eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
174 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 💫 •|صل‌الله‌علیك یا ابٰاعَبدالله.... 💚در شب زیارتی ارباب مون زیارت‌نیابتی کربلای معلیٰ در این محفل برگزار میشود لطفا جهت شرکت در زیارت نیابتی فقط تا کامل(اسم وفامیل) را به آیدی متن جهت ثبت ارسال نمایید:👇👇 🆔 @za31333 ثبت اسامی فقط تا ساعت ۱۵ ظهر پنجشنبه است(بعداین ساعت نامی ثبت نمیشه)❌ ...💚 💚....
بچه های سیم متصل کانال دعا کنید شهدا نگاهی ام به ما کنند🌱🤲
❤️ ...🌱 💫فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد می‌گفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم. یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد. گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا. از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم. متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد. وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید... آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم... 📚برگرفته از کتاب دیدار با ملائک اثر گروه شهیدهادی. ...💚@yadeShohadaa
❤️ آن روزها حاج مهدی مسئول یکی از واحدهای سپاه بود و من یک فرمانده عادی و هر روز حاجی مرا با موتور به محل کار می‌برد. تا اینکه من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه ‌ساله‌ی حسین…💔 روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنه‌ی کربلا دیدم دختربچه ‌ای سمتم آمد و من قمقمه ‌ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لب‌های خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمه‌ها رفت اما سواری دختر بچه را با سیلی زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم. ...💚@yadeShohadaa
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد. آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته وخواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک💔 یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش 🌱است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
حدود دو ماه پیش یکی از خانواده‌های شهدا «شهید مازیار کریمی» که در آن زمان جاویدالاثر بودند به من زنگ زدند؛ گفتن که یک مشکل اداری بانکی داشتند که حل نشده بود و نیاز به پیگیری داشت. به خدمت آنها گفتم که حضوری باید پیگیری کنیم. ما به شهر ورامین رفتیم، به بانک مربوطه و اداره مربوطه رفتیم ؛ پیگیری کردیم و الحمدالله بخشی از مشکل آنها حل شده و بخشی از آنها مجبور شدیم در شهرری پیگیری کنیم ؛ به بانک مربوطه در شهرری رفتیم که پاسخ‌گو بودن مشکل حل شد. در راه برگشت می‌خواستم آن‌ها را به محله‌ای برسانند که خودشان بتوانند برگردند. حاج خانم به من گفت که تازه به ایران آمدیم و تا به حال به گلزار شهدا نرفتم، اگر می‌شود ما را تا آنجا ببرید. گفتم: سمع و طاعتا و به سمت بهشت زهرا رفتیم. به بهشت زهرا که رسیدیم مستقیماً به سمت شهدای فاطمیون رفتیم. شهدایی را که هویتشان مشخص بود، زیارت کردند و صحنه های قشنگی از ارتباط این مادر جاویدالاثر با شهدا اتفاق افتاد💔 که ای کاش دوربین داشتم و این صحنه‌ها را ضبط می‌کردم. این صحنه‌ها دیدنی بود و نمی‌شود آن را وصف کرد. سپس با هم به مزار شهدای گمنام و چند شهید معروفی که دفن آنها رسانه‌ای شده بود، رفتیم. ایشان در آنجا خیلی بی‌تابی کرد، راز و نیاز کرد و روی اولین قبر، روی مزار یکی از شهدا افتاد و شروع به گریه کرد.😭 برای من خیلی عجیب بود که چرا این مادر جاویدالاثر عکس‌العمل‌هایی این‌چنینی دارد. در حالی که از دور این صحنه‌ها را می‌دیدم؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا🤲 می‌شود یکی از این شهدای گمنام پسر من باشد. دوباره روی قبر افتاد. از این صحنه فاصله گرفتم و گفتم که بگذار کمی دل گرفته اش، باز شود. این ماجرا گذشت. چند روز پیش حضرت آقا برای زیارت شهدای آتش‌نشان و شهدای فاطمیون به بهشت زهرا تشریف آوردند؛ تقریباً ساعت 9 یا 10 صبح بود، گفتم در همان مسیر که آقا رفته بودند، یک زیارتی داشته باشم. طبق معمول برنامه خودم که شهدا را زیارت می‌کنم رفتم و با هویت مشخص از تک‌تک مزارها زیارت کردم.❤️ بعد از آن تصمیم گرفتم بر سر مزار شهدای گمنام بروم و زیارتی کنم. به آنجا رسیدم و دیدم سنگ مزار اولین شهید گمنام عوض شده و به اسم همان شهید مازیار کریمی است. اول متوجه نشدم که ماجرا چیست. چون یک شهید کریمی دیگر در پاکدشت داریم و فکر کردم حتماً آن شهید است که شناسایی شده است. برای من خیلی حساسیت برانگیز نبود و به خاطر نداشتم که این شهید همانی است که مادرش چند روز پیش بر مزارش بود. از آن مزار عکس گرفتم و به کانالی که مربوط به بچه‌های مدافع حرم است، ارسال کردم. پیام گذاشتم که خوشحال باشید که یکی از شهدای قطعه 50 به نام مازیار کریمی شناسایی شد. امروز یک ماجرایی پیش آمد، عزیزی یک پیغام فرستاد، من نگاه کردم و ناگهان یادم آمد شهید مازیار کریمی فرزند همان مادری است که آن روز روی مزارش افتاده بود.😭😭 آن روز می‌ گفت: "خدایا یعنی می‌شود این مزار؛مزار پسر من باشد." تمام این ماجراها را که تعریف می‌کنم مو به تنم سیخ می‌شود؛ البته شاهد دارم و آن روز یکی از اقوام مادر شهید با من بود و شاهد حرف‌ها و گفته‌های من بود. برای من این معجزه این شهید بزرگوار عجیب بود 📚 به نقل از گروه فرهنگی مقاومت ...💚 @yadeshohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸نماز اول وقت🌸 اواسط دهه هفتاد بود. در ستاد تفحص مهران در غرب كشور فعالیت داشتیم. عصر بود كه یكی از رفقای قدیمی تماس گرفت. او اهل همدان بود. اما از كرمانشاه زنگ می‌زد. گفت: بلیط گرفته‌ام. انشاءالله تا غروب به شما ملحق می‌شوم. ما هم منتظر بودیم.😊 نماز مغرب را خواندیم. شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد. ناراحت بودیم. جاد‌ه‌های مرزی در طول شب رفت و آمد كمتری داشت. نكند در جاده بلایی سرشان آمده.🤔 اواخر شب با خستگی زیاد و نگرانی خوابیدیم. هنوز چشمان ما گرم نشده بود. یك دفعه با فریاد یكی از بچه‌ها از جا پریدیم! خواب دیده بود. مرتب با تعجب به اطراف نگاه می‌كرد. پرسیدم: چی‌شده!؟ گفت: كجا رفتند؟! بعد ادامه داد: الآن چند تا جوان خوش‌سیما اینجا بودند. از داخل اتاق معراج  بیرون آمدند و سلام كردند. بعد گفتند: نگران دوست همدانی نباشید الآن می‌رسد. بعد گفتند: تأخیر او به خاطر نماز اول وقت بوده. سلام شهدا را به او برسانید. بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند. اتاق معراج محلی بود كه شهدا را داخل آن نگه می‌داشتیم تا به ستاد ارسال نمائیم. باهم به معراج رفتیم. پیكر‌های چند شهید كه بیشتر آنان گمنام بودند كنار اتاق بود.💔 چند لحظه‌ای نگذشته بود كه دوست ما از راه رسید.😌 از اینكه همه منتظرش بودیم تعجب می كرد. همگی از او یك سؤال داشتیم. نماز مغرب را كجا و چگونه خواندی؟! او هم گفت: با راننده اتوبوس صحبت كردم. گفتم: برای نماز اول وقت نگه دارد. اما او قبول نكرد. من هم گفتم: نگه دار من پیاده می‌شوم!🚶‍♂ كنار جاده نمازم را اول وقت خواندم. بعد هر چه معطّل شدم هیچ وسیله‌ای نبود. تا این كه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار كرد و آمدم. البته این دوست ما همیشه این گونه بود. در همه كارها، حتی زمانی كه در اوج كار بودیم با شنیدن صدای اذان كار را قطع می‌كرد و به نماز ایستاد. همه را هم به نماز تشویق می‌كرد. حدیث زیبایی را نیز برای ما نقل می‌كرد: وقتی بنده‌ای بدون توجه، در خارج وقت و سریع نماز می‌خواند خداوند به فرشتگانش می‌گوید: به این بنده‌ام بنگرید، گویی فكر می‌كند برآوردن حوائج و نیازهایش به وسیله كسی جز من است. آیا او نمی داند حل مشكلات و برآوردن حاجاتش به دست من است؟؟❤️ 📚 راوی : بسیجی تفحص ...💚 @yadeshohada313