صابرین
سحرتان منور به نور حضور ملائکه مقرب
لطفا همه اعضای محترم مخصوصا جوانان، بیماران و نیازمندان را دعا بفرمایید ..
#عید_مبعث
#امام_زمان 💕
💔انا لله و انا الیه راجعون💔
🕊سردار حاج حسین اسداللهی
هم آسمانی شد ....
🕊سردار رشید اسلام
🌷از پیشکسوتان دفاع مقدس
🌷فرمانده سابق لشکر ۲۷ محمد رسول الله
🌷از فرماندهان جبهه مقاومت
🌷فرمانده سلحشور مدافعان حرم
🕊در اثر عارضه #شیمیائی در شب مبعث پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) دعوت حق را لبیک گفت و به جمع رفقا و یاران شهیدش ملحق شد💔
_______________________
📲کانال تَـوَسُّل به آقٰاصٰـاحِبَ الزَمٰان وَ شُهـدا🕊🌷
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#فضیلت_زیارت_آل_یاسین 💠زیارت آل یاسین با ۲۳ سلام آغاز شده است: سلام اول به آل یس (عترت پاک پیامبر ص
#زیارت_آل_یاسین🌸🍃
✨ #بنیابت از👇👇
#شهید_حسین_اسد_اللهی
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
سَلامٌ عَلى آلِ يس،اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ وَدَيّانَ دينِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ اللهِ وَناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ وَدَليلَ اِرادَتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا تالِيَ كِتابِ اللهِ وَتَرْجُمانَهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ في آناءِ لَيْلِكَ وَاَطْرافِ نَهارِكَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ميثاقَ اللهِ الَّذي اَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذي ضَمِنَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ،
وَعْداً غَيْرَ مَكْذوُب، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقوُمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصَلّي وَتَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصْبِحُ وَتُمْسي، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ اِذا يَغْشى وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الاِْمامُ الْمَأمُونِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأمُولُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلام اُشْهِدُكَ يا مَوْلاىَ اَنّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبيبَ اِلا هُوَ وَاَهْلُهُ، وَاُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرَ الْمُؤْمِنينَ حُجَّتُهُ وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍّ حُجَّتُهُ، وَموُسَى بْنَ جَعْفَر حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ موُسى حُجَّتُهُ،وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد حُجَّتُهُ، وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَاَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لا رَيْبَ فيها يَوْمَ لا يَنْفَعُ نَفْساً ايمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ كَسَبَتْ في ايمانِها خَيْراً، وَاَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَاَنَّ ناكِراً وَنَكيراً حَقٌّ، وَاَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ، وَالْبَعَثَ حَقٌّ، وَاَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ، وَالْمِرْصادَ حَقٌّ، وَالْميزانَ حَقٌّ، وَالْحَشْرَ حَقٌّ، وَالْحِسابَ حَقٌّ، وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقٌّ، وَالْوَعْدَ وَالْوَعيدَ بِهِما حَّق، يا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ اَطاعَكُمْ، فَاَشْهَدْ عَلى ما اَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، وَاَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ ما رَضيتُمُوهُ، وَالْباطِلُ ما اَسْخَطْتُمُوهُ، وَالْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ ما نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِاَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَبِكُمْ يا مَوْلايَ اَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتى خالِصَةٌ لَكُمْ آمينَ آمينَ ..
❤️🍃مشمول دعا و لبخند امام زمان«عج» قراربگیرید ان شاءالله...
🔻 انا لله و انا الیه راجعون
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیه فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِر وَما بَدَّلوا تَبدیلًا
🔻 سردار حاج حسین اسدالهی، بسیجی مخلص و سرباز سرافراز ولایت و امت اسلامی، پس از عمری مجاهدت و ایثار در صحنههای نبرد دوران جنگ تحمیلی و همچنین جبهههای مقابله با داعش در سوریه، دیروز دوم فروردین ماه ۱۳۹۹ بر اثر عارضهی شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
🔻 شهید اسدالهی از رزمندگان فعال در دوران جنگ تحمیلی بود که پس از پایان جنگ تحمیلی، سالها در سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ مشغول به خدمت بوده و فرماندهی اسبق لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) در کارنامهی مدیریتی ایشان است.
🔻 وی همچنین در زمان شکل گیری گروهکهای تکفیری و تروریستی موسوم به داعش، مدتهای طولانی به عنوان فرمانده در کنار رزمندگان و مدافعان حرم حضرت زینب (س) نقشی اساسی داشت.
🔻 شهید اسدالهی پس از نابودی داعش، در صحنههای مختلف خدمت رسانی به ملت شریف ایران بویژه در صحنههای امدادرسانی بهنگام زلزلهی واقع شده در غرب کشور و همچنین وقوع سیل در شهرهای شمال و غرب کشور دوشادوش بسیجیان و گروههای جهادی، حضوری شبانه روزی داشتند.
🔻 سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ فقدان این سـردار دلاور را به محضر حضـرت بقیه الله الاعظـم (عج)، حضرت امام خامنه ای «مـدظلـه العالـی» و خانواده معـزز ایشان تسلیت عـرض نموده است.
_________
📲کانال تَـوَسُّل به آقٰاصٰـاحِبَ الزَمٰان وَ شُهـدا🕊🌷
@yadeShohada313
️🕊روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #امیرالمومنین_امام_علی_علیه_السلام_و_حضرت_فاطمه_زهرا(س) سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.🤲🏼
@yadeshohada313
مداحی آنلاین - مبعث - حیران شد چشمان حرا در عید قرآن - میثم مطیعی.mp3
4.03M
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام.
حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم. مهدی جان! حالا که شعله های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که میدانی! قربانت برادرت حمید باکری!
مهدی سیاهی کسی را دید که از دور میآمد.
از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد.
به هم رسیدند.
حمید، کوله ها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست.
مهدی بغلش کرد، شانه هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟
حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت:
شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکیها بیفتم.
ـ چی، ساواکیها؟
آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.
حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله ها را برداشت.
از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت.
به طرف قاطر کرایهای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ها را روی قاطر سوار کردند.
بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا میپایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم اینطور نمیشود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.’
ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟
ـ سلاح و مهمات!
خیلی خوب شد. با اینها میتوانیم حسابی جلوی ساواکیها در بیاییم.
حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.
حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم ؟
مهدی خندید و گفت: باز شروع شد.
گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند.
ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی.
نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است.
با او هم آشنا میشوی.
حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگتری گفته اند و کوچکتری!
مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.
حمید بیشتر فرماندهان را می شناخت.
در گوشهای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟
هر جا باشد الان سر و کلّهاش پیدا میشود.
در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد.
همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد.
چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید.
چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند.
هر دو چند لحظهای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند.
خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمیشناختی؟
حمید خندید و جواب نداد.
آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست.
اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر بُلکی میخندند.
تعجب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند.
جلسه تمام شد.
همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می خندید؟
حمید خندهکنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب ام میکرد؟
مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟
حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!
مهدی جا خورد.
همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب میکنید.
به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!
مهدی خندید و گفت: بندههای خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید.
اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکیها میخورد!
خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد
.
@yadeshohada313