#وصیت_شهید
اگر میخواهید نذری کنید گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عج)
یعنی عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) انجام میدهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است!
#شهید_مجید_سلمانیان
@yadvare_shohada_mishkindasht
25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ #مسافر
🌹به مناسبت چهلمین روز تدفین شهدای خان طومان
#قهرمانان_وطن
#شهدای_خان_طومان
@yadvare_shohada_mishkindasht
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
خانطومان یعنی پیکر....
خانطومان یعنی گل های پر پر،
خانطومان یعنی موندن تا لحظه آخر،
خانطومان یعنی شهید جاویدالاثر.
🌷به مناسبت چهلمین روز بازگشت شهید مدافع حرم مجید سلمانیان🌷
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
#شهید_مجید_سلمانیان
@yadvare_shohada_mishkindasht
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ۳ مسابقه 🌹قهرمان من🌹
انشاء نویسی با موضوع شهید حاج قاسم سلیمانی به همراه عکس های ناب از شهید بزرگوار
مسابقه ویژه دانش آموزان
برای اطلاعات بیشتر به کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت در تلگرام و ایتا مراجعه نمایید.
@yadvare_shohada_mishkindasht
#طنزجبهه
🌸 ﷽ 🌸
🔰تکبیر
🔶سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐
🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳
🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان اللهاکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂
#خاطرات_طنز_جبهه
@yadvare_shohada_mishkindasht
هدایت شده از ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
بسیجی یعنی علی كه تمام وجودش وقف اسلام بود.
.
.
🌷بسیجی شهید سعید نظری🌷
#هفته_بسیج_مبارک
.
.
@yadvare_shohada_mishkindasht
YEKNET.IR -Haj mahdi rasuli-vahed.mp3
5.77M
#به_وقت_مداحی
🍃بوی خون بوی پلاک بوی چفیه بوی سربند
🍃یه بغل لاله ی دست بسته رسید از دل اروند
🎤مهدی رسولی
🌷تقدیم به خانواده شهدای بسیجی🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht
darentehayofogh.pdf
1.69M
📚معرفی کتاب "در انتهای افق"
سپهدار غرب غریب، علمدار دوکوهه بنيانگذار لشگر ٢٧ محمّد رسول الله "حاج احمد متوسّليان از ولادت تا ..."
@yadvare_shohada_mishkindasht
گفتم
خوشا هـــوایی
کز بادِ صبح خيزد
گفـــتا خنک نسـيمی
کز کوی دلبـــــر آيد
شهید ولی الله نورزایی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
20
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_ولی_الله_نورزایی
@yadvare_shohada_mishkindasht
4_5972223093911847161.mp3
3.28M
🎧 صوت همخوانى جمعى از رزمندگان و شهيدان مدافع حرم احمد مكيان، مرتضى عطايى (ابوعلى) و ...
با زمزمه ذكر "يا زينب" به ياد شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيد ابراهيم)
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🇮🇷✌️🏼
#هفته_بسیج
بسیجۍچڪیدھعشقاستونمادغیࢪت. سمبلتعصباستوپاسداࢪمڪتب..!
هفتھبسیج໒✿
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به روح بزرگوار شهید مدافع حرم
#شهید_بابک_نوری
@yadvare_shohada_mishkindasht
مجموعه عکس ویژه پروفایل👆👆
به مناسبت ولادت امام حسن عسکری(ع)
#پیشاپیش_عیدتان_مبارک
@yadvare_shohada_mishkindasht
کارت پستال های زیبا به مناسبت ولادت امام حسن عسکری(ع)
اولشنیتکنید✨⛅
بعدشروهرکدومازدوازدهتالینککهخواستبزنین
وبهامامزمانقولبدیدکهعملکنیدبهش🤝
تقدیم به شما عزیزان
اول:🌸 https://digipostal.ir/cnsrsg0
دوم:💐 https://digipostal.ir/c7uj6b7
سوم🌻 https://digipostal.ir/c9dwo5u
چهارم🌹 https://digipostal.ir/cnhjy2j
پنجم🌺 https://digipostal.ir/cq4r1gc
ششم🍁 https://digipostal.ir/c3t9sub
هفتم🌼 https://digipostal.ir/cl8fi0v
هشتم🥀 https://digipostal.ir/cjmvyxy
نهم🍀 https://digipostal.ir/c35uvd9
دهم 🍂 https://digipostal.ir/ctquouh
یازدهم🍃https://digipostal.ir/c0oioy5
دوازدهم🌸 https://digipostal.ir/ceizndn
•💌• ↷
{💌🕊}
#بَرامَهديصـَلَـوآتبِفرِستمومِن🌱
اللهم عجل لولیک الفرج⛅️
|🌻| |🌻|
@yadvare_shohada_mishkindasht
طنز جبهه 😁😁
صدای گوسفند درآوردیم
حسین علیزاده رزمنده دفاع مقدس درباره دوران اسارتش خاطرهای را چنین نقل میکند: در مدت 9 ماه اسارت در دست کومولهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم، محمدرضا ابراهیمی و بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند، به جای غذا علف میدادند، شبها هم که در طویله میخوابیدیم.
حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند، روحیه قوی محمدرضا باعث میشد، بچهها جلوی کومولهها کم نیاورند.
یادم است هر چند وقت یکبار، مکان استقرارمان را عوض میکردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی، یک روز با پیشنهاد محمدرضا، بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟
محمدرضا گفت: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.» بعد بچهها زدند زیرخنده، روحیه بچهها با این حرف تقویت شد.
@yadvare_shohada_mishkindasht
.
مثل آب زلال باش...
#زلال که باشی
دریای دلت انقدر صاف میشود
که پاکی دلت بر همگان اشکار میگردد
و همه برای داشتنت خود را در تو غرق خواهند کرد...
.
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
༻﷽༺
💖ما شیفتۂ علے و آل اوئیم
✨توفیق بہ ڪار خیر از ایشان جوئیم
💖 میلاد امام عسڪرے را امشب
✨تبریڪ بہ صاحب الزمان مےگوئیم
💫 #میلاد_امام_حسن_عسکری_(ع)_مبارک
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
@yadvare_shohada_mishkindasht