eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
83 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊بسم ربّ الشهدا والصدیقین🕊 🌷 🕊 🤲🏻 ♥️سلام دوستان گلم میرم سر اصل مطلب قرار بر این هست ها به شرط لیاقت مهمان یک فدایی امام زمان«عج»( ) باشیم ازین به بعد.... 🍃🌸بنابراین سه شنبه ها همه متوسل بر شهیدی میشیم که قراره ما مهمان او باشیم به به😍چه ازین بهتر.. ✅امروز همگی مهمانِ 🌷 هستیم بنابراین نیت کنید و درمهمانی شرکت کنید قرار هست بیشتر با این فدایی آشنا بشیم😍 🦋قرار مون ساعت ۹شب ان شاءالله...
بسم رب الشهدا... همه ما امشب دعوت شده خودشهید هستیم چراکه بودن درچنین محافلی بدون دعوت نیست... همین اول مهمانی فضا رو معطر و خوشبو کنیم باذکر صلوات برمحمد وآل محمد❤️ 💚اللهم صل علیٰ محمد وآل محمد وعجل فرجهم💚
سلام به همه مهمان ها شهید ۱۵ ساله دفاع مقدس،هادی ثنایی مقدم هستم، جاویدالاثرهستم وگمنام  یازدهم تیرماه ۱۳۵۱ در شهرستان لنگرود به دنیا آمدم روز ۲۳ دی‌ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسیدم 😍 اما تا الان هنوز خبری از پیکر م نیست✋🌸
پسر عجیب و مهربونی بودم☺️ برای بچه‌های همسایه شکلات می‌خریدم و بین آن‌ها تقسیم می‌کردم ،به پیرزنی که در محله ما زندگی می‌کرد از پول خودم نان و سیب‌زمینی و سبزی می‌خریدم و به کسی هم چیزی نمی‌گفتم و........😊 تعریف از خود نباشه باایمان و اهل عبادت و خداپرست بودم و به امور دینی خیلی اهمیت می‌دادم،نمازم همیشه بود، در آن زمان ما در چالکیاسر لنگرود زندگی می‌کردیم✋🌸
یک روز ، شناسنامه برادرم رو که دو سال از خودم بزرگ‌تر بود را برداشتم تا بی‌خبر از خانوادم برای عزیمت به جبهه ثبت‌نام کنم، ولی برادرهای بسیجی متوجه شدند که شناسنامه خودم نیست و قبول نکردند.😅☺️🌸
همیشه تو فکر این بودم که چه راهی پیدا کنم تا عازم جبهه بشم، هرروز پول تو جیبی هایی که از مادرم می‌گرفتم روجمع می کردم وبرای خودم لباس جبهه می‌خریدم و در خانه‌یکی از دوستانم مخفی می‌کردم تا موقع اعزام بپوشم وبرم جبهه🌸
روزی که می‌خواستم عازم جبهه بشم، بعد از نهار بلافاصله از خانه بیرون رفتم، مادرم شک کردند که این موقع ظهر کجا می‌رم☺️ مادرم با برادرم به دنبالم آمدندو دیدند که رفتم خانه‌یکی از دوستانم ، وقتی‌که بیرون آمدم این‌قدر لباس پوشیده بودم تا خودم را بزرگ نشان بدهم😉🌸 مادرم من رونشناختند☺️😁 به‌طرف سپاه می‌رفتم متوجه شدند که می‌خواهم به جبهه برم ،برادر بزرگم رفت دنبال پدرم تا بلکه منومنصرف کنند😉 مادرم گفتند لااقل درس و مدرسه‌‌ات را تمام کن بعد برو گفتم: من باید برم انتقام دایی و آقای مردانی (یکی از همسایه‌هایمان که شهید شده بود) را بگیرم✋🌸 بعد از ۴۵ روز به مرخصی آمدم، مادرم من رو برای ادامه تحصیل در کلاس دوم راهنمایی ثبت‌نام کردند تا به مدرسه بروم، هوا سرد شده بود زمستان نزدیک بود،مادرم طبق معمول هرسال برای ما کلاه و ژاکت بافتند و....🌸
وقتی‌که کاروان محمد رسول‌الله (ص) از شهر عازم جبهه بود، من ، آرام و قرار نداشتم😔آماده رفتن شدم، لباس‌هایی روکه مادرم بافته بود را داخل ساک گذاشتم و رفتم و دیگر............🌸 برنگشتم🙂🕊🌷
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
سلام به همه مهمان ها شهید ۱۵ ساله دفاع مقدس،هادی ثنایی مقدم هستم، جاویدالاثرهستم وگمنام  یازدهم تیر
بعد از عملیات همه بچه‌های همسایه که با هم رفته بودیم، برگشتند اما خبری از من نشده بود،مادروخانواده ام خیلی نگران شده بودند،وقتی از دوستانم پرسیده بودند که چراهادی نیومده گفتند؛ ماشین جا نداشت ،ولی چهره آن‌ها چیز دیگری را نشان می‌داد، چند هفته از این ماجرا گذشت ولی از من خبری نشد،...🌸 مادرم خیلی نگران بودند تا اینکه یکی از رزمندگان که در کاروان ما حضور داشت را به‌طور اتفاقی می بینند و به ایشان گفتند اگر پسرم شهید شده به من بگویید طاقت شنیدنش رادارم، که ایشان به مادرم گفتند که : هادی شهید شده 🌸 بعدازشهادتم،به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شدم✋ پارچه سفید به همراه چوبی در کنار م قرار دادندتا آمبولانس‌ها راحت مرا پیدا کنند و به عقب برگردونندو آن‌ها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکرم نشد🌸
به روایت ازمادرشهید: 🌷 تا به امروز کسی نفهمید جنازه هادی چه شد، عده‌ای می‌گویند احتمال دارد خمپاره‌ای به کنار جنازه او یا روی خاک‌ریز خورده باشد و خاک ها بر سر جنازه مطهر او ریخته باشد و همین باعث آن شده باشد آمبولانس‌ها جنازه او را پیدا نکنند.😔🌸
تااین که ..... دریکی از عصرهای پنج‌شنبه سال ۱۳۸۶ مادرم به زیارت مزار شهدا ،به گلزار شهدا لنگرود می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. نمایشگاه عکسی از شهدای مفقودالاثر در گلزار شهدا برپاشده بود.✋🌸 مادر م به تصاویر شهدا نگاه می‌کند تا یک عکس توجهش روبه خود جلب کرد و از شدت فریاد می‌زندکه ......ین هادی منه… این هادی منه…😭😭😍✋