3887304_140.mp3
3.98M
~♥مــن↓
ڪه توی سیاهیا
~♥از همـه روسیا تــرم
میـون اون کبوترا با چه رویی بپرم؟!
#امـام_رضا_جــآنم :)
#محسن_چاووشي
👤🌱
دوستان عزیز
عرض ادب وتسلیت ایام سوگوارے😔
هرکسے مطلبی ✒️عکسے🌅،دلنوشتے🗂،حرفے،🌈خاطره وـ..... از امام رضـــ🖤ــادارید،براے مابفرستید.
بزاریم کانال👑.
#چالش
@Yazahra9ghorbanzade
May 11
امــروز سفــره مــاه صفــر هم جمــع میشه 😔
ما میمـونیـم و توشه هایے که تونستـیم برداریـم 😍
و
یڪـ سـال دیگـه حسـرت برای توشـه هایی که نتونستیم بردارـیم💔😔
در ایـــنــ ســاعاتـــ دعــا کنیــمـــ
ضامـــنـــ آ هــو
ضامــنـــ دلهــایمــانـــ شــود:)
༻﷽༺
هر آن چه گریه بریزم به قلب شعله ورم
دوباره سر شود آتش از آتش جگرم
غم فراق تو و هجر این دو ماه عزا
دو غصه می شود و بیشتر زند شررم
نمی توانم باور کنم، خدا !! دارد
تمام می شود امشب محرم و صفرم
#وداع_با_محرم_صفر🥀
#همیشه_در_پناه_حسینیم❤️
#دلنوشته
يه جملہ رو قاب ڪنيم بزنيمـــ گوشہ ے ذهنموݧ 🗣،هر وقت خواستيم عملۍ انجام بديم يه نگاهۍ بہ ايݩ تابلو بندازيمــــ👀
...........دونه............
..................دونه.............
.........................گناهان ............
.................................."ما"..........
.......................................لحظه.............
...............................................لحظه.......
.......................................ظهور..............
.....................مهدی فاطمه............
............رو عقب....................
...ميندازه.............
اقا جان شرمنده ایم😔😓
❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️
@Yadegar_madar
♡برای ظهور کار کنیم ♡
🌱..../🖤/...
.
.
من اگر ڪه به زنجیرم
تــ(امام رضا)ــو
میدونی
بی تو میمیرم....💔😔..
💭 #دلتنگ
امام رضـــــاتمام زندگیمه
.
#کف_خیابون 43
قشنگ مشخص بود که دست راستش که تو جبش هست، مسلحه و حتی انگشتش هم روی ماشه هست... حسابی غافلگیر شدم... نمیدونستم چیکار کنم... فقط به چشماش زل زده بودم... اصلا حساب اینو نمیکردم... فکر کردم راننده اول با اون چهار نفر رفته بالا... اما حدسم اشتباه بود...
همه عملیات را لو رفته میدونستم... دیگه خبری از دفاع از حیثیت کاری و جنم زنونگی و... نبود... چون الان یه مسلح در فاصله کمتر از یک متر، خیلی حساب شده بهت زل زده و فقط یا باید هلش بدی و در بری... یا باهاش درگیر بشی... که البته این دو حالت، دقیقا باید قبل از این باشه که یکی دو تا گلوله توی بدنت خالی کنه!
بعضی وقتا حتی توسل هم یادمون میره... مثل من در اون لحظه... فقط فکر میکردم چطوری از دست اون خلاصه بشم؟ حالا گیرم فرار کردم، خب چلاق که نیست! میدوه و میاد دنبالم و اینجوری هم به چشم دوربین های خیابون میاییم و هم کلا همه چی میره رو هوا!
نفهمیدم چی شد... فقط بهش زل زده بودم... منتظر معجزه بودم... نباید اونجوری و در اون لحظه و در اون خیابون، یکی از مهم ترین پروژه های امنیت ملی به خاطر رو دست خوردن من میرفت هوا!
گفتم که... اصلا نفهمیدم چه شد... فقط فهمیدم که یهو مردی که جلوم ایستاده بود، یه تکون خورد... مثل اینکه یه چیزی از پشت بهش برخورد کرده باشه! ... مرد خشکش زد... چشمام داشت میپرید بیرون... دیدم که چشمای مرد راننده خمار شد و سفیدیش معلوم شد... داشت میفتاد روی زمین... یهو یه دست قدرتمند از پشت سرش، زیر بغلشو گرفت...
داشتم میمردم از هیجان... هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته... یکی پشت سر مرد راننده بود که از پشت گرفتش تا مرد راننده ولو نشه روی زمین... من فقط یه صدایی شنیدم ... صورتش پشت سر مرد راننده بود... با حالتی که انگار داشت زور میزد و سنگینی تن و بدن راننده را تحمل میکرد گفت: «برو بانوی من! ... برو گفتم... به مسیرت ادامه بده... حتی میتونی دوباره برگردی به طرف کوچه 31... این تن لشو به من بسپار... برو... یاعلی!»
صداشو شناختم... خودش بود... با لحن پاکستانی-افغانستانی خاصی که داشت... خود «جواز عبدالله» بود! کل اون مدت منو مد نظر داشته و اون لحظه تا دید در خطر هستم، با یه اقدام سریع و به موقع، هم منو نجات داد و هم عملیاتو...
من قیافش را از پشت دیدم... قیافه جواز عبدالله را از جلو ندیدم... حتی اون لحظه هم روی خرابه های بدن اون راننده داشت تحمل میکرد تا من اونجا هستم، نیفته روی زمین و کسی به من مشکوک نشه...
نمیدونم بعدش چی شد و جواز عبدالله چه کرد و چطوری از شر اون راحت شد... اما من به راهم ادامه دادم... دوست داشتم بمونم و کمکش کنم... اما حتی اگر جواز عبدالله باهاش درگیر میشد و در معرض شهادت هم قرار میگرفت، از نظر حرفه ای نباید کمکش میکردم و به خاطر عملیات، باید ازش عبور میکردم.
الحمدلله خیلی تمیز کار صورت گرفت... جوری که نه تنها کسی نفهمید بلکه مثل کسی که توی بغل کسی غش میکنه، راننده افتاد توی بغل جواز عبدالله. جوری که نه مردم، نه پلیس، نه دوربین ها ونه هیچ مشکل و مزاحمی سر راهم قرار نگرفت!
یه دور زدم... از عرض خیابون رد شدم و رفتم پیاده روی اون طرف... ینی دقیقا همون پیاده رویی که کوچه 31 در اون طرف قرار داشت... این بار مصمم تر به طرف کوچه 31 رفتم... میدونستم که باید یه سر نخ دندون گیر به دست بیارم و برم... چون دیگه بعیده بتونم تا همین جا هم برم و اطراف کوچه 31 ولگردی کنم...
رسیدم سر کوچه 31... خیلی معمولی پیچیدم توی کوچه... سه تا در وجود داشت... دو تاش که یکی مشروب فروشی بود و یکی هم کتابخونه... رفتم به طرف مشروب فروشی... در را باز کردم و رفتم داخل... من فقط تا همین جاش نقشه ریخته بودم... یه لحظه موندم که باید الان چی بگم؟ با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم؟ خب حالا گیرم زبون هم بلدم، چی باید بپرسم؟
فقط گفتم: «can you speak …?» تا اینو گفتم، هنوز جملم ناقص بود که تاییدم کرد و تونستم یه کم انگلیسی باهاش حرف بزنم. هم اون زور میزد که انگلیسی حرف بزنه و هم من خودمو کشتم تا بتونم از زیر زبونش بکشم که ساختمون رو به رویی کجاست و چه خبره؟!
ادامه دارد...
@Yadegar_madar