eitaa logo
‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
680 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
443 ویدیو
194 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه کاویان✍ عـٰاشِقے بَلدے⁉ میدونے چطورے باید عـٰاشقے‌ڪنے⁉ بَلدے از دُنیـٰات دِل بِڪَنے⁉ میتونے چِشم و زَبوݩ و قَلبـتو هَمہ رو بِزَنے بِنآمِ یہ نَفـر و بَرآش عـٰاشقے ڪنے⁉ رو میشـناسے⁉ رو چطور ⁉ از ڪدومِشوݩ بِگم⁉ میدونے مَعشوقَشون ڪے بود⁉ چے‌بود⁉ یہ جِنس نـٰاب❗عِشق خآلص❗ 《سعے ڪنید یجورے زندگے ڪنید ڪہ خـدا عـاشقت بشہ؛✌ اگہ خـدا عـاشقت بشہ خوب تـو رو خریدارے میڪنہ》👌 شهید حججی💔 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @yadegar_madar
دُنـ🌏ـیـا – حُسـ❤️ـیــن = جـهـ🔥ـنَـم 🌱 🌈 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @yadegar_madar
  •.| آقـابیـآبھ جانـ •.| هـوآ پس اسٺـ •.| دستـم به دآمنت بھ •.| خدآ شیعھ بـےکس اسٺـ ♥️🍃 ‌↷♡👣 #ʝσɨŋ↓ °|• @yadegar_madar
مداحی آنلاین - کی فکرش میکرد منم زائر اربعین بشم - مجتبی رمضانی.mp3
5.66M
🔳 احساسی 🌴کی فکرش میکرد منم زائر بشم 🌴مسافر زیباترین بهشت روی زمین بشم 🎤 👌فوق زیبا 🔴گلچین بهترین های روز ♨️ @yadegar_madar
مداحی آنلاین - احب الله من احب حسینا - سیب سرخی.mp3
5M
🔳 احساسی 🌴احب الله من احب حسینا 🌴داری روی سرم سایه 🎤 🎤 👌 🔴گلچین بهترین های روز ♨️ @Yadegar_madar
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 💠 بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @Yadegar_madar
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم... پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم... لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم. رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود... از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده. چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت... بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت: -بسه عزیزم هرچی بود گذشت... رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت... منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی... بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم. بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @yadegar_madar
اذانه☺️وقتی که خدا داره صداتون میکنه وقتشو به کسی دیگه ایی ندید🙈❤️
حتی‌ اگ میدونی کربلات جور‌ نمیشه بازم‌ تلاشتو‌ بکن! ی دفعه‌ دیدی‌ وسط‌ اینهمه‌ تلاش؛ دل‌ ارباب رو بردی...😍😭💔
🔎|🌱•••• هر وقت 🌍 براے آخر خود ترسیدے،😶❌ اولت را یاد ڪن ڪه هیچ نبودے 🙊و خداوند تو را ایجاد ڪرد و☺️ این همه به تو خوبے ڪرد.|♥️| آخر هم خدا همان خداست.|🙂|°• 📚 مصباح الهدے ۱۷۹ 💠 • • • • @Yadegar_madar
آنان که عمری با نان و خرمای علی سیر شدند گوشه ی گودال همگی شیر شدند
\•°💚•°\ ٺقویمـ•📆 هآ خزآڹ بہ خزآݩـ°|🍂 زرد مے‌شوند{💛} درجسٺجوے بوے بہارے[🌿 ڪہ گـم شده‌ اسٺ... 😔 ... |•| @Yadegar_madar