eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
407 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸معاونت فرهنگی هنری حوزه مقاومت بسیج ۳۲۱ شهید باهنر (دبیر اجرایی ستاد گرامیداشت چهل و دومین سال پیروزی انقلاب اسلامی شهر مشکین دشت) برنامه های دهه فجر سال ۹۹ را با عناوین ذیل تشریح کرد‌. 🔹۱۲ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱) مانور ماشین محرک انقلاب اسلامی و به صدا در آمدن زنگ انقلاب در سطح شهر ساعت ۱۰:۳۰ ۲)افتتاح نمایشگاه انقلاب در مسجد جامع شهرک بعثت ۳)آغاز مسابقه دستاورد های انقلاب در کانال تلگرام و ایتا خبرگزاری بسیج مشکین دشت 🔹۱۳ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)برپایی ایستگاه خدمت و سلامت در سطح شهر 🔹۱۴ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)افتتاح دفتر ستاد یاواره شهدا شهر مشکین دشت جنب گلزار شهدای گمنام ساعت ۱۵ ۲)تجلیل از ۲۲ جوان در عرصه علم،هنر،فرهنک،ورزش ۳)مراسم جشن انقلاب و میلاد حضرت زهرا در مسجد جامع مشکین دشت بعد از نماز مغرب و اشاء 🔹۱۵ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)پویش جمع آوری کمک های نقدی جهت آزادی مادران زندانی جرائم غیر عمد با عنوان (مادرم به خانه بر میگردد به شکرانه میلاد حضرت زهراس) ۲)توزیع پک های فرهنگی و هدایه به مادران به مناسبت میلاد حضرت زهرا در سطح شهر ۳)سرکشی از خانواده معظم شهیدان و تجلیل از مادران شهدا 🔹۱۶ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)مراسم شب شعر و گرامیداشت میلاد حضرت زهرا(س)و امام خمینی (ره) ۲)آیین گلباران مزار شهدای شهر مشکین دشت و تجدید میثاق با شهیدان در گلزار شهدای شهر ساعت ۱۵:۳۰ 🔹۱۷ بهمن ماه ۱۳۹۹ حضور در نماز جمعه سیاسی،عبادی شهرستان فردیس 🔹۱۸ بهمن ماه ۱۳۹۹ نشست های معرفتی و روشنگری و تبیین بیانیه گام دوم انقلاب در مساجد و گرده های خیابانی 🔹۱۹ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)تجلیل از خلبانان پایگاه هوائی فتح به مناسبت روز نیروی هوایی ۲)حضور حافظان امنیت در سطح شهر و میزخدمت گفتمان مردمی با نیروی انتظامی در ابتدای بلوار شهید شیرازیان ساعت ۱۵:۳۰ 🔹۲۰ بهمن ماه ۱۳۹۹ رزمایش کمک های مومنانه به نیابت از شهدای شهر مشکین دشت به مناسبت چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی 🔹۲۱ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)پهن کردن پرچم های آمریکا و اسرائیل در راستای استکبار ستیزی زیر قدم های مردم در پیاده رو های سطح شهر ۲)مراسم نور افشانی و بانگ سراسری الله اکبر جنب گلزار شهدای گمنام ساعت ۲۱ ۳)برگزاری مسابقات استکبار ستیزی جنب گلزار شهدای گمنام 🔷۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۹ ۱)راهپیمایی خودروئی ۲۲ بهمن از مقابل آتشنشانی مشکین دشت راس ساعت ۱۰ صبح قابل توجه شهروندان محترم تمام برنامه ها با همکاری تمام دستگاه ها و ادارات شهر مشکین دشت در قالب ستاد برگزاری چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برگزار میگردد. 🔰ستاد گرامیداشت چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی شهر @khabarbasiijmeshkindasht 💠خبرگزاری مشکین دشت💠
✅مانور ماشین محرک انقلاب اسلامی و به صدا در آمدن زنگ انقلاب همزمان با سالروز ورود تاریخ ساز امام خمینی(ره) در اولین روز دهه مبارک فجر در شهر مشکین دشت و شهرک بعثت 🔰ستاد گرامیداشت چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی شهر @khabarbasiijmeshkindasht 💠خبرگزاری مشکین دشت💠
ویژه علاقه مندان به هنرهای: عکاسی،فیلمبرداری،طراحی،تدوین از تمامی علاقه مندان دعوت به عمل می آید جهت هماهنگی به آی دی زیر مراجعه کنید تلگرام @setadeyadvareh ایتا @amirparchami69 اینستاگرام @amirparchami_69 ستادیادواره شهدای شهر مشکین دشت @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 💠 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. 💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» 💠 به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» 💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» 💠 بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» 💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. 💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» 💠 دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... @yadvare_shohada_mishkindasht