#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
ابن الکریم هستی و بسیار کرم داری
از کرمت در دل هر شیعه حرم داری
#تسلیت🍂🥀
/ʝסíꪀ➘
|❥
گلی گم کرده ام می جویم او را....
😔
#عشق_جان_محتاج_دعای_توام...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yadegar_madar
#تلنگرانہ
هر وقت گناه کردی اسمش را جوانی نگذار
به جوانی علی اکبر بر میخورد😭😔
@yadegar_madar
تـابوتِ تیـر خورده ویک قـبـرِ بی حـرم
ایـن هـم جـزای آن هـمه آقایی و ڪَـرَم
#غریب_مــادر_یاحسن🍃🥀
@modafehh
مداحی آنلاین - یا علی من برم در خونت آتیش میگیره - محمود کریمی.mp3
4.32M
🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم (ص)
🌴یا علی من برم در خونت آتیش میگیره
🌴یا علی من برم یکی پس این در میمیره
🎤 #محمودکریمی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
♨️ @yadegar_madar
.•♡ #ریحانہ_بانو🌸🌱
نگاهشــ|👀 را بخــر!
آرے،
بگــذار زیباییتــ😉 را
بہ تماشـا بنشیند↓•.
♡خــ♥️ــدا♡
را میگویــم!
حجــاب روحتــ|😇 را
زیبا میڪند و خــــدا•|💕|•
زیبــایــے را دوستــ|😍 دارد!
@yadegar_madar
•|شڪر خدا بہ حُرمٺ این ذڪر یا حسین
بے اخٺیار غرق عطاے حسن شدیم...|•✨
#ڪریمآلفاطمہ♥️
🖤✨
نوڪرزنامِصاحبخود،شأنمۍبرد
منتــخداۍراڪهغلامحسن«ع»شدیم
#امامحسنۍام💚
↷♡👣 #ʝσɨŋ↓
°|• @Yadegar_madar
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنفر از خنده پیروزمندانه وهابی های بولهوس... استغفرالله... این چه نیتیه؟!
دو رکعت نماز واجب صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!
ادامه دارد...
@yadegar_madar
#قسمت 42
.
#کف_خیابون 41
همینجوریش هم خیلی از برنامه هاشون عقب بودم. چون بالاخره اونا چند روزی که اونجا بودند، بیکار ننشسته و ارتباطاتشون را داشتند و مثل اون بیست نفر، درگیر دک و پزشون نبودند.
یه پل رو به روی هتلشون بود که خیلی به چشم نمیومد اما جای خوبی برای استقرار و آمارگیری بود. هر چند موش و حیوانات موزی فراوانی هم داشت اما خب دیگه... چاره ای نداشتم... باید برای رسیدن به اهدافی که داشتم، تحملشون میکردم.
به یه وسیله هم نیاز داشتم که الحمدلله جور شد. نمیتونستم توی ماشین بخوابم. چون پلیس امنیت شهری اونجا اطراف اون هتل را به خوبی و ساعت به ساعت چک میکرد و اگه منو توی ماشین میدیدند، دردسرم دوجندان میشد.
حالا دیگه بماند وسیله چطور جور شد و ... اما همینو بگم و رد بشم که الحمدلله نفوذ ایران در کشورهای اطراف خیلی زیاده و خط مقاومت خوبی ترتیب داده. من که فقط با یکیشون به نام «جواز عبدالله» ارتباط داشتم، آدم متعهد و جان بر کفی بود.
شبها زیر پل رو به روی هتل کشیک میدادم. فقط برام مهم اینجا بود که بتونم اسم و رسم یکی دو جا را که باهاشون ارتباط داشتند و اون چهار نفر هر روز غیبشون میزد و میرفتند اونجا، پیدا کنم. بقیش را میتونستم حالا با هر بدبختی که شده، نفوذ کنم و ببینم کین و چیکار میکنند!
تقریبا روز هشتمی بود که اونجا بودم... خیلی از مرحله عقب بودم... میدونستم که اگر تا روز دهم بمونم و نتونم کاری بکنم و چیزی بفهمم، هم تمام زحماتی که تا الان کشیدم و خون دل هایی که خوردم بی اثر بوده... و هم ممکنه اتفاقات بدی برای ایران رقم بخوره و نقشه هایی داشته باشند که شاید بتونم زود اطلاع بدم و توی خاک پاکستان خفشون کنیم... از همه اینا که بگذریم، پای آبروی «زن جماعت» وسط بود... اونم نه هر زنی... آبروی «زن چریک ایرانی»... نه مثل اون بیست تا حیوون پست که حیف اسم ایران و ایرانی که بذاریم روی اونا... نه... باید از شرف کاریم هم دفاع میکردم... نباید با دست خالی برمیگشتم... اینا آبرو و حیثیت زن ایرانی را به گند کشیدند... اما من باید به عطر میکشیدم...
همش با خودم میگفتم: «مطهره! اینا زن هستند و دارن زن ایرانی را خراب میکنند... باید یه زن جمع و جورشون کنه... زشته که یه مرد بخواد بیاد اینها را جمع کنه... مگه خودمون چمونه؟! زن نیستم اگر نفهمم اون چهار نفر کین و کجا میرن و با کیا سر و سر دارن! از این بیست تا حیوون کمترم اگه بذارم اینا آب خوش از گلشون پایین بره! مگه هر کی هرکیه یه مست لایعقل پاشه به اسم خودش و با نفوذی که در نظام داره، این همه آدم برداره بیاره شوی عربی-وهابی؟!»
کلا غرق همین افکار بودم... تلاش میکردم با همین افکار، خوابو از سرم بپرونم... هر چند این افکار، برای دق کردن و از خجالت مردن کافی بود... کافی بود فقط براتون تعریف کنم اون شب چه کیفی میکردن شاهزاده های وهابی... واسم تا آخر عمر همین بس بود که داشتند سر یه نفر دعوا میکردن... همینم بس بود تا پیر بشم و زود موهام سفید بشه...
یه کم چشمامو گذاشتم رو هم... هوا سوز داشت... آب زیر پل کم بود اما بوی تعفن میداد... چشمام داشت گرم خواب میشد... خواب بچه های دوقلوم دیدم... خواب دیدم دارن گریه میکنند... خواب دیدم غذا نمیخورن... خواب دیدم منو میخوان... از توی خواب اشکم جاری شد و گریم گرفت... اما جاش نبود... سر پست تعقیب و گریز جای احساسات لطیف مادرانه نیست... ینی هستا اما نباید باشه...
تا چشمامو یهو باز کردم، دیدم یه سگ سیاه داره میاد طرفم... اونجا خیلی سگ داره... اما این خیلی گنده و سیاه بود... من هیچوقت تا حالا از سگ و گربه و این جور حیوونا نترسیدم... اما ... خب خودتون قضاوت کنین... وقتی خوابی اما یهو پامیشی... میبینی یه سگ گنده، به اندازه خودت داره از بالا سرت میاد به طرفت... حتی دیگه برای خوندن آیه «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» دیره و وقت نداری... چه برسه بخوای پاشی و باهاش وارد مذاکره بشی و آخرش هم وقتی یه تیکه از بدنتو کند و برد، بگی بخیر گذشت... بگی ممکن بود کلا منو بخوره... بگی بازم این از الطاف الهی بود که منو نخورد و «برد برد» تموم شد...
اومد دور و برم... یه دستی به سر و روش کشیدم... خب خدا را شکر، حداقل ته بندی کرده بود و دم صبح، دنبال صبحونه نمیگشت... بازم یه دست به سر و روش کشیدم... نشست رو به روم... جوری نگام میکرد که انگار ارث باباشو برداشته بودم... خیلی با دقت نگام میکرد... چقدر نشستم جلوی اون مخلوق خدا، از نشستن توی اون مجلس برام راحت تر و شیرین تر بود...
پاشدم تیمم کردم... سگه همینجور داشت نگام میکرد... پل کوتاه بود... کج ایستادم... مهرم را گذاشتم بین خاک و خل ها... یه نفس عمیق... چشمام بستم
.
#کف_خیابون 40
دومین چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده بود این بود که هر چی نگاه کردم، اون چهارتا دختر را ندیدم! اون چهار نفری که دربارشون با شاهرودی حرف زده بودیم. اونا نبودند. همش یه حسی بهم میگفت اونا کجان؟ چرا نیستن؟ کدوم قبرستون غیبشون زده؟
میدونستم که تا اونجا هستم دسترسی بهتری به شماره اتاق ها و ساکنینشون میتونم داشته باشم. چون زبان پاکستانی و عربیم خوب نبود و تقریبا در حدّ صفر بودم، نمیتونستم خودمو جای خدمه و مترجم و ... جا بزنم. باید میشدم سایه... شبح... جن... یه چیزی که کسی نتونه متوجه حضور من در هتل بشه.
اولین چیزی که برای این کار لازم داشتم، بستن چشم و گوش هتل بود. ینی باید کاری میکردم که دور بین های مدار بسته هتل نتونند رصدم کنند. اگر دوربین ها کار میکرد، ظرف کمتر از نیم ساعت بعد از میهمانی لو میرفتم و دیگه معلوم نبود چه بر سرم بیاد.
اول به هر زحمتی بود، به مانیفیست هتل دسترد زدم. فهمیدم که چهار نفرشون در هتل هستند. و یا لااقل هر جا باشن، بالاخره برمیگردن هتل و مال همین هتل هستند. اسمشون دقیقا یادمه: «عفت، فائزه، ندا، زهره»!
خب تکلیف این بیت نفر که تقریبا مشخص بود. دیگه بچه ها خودشون باید به حساب های بانکی رامین تاجزاده دسترسی پیدا میکردن و پیگیر کارها و جنایت های تاجزاده بر علیه زنان میشدند. میدونستم که اکثر کارهای مدلینگ و برگزاری شو و حتی بعضی آرایشگاه های زنونه مخصوصا در تهران، هدفمند و با برنامه کار میکنند و خدا میدونه چه اهدافی پشتش هست! این دیگه دست بچه های داخلی خودمون میبوسه که چجوری عمل کنند. چون شو دوم هم که برگزار شد، بازم بانی عربی داشت و فقط یک میهمان ویژه داشت. اون هم «پسر سفیر انگلستان» در پاکستان بود!
پس من موندم و یک کار! اون هم سر درآوردن از فعالیت های عفت و فائزه و ندا و زهره!
عفت، سنش از اون سه نفر بیشتر بود. خیلی هم نمیخورد آدم جلفی باشه. چندان نمیخندید و حتی همون موقع در هواپیما دیدمش، خیلی هم گوشت تلخ و گنده دماغ به نظر میرسید!
فائزه سن و سالش از عفت کمتر بود. قیافه هاشون خیلی به هم نزدیک بود. بعید بود که مادر و دختر باشن. اگر هم بودن، واسم مهم نبود و اثر خاصی برای من نداشتند! خیلی به همه طرف نگاه میکرد. معلوم بود که خیلی حواسش جمع هست و نمیشه خیلی دورش زد و غافلگیرش کرد.
ندا یه کم جلف به نظر میرسید. تو هواپیما وقتی داشتیم میرسیدیم آرایش کرد. پوششش نسبت به عفت و فائزه کمتر بود. شل تر میگرفت. اما معلوم بود که تلاش داره شالش از سرش نیفته و انگار یه جورایی مجبور بود خودشو بگیره!
زهره که بچه سال بود. شاید حداکثر 19 سالش بود. اصلا آرایش نداشت اما خیلی به تیپش رسیده بود. لباس و پوششش چندان تعریفی نداشت اما شالش از سرش نیفتاد و فکر کنم همش آهنگ گوش میداد. چون هندزفری داشت و خیلی با کسی قاطی نمیشد.
نکات مشترکی بین اون چهار نفر وجود داشت... یکی اینکه چهارتاشون برخلاف اون بیست نفر، پوشششون را به زور هم شده، حفظ کرده بودند! دوم اینکه چندان اهل جلف بازی اون بیست نفر نبودند! سوم اینکه چندان با کسی معاشرت و گپ نداشتند! چهارم اینکه وسایلشون هم به اندازه بقیه نبود! پنجم اینکه در چهار رده سنی خاص بودند! و...
من اون لحظات خیلی فکرم کار نمیکرد و بیشتر در فکر تعقیب و گریز بودم تا گمشون نکنم و بتونم ازشون به هر قیمتی هست ردی داشته باشم. اما بعدا که خصوصیاتشون را مخابره کردم، بهم گفتند که: «این خصوصیات بعلاوه ده ها خصوصیات دیگه، خصوصیات کاریزماهای فکری و جریان ساز هست. ازشون چشم برندار! از حالا ماموریتت این باشه که اونا را دنبال کنی و بتونی از اماکنی که باهاشون ارتباط دارن و اشخاص خاصی که اونا را ملاقات میکنند برامون سر نخ پیدا کنی! اون بیست نفر تقریبا توی مشتمون هستند و میدونیم حداکثر فعالیتشون چیه؟ تو خودتو معطوف به تحقیق درباره اون چهار نفر قرار بده!»
ادامه دارد...
@yadegar_madar
.
#کف_خیابون 42
حدوای ساعت هشت شد اما خبری ازشون نبود. قانون صبر حکم میکرد که همچنان صبور باشم و حوصلم سر نره. حالا مثلا چه کاری واجب تر از اونا داشتم؟ خب هیچی! پس صبور و بیدار باید باشم ببینم چه پیش میاد؟!
رفتم سراغ ماشین... همینطور که میرفتم طرف ماشین، دیدم که یه آژانس بدون پلاک، دم در هتل ایستاد!! بدون پلاک بودنش خیلی ذهنمو درگیر رد. چون اون چند روز اصلا سابقه نداشت چنین ماشینی بیاد دم در هتل!
شصتم خبردار شد که خبرایی هست. نشستم تو ماشین... دیدم راننده ماشین آژانس بی پلاک از ماشینش پیاده شد و رفت توی هتل... چیزی نگذشت که اومد بیرون... اما اینبار با چهار نفر اومد بیرون... بعله... خودشون بودند... راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل اومد بیرون!
سوارشون کرد... عفت نشست جلو... اون سه نفر هم عقب نشستند... راه افتادند... ماشینو روشن کردم و با فاصله 100 متری تعقیبشون کردم... صلوات از زبونم نمیفتاد... چون میترسیدم هر لحظه پلیس جلوم بگیره و ازم مدارک بخواد... منم مدارک نداشتم و حالا بیا حوز خالی پر کن!
رفتند... منم دنبالشون... مثل سایه دنبالشون بودم... شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن بشم... اصولا نیروهای امنیتی اگر در کشور دیگری مسلح باشند و تیری شلیک کنند، تماما گردن سفارت خودمون میفته و بانبولی میشه که نمیشه به این راحتی ازش خلاص شد!
حدود نیم ساعت رفتیم... وارد محله ای شدیم که همه تابلوها و نشونه هاش و اسامیش به زبون انگلیسی بود! خیلی با احتیاط اصلم را ازشون زیاد کردم... چون وقتی در خیابون های شلوغ، فاصله کم میشه، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر میره!
محله ای زیبا با ساختمان های بزرگ و شکیل ... با کلی تابلوی انگلیسی... پیاده شدند... سر کوچه 31 پیاده شدند... راننده پیاده نشد... منم به با بدختی جای پارک پیدا کردم... حدود 150 متر باهاشون فاصله داشتم... اما میترسیدم برم به طرف کوچه 31... چون راننده داشت از آینه عقبش، اطرافش را چک میکرد... فکر کنم ماموریت داشت که اونا را برسونه و تا اونا وارد محل مورد نظر نشوند، ازشون چشم برنداره و مواظبشون باشه!
مجبور شدم صبر کنم... صبر کردم تا راننده گورش را کم کرد و رفت... اما راننده گورش را گم نکرد... پیاده شد و ماشینو به یکی دیگه داد و پشت سر اون چهار نفر رفت... من زود یه عکس از راننده و ماشینش گرفتم... میتونستم سرمو بندازم پایین و سرخوش برم اما ترجیح دادم صبر کنم...
به دو تا مسئله فکر میکردم: یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشه، نباید به طرف کوچه 31 برم... دوم اینکه قطعا خیابون و کوچه ها دوربین داره و نباید مثل بچه هایی که مامانشون را گم کردند، برم اونجا و گیج بازی بازی دربیارم!
راه خاصی به نظرم نرسید... باید ریسک میکردم و به طرف کوچه میرفتم... وقتی راننده دوم خوب دور شد و شعاع دیدش گم شد، به طرف کوچه رفتم... قدم قدم به طرف کوچه میرفتم و خیلی معمولی به اطرافم نگاه میکردم... مثل کسانی که دارن از پیاده روی صبحگاهی لذت میبرند... مثل اونایی که دیشب لای پر قو خوابیدن نه جلوی سگ گنده سیاه زیر پل رو به روی هتل!
تصمیم گرفتم برم اونطرف خیابون... مغازه لوازم آرایشی توجهمو جلب کرد... رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم... دقیقا اون مغازه رو به روی کوچه 31 بود...
تصمیم گرفتم همون مسیر را ادامه بدم و به نگاهی بسنده کنم... ینی فقط یه نگاه بندازم ببینم کوچه چه شکلیه و چند متر طول و عرض داره و چند تا در هست و این چیزا...
همین کارو کردم... سرمو به طرف سمت راستم چرخوندم و همین طور که آروم قدم برمیداشتم به کوچه هم نگاه کردم... با چشمم، یه عکس کامل از کوچه در ذهنم ثبت کردم... کوچه حدود 15 متر طول و 2 متر عرض داشت... سه تا در داخلش بود... یکی مال یه مشروب فروشی... یکی هم یه کتابخونه... یکی هم ... بذارین اینو بعدا بگم...
همین طور که تا آخر اون خیابون 300 متری رفتم، تصمیم گرفتم برگردمو خیلی طبیعی یه نگاهی دیگه به خیابون بکنم و بپیچم یه طرف...
اما ... تا برگشتم... وای قلبم... وقتی یادم میاد، تپش قلبمو توی دهنم حس میکنم... تا برگشتم با صحنه ای رو به رو شدم که از شدت ترس و هیجانش تا مدت ها فراموش نمیکردم... دیدم در فاصله یک متریم، راننده اول ایستاده و زل زده به من... دست راستش توی پالتوش بود... دست چپش آورد جلو... با زب ون سلیس فارسی بهم گفت: «تکون نخور... لطفا دوربینتو خیلی مسالمت آمیز بهم بده!»
ادامه دارد...
@Yadegar_madar
[ أَیْنَالْحَبِيبْ ؛ أَیْنَصاحِبُنا....]
#باران جو سما را بهم زده
گاهۍ خدا ز غيبت #تُ گريه مۍڪند...😔
اللّهُمعَجّلفۍفَرَجنا✨
#اینصاحبنا؟💔
❥✿°↷
●「