فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وعده صادق
در چنین روزی اعلام پایان حکومت داعش توسط سردار
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
🔴️️ انتشار برای اولین بار ؛
🔹تصاویر شهیدان حاج قاسم سلیمانی ، شهید ابومهدی مهندس و شهید حسین پورجعفری
عملیات : آزاد سازی سامرا
مکان : حرم عسکریین
@yadvare_shohada_mishkindasht
بسم رب الشهدا آسمان در شب فراق یار حاج قاسم سلیمانی سردار محبوب ایرانی ناله سر داد و غم بزرگ این بزرگ مرد را به همه جهانیان
تسلیت و تبریک گفت
سلام مرا به امام حسین ع سالار شهیدان برسان
شرکت کننده شماره ۳۵
🌷ریحانه نوروزی ۹ ساله🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
هرگز به نیروهایش
نگفت بروید
بلکه میگفت
من میروم شماهم بیاید
شرکت کننده شماره ۳۶
🌷کوثر بیرم آبادی🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
راست قامت بود و استوار چون کوهستان
و مهربان و آرام چون نسیم
لبخندی داشت که دل ها را می ربود؛پر از صمیمیّت و صداقت
مرز نمی شناخت؛سرزمین او هرجا بود که صدای مظولومی بر می خاست
هرجا می رفت،پا به پای او پیروزی می شکفت.
《حاج قاسم》یک نفر نیست،نام تک تک ماست.............
شرکت کننده شماره ۳۷
🌷ستاره نریمانی مدرسه ی زکریای رازی2🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۸
🌷نجمه خوش شکن🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
هدایت شده از ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
شرکت کننده شماره ۳۹
🌷آیدا حمزه نژاد ۱۰ ساله 🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌨تصاویری از #کربلا بعد از بارندگی های امروز
🗓01 آذر 1399
@yadvare_shohada_mishkindasht
خوشبختتر از آسمان نبود،
آنگاه که هر صبح و شام
چشم مےگشود بر این
#لباس_خاکیها...
پس خرده مگیر،
غبار روزهای پساجنگ را..
شاید دلتنگ لباسهای خاکی شده!
#هفته_بسیج_بر_لباس_خاکیها_مبارک
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht
گفتم
خوشا هـــوایی
کز بادِ صبح خيزد
گفـــتا خنک نسـيمی
کز کوی دلبـــــر آيد
شهید سعید نظری🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
19
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_سعید_نظری
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌹روزی درخواب دعوت شدی وباشوق گفتی:خانوم زینب بهم گفت بالاخره شماهم دعوت شدی
رفتی...🕊
🌹چندروزبعدبه آرزوی خودرسیدی
ومادر ماندوچشم انتظاری
وقتی درخواب به مادروعده دادی که به زودی پیکرت برمیگردد
برگشتی...🕊
🌹و حال چهل روز از تحقق وعده ات می گذرد
🌹🕊شادی ارواح طیبه شهدای مدافع حرم خان طومان که غریبانه اسیر شده و به شهادت رسیدند صلوات و فاتحه ای قرائت فرمایید🌹🕊
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
#قهرمانان_وطن
#شهید_مجید_سلمانیان
@yadvare_shohada_mishkindasht
#وصیت_شهید
اگر میخواهید نذری کنید گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عج)
یعنی عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) انجام میدهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است!
#شهید_مجید_سلمانیان
@yadvare_shohada_mishkindasht
25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ #مسافر
🌹به مناسبت چهلمین روز تدفین شهدای خان طومان
#قهرمانان_وطن
#شهدای_خان_طومان
@yadvare_shohada_mishkindasht
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
خانطومان یعنی پیکر....
خانطومان یعنی گل های پر پر،
خانطومان یعنی موندن تا لحظه آخر،
خانطومان یعنی شهید جاویدالاثر.
🌷به مناسبت چهلمین روز بازگشت شهید مدافع حرم مجید سلمانیان🌷
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
#شهید_مجید_سلمانیان
@yadvare_shohada_mishkindasht
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ۳ مسابقه 🌹قهرمان من🌹
انشاء نویسی با موضوع شهید حاج قاسم سلیمانی به همراه عکس های ناب از شهید بزرگوار
مسابقه ویژه دانش آموزان
برای اطلاعات بیشتر به کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت در تلگرام و ایتا مراجعه نمایید.
@yadvare_shohada_mishkindasht
#طنزجبهه
🌸 ﷽ 🌸
🔰تکبیر
🔶سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐
🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳
🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان اللهاکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂
#خاطرات_طنز_جبهه
@yadvare_shohada_mishkindasht
هدایت شده از ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
بسیجی یعنی علی كه تمام وجودش وقف اسلام بود.
.
.
🌷بسیجی شهید سعید نظری🌷
#هفته_بسیج_مبارک
.
.
@yadvare_shohada_mishkindasht
YEKNET.IR -Haj mahdi rasuli-vahed.mp3
5.77M
#به_وقت_مداحی
🍃بوی خون بوی پلاک بوی چفیه بوی سربند
🍃یه بغل لاله ی دست بسته رسید از دل اروند
🎤مهدی رسولی
🌷تقدیم به خانواده شهدای بسیجی🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht
darentehayofogh.pdf
1.69M
📚معرفی کتاب "در انتهای افق"
سپهدار غرب غریب، علمدار دوکوهه بنيانگذار لشگر ٢٧ محمّد رسول الله "حاج احمد متوسّليان از ولادت تا ..."
@yadvare_shohada_mishkindasht
گفتم
خوشا هـــوایی
کز بادِ صبح خيزد
گفـــتا خنک نسـيمی
کز کوی دلبـــــر آيد
شهید ولی الله نورزایی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
20
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_ولی_الله_نورزایی
@yadvare_shohada_mishkindasht
4_5972223093911847161.mp3
3.28M
🎧 صوت همخوانى جمعى از رزمندگان و شهيدان مدافع حرم احمد مكيان، مرتضى عطايى (ابوعلى) و ...
با زمزمه ذكر "يا زينب" به ياد شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيد ابراهيم)
@yadvare_shohada_mishkindasht