تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💫💚💫💚💫💚💫💚💫 #بـهعشـقسهسـالهیاربابـم💔 #رقیه_خاتون سلاماللهعلیـها💚 🍃ان شاءالله قرار براین هست
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_سی و نهم ۳۹
👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو ۱۴ سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه❗️
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...👌
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... ❗️
وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشتشون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ...😊
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...❕
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫💠
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهلــــم ۴۰
👈این داستان⇦《 غذای مهران 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎 مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...
- مامان، من ادا در نمیارم ... ۱۴ سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا✨ ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...💫
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ✨... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا✨ برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_محمدامین_کمال_کیهان_فرد
نام پدر: رسول
تاریخ تولد: 1342/01/01
محل تولد :شیراز
تاریخ شهادت : 1362/05/02
عملیات والفجر 2_حاج عمران.
🌷 #خـاطــره_شــهــیـد
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ #ﺷﻬﻴﺪ_ﺻﻴﺎﺩ_ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ را ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ اﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
از شناسایی منطقه عملیاتی والفجر ۲ بر می گشتیم. ...
هلیکوپتر که روی زمین نشست.
شهیدصیاد شیرازی پیاده شد. پشت سرش هم کمال....
کمال در بین فرماندهان عالی رتبه ای که حاضر بودند روی دو زانو نشست و شروع کرد به یک چوب موقعیت محوری که باید عمل می شد را به دقت تشریح کرد....
کلامش که تمام شد. صیاد روی دوش او زد و گفت: باید درجه های من را بزنن رو دوش این کیهان فرد!
ادامه داد: چنین نیرویی را باید تو هفت سنگر پنهون کرد تا دست دشمن بهش نرسه!
قبل از رفتن به عملیات خواب دیده بود از هلیکوپتر سقوط می کند....
توی هلیکوپتر بود که شهید شد.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_محمد_امین_کمال_کیهان_فرد_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
...💚@yadeshohada313
♡السَلامُ عَلَیکُم یااَنصَارَ دینِالله♡
🌷هدیـه میکنیم ذکـر پربرکت #صلوات را به روح پاک ومطهر #شهید_محمدامین_کمال_کیهان_فرد عزیزمان
🤲باشد که دعایمان کنند در دنیا، وشفاعتمان کنند در قیامت...
✅جهت شرکت در ختم تعداد اذکاری که هدیه میفرمایید را جهتثبت به این آیدی ارسال بفرمایید؛👇
🆔 @Yamahdiadrekni1397
#پایان_ختم: ساعت۲۲ سهشنبه❌
♡وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ اللّه امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون♡
........ 🦋💫
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روسری سر کردن دختر کشف حجاب در شهریــار با امر به معروف
#دختــران_انقلــاب
#بی_تفاوت_نباشیم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#حجاب_خونبهای_شهیدان✨
https://eitaa.com/yadeShohada313
#کتاب_بخونیم 📖 #خالصانه 🌸
#شهید_محسن_حججی بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت . در مراسم عقد به همسرش یڪ بسته ڪتاب هدیه داد ڪه یڪی از آنها سلام بر ابراهیم بود. بارها ڪتاب شهید هادی را میخرید و به جوانان نجف آباد هدیه می داد.
ابراهیم الگوی محسن بود .
محسن حججی خالصانه و بدون_سر_و_صدا برای خدا زحمت ڪشید ، اما خداوند نام او را همچون ابراهیم بلند آوازه کرد...
📚 برگرفته از ڪتاب حجت خدا. داستان هایی از زندگی شهید حججی. اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/yadeShohada313
همهی اون لحظههایی که
به سختی بغضتو قورت دادی که کسی اشکتو نبینه
همهی اون لحظهها رو #خدا دیده
#به_خودش_بسپار
.
▫️یه بزرگی میگفت:
همه مردم نسبت به همدیگه #حقالناس دارن!
پرسیدم ینی چی ڪه نسبت به هم؟!
فرمودن وقتی یڪی زار میزنه
تا امام زمانشو ببینه..
یڪیم بیخیال داره #گناه میڪنه!
این بزرگترین حقالناسیه ڪه با هر گناه..
میفته به گردنمون(:💔
#امام_زمان🌿
#تلنگر
.