eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
415 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹محل تدفین شهید فخری زاده - امام زاده صالح @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کاروان همراهان و حافظت اسحاق جهانگيری در سفر به شيراز "مسّـــــأفِرٌ" 🔻واقعا کسی هم به ترور اینها فکر میکند؟! @yadvare_shohada_mishkindasht
بچه وروجک یکی میگفت: پسرم اینقدر بی تابی کرد تا بالاخره برای ۳ روز بردمش جبهه وروجک خیلی هم کنجکاو بود و هی سوال میکرد: بابا چرا این آقا یه پا نداره؟ بابا این آقاسلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟ بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟ بابا چرااین تانکها چرخ ندارند؟ تا اینکه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا که مثل بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم . پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانین؟ گفتم چرا پسرم! پرسید پس چرا این آقا این قدر سیاهه؟ منم کم نیاوردم و گفتم : باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته،فهمیدی؟ @yadvare_shohada_mishkindasht
4_5920350347221534831.mp3
10.77M
💠 فخر ایران ... تقدیم به روح بلند دانشمند دفاعی و هسته‌ای، شهید دکتر 🎙 بانوای: 🔺 شاعران: محمد مهدی سیار و میلاد عرفان پور @yadvare_shohada_mishkindasht
مجموعه فقط برای خدا خاطراتی از سردار قاسم سلیمانی @yadvare_shohada_mishkindasht
4_6001501709875021521.mp3
5.43M
تومیتونےڪہ شهید بشۍ...‌! وگࢪنہ‌هیـــچ‌وقت‌این‌فایل‌صوتۍ به‌دستـت‌نمۍ‌رسید...🎙‌ツ ‌ [ :)] @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... @yadvare_shohada_mishkindasht
☘️ سلام بر سربازان واقعی امام زمان (عج) که مصداق واقعی بودند 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷روزتون منور به نور شهدا 🌺شهید محمد طاهری🌺 @yadvare_shohada_mishkindasht
✍اَلهَدفُ وَاضِح وَمحددٌ وَدقیِق "إِزَالةُ إِسرائیل فِی‌الْوُجُود" هـدف واضح و روشن و دقیق است پاڪ ڪردن اسرائیـل از صفحۂ روزگار یاد شهدا با ذکر صلوات🌹 @yadvare_shohada_mishkindasht
✋ خجالتــ میکشم آقـا🍃 بگویم یارتـان ہـستم...🍃 کہ مـیدانۍ ومـیدانم🍃 فقطـ سربارتان ہـستم...🍃 🕊⚘ @yadvare_shohada_mishkindasht
پسرخاله زن عموی باجناق یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!» @yadvare_shohada_mishkindasht
khakhay_nrm_kvshk.pdf
5.76M
📚معرفی و دانلود کتاب 🔸️️ نرم کوشک 💢زندگینامه و خاطرات عبدالحسین برونسی @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️حاجے خوش به حالت! مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا... یعنے تو راست بگو، شهادت خودش میاد سراغت، اونم وسط تهران . . . سندش همین آرامش چهره حاج محسن! ➕فدای سربند‌ یا زهرات، پسرِ گمنام‌ِ فاطمه 🕊⚘ @yadvare_shohada_mishkindasht
YEKNET_IR_shoor_2_arbaein_1442_98_07_17_javad_moghaddam.mp3
5.1M
احساسی 🍃تو بگو بمیر میمیرم برات 🍃اصلا هر چی که بگی رو چشمم 🎤 @yadvare_shohada_mishkindasht
❣️ دادم و نام دادند 🌷 دادم و خلد دادند ❣️ که بـــسے در بودم و که دادند 🌺شهید داوود رسولی🌺 @yadvare_shohada_mishkindasht
‏بابا برات گل گرفتم، از همون گلی که خیلی دوست داشتی و هر وقت از عراق و سوریه و لبنان میومدی، وقتی پیروزی نصیبتون می‌شد با گل میومدم پیشتون و سریع میذاشتمشون روی میزتون کنار سجاده نماز شبتون. الان کنار عکستون گذاشتم که ببینیدشون. میدونم چقدر عاشق گل و گیاهی...😔🌱 خانم فاطمه سلیمانی دختر حاج قاسم🌸 ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ @yadvare_shohada_mishkindasht