#حَـدیـث
|...🦋🌸...|
پیامبرمان حضرت محمد(ص) می فرمایند :
غیبت در نابود کردن نیکیهای بندگان سریعتر است از آتش در [مواد] خشک.
🍃مَا النّارُ فِی الیُبْسِ بِأسْرَعَ مِنَ الغَیْبَةِ فِی حَسَناتِ العَبْدِ.🍃
📚بحارالأنوار، جلد ۷۲،صفحه ۲۲۹
❥✿°↷
●「@yadegar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قرار نبود #چادر لباس متهم باشه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر حجاب
✅ @yadegar_madar
من کربـ❤️ـلا ندیده این چنین ناله میکنم
زینب که دیده کرب و بلا را چه کرده است؟😔
#امان_از_دل_زینب
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🤲🏻
/ʝסíꪀ➘
|❥ @yadegar_madar
💔 بین الحرمین یعنی چی؟
ب:باز
ی:یک☝️
ن:ندای عظیم
ا:از
ل:لبیک یا
ح:حسین (ع)💚
ر:رسید ولی
م:مهدی (عج)
ی:یار
ن:ندارد😔💔
@yadegar_madar
❀↲تـ🔱ـلنگر↳❀
#تلنگرانه✨
به خوشگلیت مینازی ؟! 🙈
اون دنیا طرف میگه چکار کنم صورتم قشنگه 😌
دخترا ولم نمیکردن به #گناه افتادم ؛ 😡
خدا یوسف ❤️و عباس❣(ع) رو نشونت میده
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!😐
عباسبنعلیای که با #نقاب راه میرفت
میگفت نمیخوام با دیدن من کسی به #گناه بیفتد !😱
چشمایِ خوشگلش رو ، بدنش رو
خرج #خدا نکرد ؟😢
#استادرائفیپور😌
#التماس_تفکر۰🌿
⚫️🔘چادرانه🔘⚫️
🏴 @yadegar_madar
ڪشتے ن⛵️🛳وح نشد منتظرِ هیچ ڪسے..!😔
این حسین است ڪه با خود ❣
همه را خواهد برد...🕊
@yadegar_madar
به وقت رمان☺️
۵..۶
طعم سیب🍎.....ببخشید باز جابه جا اومدن..😢اول دومی رو بخونید بعد دومی رو بخونید
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_6
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہاے 👉
•❥•❤️🌿
↳ @Yadegar_madar
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_5
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @yadegar_madar
🌍☘🌼
#پروفایلـــ🌊💧
بهتریتـ و لذتـ بخشـ ترین
نعمتـ در بهشتــ❤️
تماشایِ رویِ حسین استــ....🍃
•
•
✿°↷
●「 @yadegar_Madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣/..
#دل_تکونے
•{ آرامشے ڪہ از اطمیـنان حضور همیشگے خدا بہ دنبال مےآید❣
•{ تـ♡ـو فقط بندگے ڪن
و بـگو چشمـ!
خـدا خوب خدایے ڪردن
رو بلده!☺️
•• #جرعہاےمعنـوےجات🍹
•• #حجتالسلاممسعودعالے
@yadegar_madar
.
#رفیقهیئتی
.
.
•[دائِمـا ذِڪـر ٺـو گویَـم📿
^°ڪھ ٺو مِصباح الهُدیٰی ]•
.
•[🍃نَروم جُـز بھ هَمـان رھ
^°ڪھ ٺـوام راهنَمـایی(: ]•
.
.
#لبیڪیاحسینع
#اللهمالرزقنـاڪربلا...
#ریحانه_ بانو♥️
••✾🌻🍂🌻✾••
نده اصلابه کسی
بین حرمجایِ مرا
اربعین تانرسیده،
بده ویزایِ مرا..💔
#یااباعبدلله😖
💌 @yadegar_madar
در خصوص مذاکره با آمریکا
دو جمله عرض کنم:
۱) مذاکره با آمریکا یعنی تحمیل خواستههای آنان بر جمهوری اسلامی
۲) مذاکره یعنی نمایش موفقیت سیاست #فشار_حداکثری آمریکا.
۹۸/۶/۲۶
#مقام_معظم_رهبری
#علمدار_انقلاب
@yadegar_madar