eitaa logo
دانلود
🍃🌺🌸✳️🌸🌺🍃 https://t.me/andimeshkpic/2746 ✳️ (س) 💠 بیاد ♦️سردار پاسدار شهید حجت الله مرادی در عملیات در فروردین سال ۱۳۶۱ در جبهه کرخه به دست بعثی های صدام با اصابت تیر مستقیم گلوله بشهادت رسید. ♦️ از زبان همرزمانش نقل است که این شهید بزرگوار در هنگام شهادت ؛ با ذکر ، جان به جان آفرین تسلیم نمود. ♦️در قسمتی از وصیت نامه این شهید آمده است که :" خداوندا شعله های را آنچنان در دلم به افروز که هرچه غیر از تو باشد بسوزاند " 💐 روحش شاد و یادش دردلهای ما همیشه جاویدان 🔰 @yadshohada
🍂 🔻 نگذارید دفاع مقدس فراموش شود 🌍 مقام معظم رهبری : نگذارید این حادثه‌ی معجزه‌نشان دفاع مقدس فراموش شود؛ کسانی برای ضعیف کردن این حقیقت در واقعیت زندگی و ذهن ما انگیزه دارند؛ همان کسانی که برای کشورهای اسلامی برنامه‌ریزی می‌کنند و به آن‌ها ابلاغ می‌کنند و آن‌ها هم قبول می‌کنند که مسئله‌ی جهاد و شهادت را از مجموعه‌ی کتاب‌های معارف دینی و مدارس و دانشگاه حذف کنند؛ این ابلاغ شده است؛ گفته‌اند مسئله‌ی جهاد و شهادت را حذف کنید و آن‌ها هم قبول کرده و حذف کرده‌اند. 🔺همان انگیزه‌ها در داخل استمرار پیدا می‌کند و به شکل برخی خرده سیاست‌های فرهنگی دیده می‌شود. نباید غفلت کرد. جنگ و دفاع مقدس و شهادت را زنده نگه دارید. ۹۶/۳/۳ @yadshohada 🍂
🍃🌺🌺💠🌺🌺🍃 https://t.me/andimeshkpic/2747 💠 🔻 " برادر و خواهر ، شجره اسلام و آزادی به آزاد مردان و به حسین ها و گونه ها احتیاج دارد و خون می خواهد و حسین هنوز ندای هل من ناصرش در آسمان پیچیده و پیرو می طلبد و ما هستیم که به او لبیک بگوییم." 🔰 @yadshohada 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🍃🌺🌸✳️🌸🌺🍃 https://t.me/andimeshkpic/2749 ✳️ 🔹«مادرم اسم برادرش رو که توی جنگ جهانی دوم شهید شده بود برای انتخاب کرد. از همان بچگی به مسجد می‌رفت و با هیأت‌های عزاداری امام حسین راهپیمایی می‌کرد. 🔹 یکبار هفت سالش بود با هیأت رفت پشت‌بازار، توی مسجد خوابش برد و گم شد. یکی از آشناهامون توی شهربانی دیدش و با یه مأمور از شهربانی آوردش دم در. از بچگیش همیشه بهم می‌گفت: «ننه یه روزی میاد منم مثل امام حسین شهید میشم.» 🔹ناصر هربار دیر از مدرسه میومد خونه، تمام خیابونا رو دنبالش می‌گشتم تا پیداش کنم. اینقدر پابرهنه گشتم دنبال ناصر، آخر ازش کام ندیدم... 🔹ناصر وقتی می‌خواست بره جبهه بهش گفتم: «روله خودت میدونی من غریبم و کسی رو ندارم اینجا، نرو.» اما رفت. هر بار می‌خواست بره جبهه از زیر قرآن ردش می‌کردم و به سیدالشهدا می‌سپردمش. خونش برای امام حسین می‌جوشید، سیدالشهدا هم بردش. یه روز صبح داشتم می‌رفتم برای بچه‌ها صبحانه بخرم، عموی بچه‌ها منو دید و گفت: «ناصر شهید شد.» حالم بد شد. بردنم بیمارستان. 🔹وقتی ناصر رو آوردن نمی‌ذاشتن برم ببینمش. چون سِنَم کم بودم کسی باور نمی‌کرد من مادرش باشم. ماه رمضان امسال یه شب هیچ‌کس خونه نبود. یاد ناصر افتادم نتونستم از ناراحتی غذا بخورم. همون‌طور خوابیدم. ناصر اومد به خوابم گفت: «دا سی چه غذا نَخَردی؟» برای اینکه ناراحت نشه بلند شدم یه کف دست نان خوردم.» 📝 راوی : مادر شهید 🔻نــــــام : ناصر 🔻نام خانوادگی : چهارلنگ 🔻نــام پــدر : عباس قلی 🔻تاريخ تولــد : ۱۳۴۴/۰۲/۰۱ 🔻تاريخ شـهادت : ۱۳۶۳/۱۱/۱۸ 🔻تــاهـــل : مجرد 🔻عملــــيات : چزابه 🔻شـــــغـل : محصل 💥یکی از سروده‌های شهید ناصر چهارلنگ: شطی از شور شهادت جاریست به بیابان پر از سبزه عشق تو از این شط زلال جرعه آبی سرکش و دل پر عطش و تشنه خود را ز می ناب شهادت پر کن 🔰 @shahre_zarfiyatha 🔰 @yadshohada
🍃🌹🌷☘🌷🌹🍃 https://t.me/andimeshkpic/2750 💐 (س) ♦️«آقا فرامرز پسرعمویم و بود. سیزده ساله بودم که باهاش ازدواج کردم. توی اتاقم یه عکس زده بودم خیلی شبیه فرامرز بود. یه روز بهش ‌گفتم: «فرامرز تو خیلی شبیه این شهیدی.» گفت: «ای کاش منم مثل اون شهید بشم.» 🔻خیلی بود و همیشه به کمک می کرد. توی هم کمک جمع می‌کرد برای . 🔻 برادر شوهرم توی شهید شده. عمویم بخاطر اینکه فرامرز جبهه نرود خودش رفت جبهه. 🔻فرامرز یک مدت حال و هوایش طور دیگری شده بود گاهی مدتها به جایی خیره می شد. رفقایش بهش می‌گفتند: «نور بالا می زنی.» یک روز برای دوستاش تعریف کرد: «خواب رو دیدم. امام یه دسته گل برام آورده بود، عکس خودم رو وسطش دیدم.» 🔻 ۴۶۵ پسرم بیست و دو روزش بود. وقتی فرامرز از در رفت بیرون انگار یکی بهم گفت: «دیگه نمیبینمش.» دنبالش دویدم بیرون وقتی رفتم از کوچه پیچید. برگشتم بچه رو بغل گرفتم و براش می‌خواندم و بی‌اختیار می‌کردم. نزدیک‌ ظهر نزدیک دو ساعت را کردند. شب شده بود و هنوز فرامرز برنگشته بود. خیلی نگرانش بودم. ساعت سه کنار گهواره ناصر خوابم برد. خوابش رو دیدم. گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «از امروز به بعد باید خودت تنها ناصر رو بزرگ کنی.» 💥توی بمباران، درحالی که داشت به مجروحین کمک می‌کرد ترکش خورد توی گلویش و شهید شد. 🔻بعد از شهادتش خیلی بی‌تاب بودم. یک شب خواب (س) رو دیدم. ایشون بهم گفتند: «چرا اینقدر بی‌تابی؟ مگه نمیدونی همه عروس‌های من هستن؟!» از اون شب به بعد خیلی حالم بهتر شد. 📝 همسر شهید فرامرز رضایی میرقائد 🔰 @shahre_zarfiyatha 🔰 @yadshohada
🍃🌺🍃🌸🔷🌸🍃🌺 https://t.me/yadshohada/2064 💠 🔴 از عملیات فتح المبین برگشته وارد حیاط منزل پدری مان شد،با خوشحالی و با صدای بلند این کلام را تکرار می کرد:از امتحان درآمدم . 🔹 چند روزی نگذشته‌ بود که از طریق پشتیبانی جبهه و جنگ اندیمشک برای عملیات به سمت دارخوین(جاده اهواز -آبادان )عازم شد 🔹او که دیانت،اخلاق،شجاعت،جوانمردی، ایثارو... خیلی از خصیصه های کمالی را در خود، براساس آموزه های قرآن و عترت شکوفا کرده بود ودر دامن شیرزنی همچون خدیجه خانم(مادر شهیدان علیرضا ومهدی )وسایه پدری بنام استاد حسین(معمار ) که خود از خادمین به مکتب آل الله هستند، پرورش یافته بود. 🔻سرانجام چند روز مانده به آزادسازی خرمشهر درحالیکه رزمنده ای را برای نجات از زیر آتش تهیه ی دشمن به پناهگاهی امن هدایت می کرد!!! در اثر اثابت ترکش ندای "...ارجعی الی ربک ..."را مستانه پاسخ گفت وبه دیدار دوست شتافت ✔️آری شهید علیرضا حسین زاده از امتحان!!! بیرون آمده بود تا سندی باشد بر اثبات فائق آمدن خون برشمشیر و حجتی باشد برای همه، 🔰 @yadshohada 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃