#دختر_شینا🌸
#قسمت_هشتم
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند.
پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند.
عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند.
من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند».
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
روزاول که خدا قرعه زداعلام نمود
خاک ایران شده مهمان رضابه چه شود
با خط عشق نوشته است روی دفترما
سائل لطف فراوان رضا به چه شود
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
صـلوات خاصـۂ امام #باقـر(ع) :
🍃«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ
وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى
وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ
وَمَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِكَ
وَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ
وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ
فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ
وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ»
🏴شهادت_امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
#شهیدمحمودرضابیضایی
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :🌿
اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم می توانیم مانند #شهدا به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم این خدمت به جایی نخواهد رسید.
#وصیت_نامه
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🥀🍂
شهید...
چشم #تفحص_تاریخ است؛🌷
چشمی که تا ابدیت،
امتداد دارد و تا قیامت، #دوام.
شهید،
مقامی است که معادلش،
در قاموس هیچ #عالمی نیامده است؛
اما رسالت او در تمام ذرات عالم،
#انتشار یافتنی است•••
2⃣
#زندگینامه✨
طلبه شهیده زهرا دقیقی
دراواخر سال 1349 در خانواده مذهبی ودر روستای خداشهر فومن دیده به جهان گشود.🍁
ایشان دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان جا و دوران دبیرستان و تحصیلات حوزوی را به صورت حضوری در شهر رشت و به صورت غیر حضوری در قم گذراند.
وی از همان ابتدای دوران حیات خویش که خود را شناخت
دارای اعتقاد و #ایمانی_قوی بود و #عاشق_اهل_بیت علیهم السلام و #شهادت درراه خدا بود🥀
4⃣
•°•🌷🌷•°•
او همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز #شیمیایی ریخت و با او ازدواج کرد
وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت:
مگر دوست نداری که با یک #شهید گفتگو کنی⁉️
با یک شهید زندگی کنی⁉️
من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین #شهادت می روم،
به دشت های سبز #ایمان می روم،
به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند #انسانیت می روم،
به سرخی شفق می روم،
به قله #توحید می روم.🍂
ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ،
من با او به #جهاد می روم،
من با او به نبرد اهریمن #نفس
می روم..🌼
5⃣
#به_نقل_از_همسر✨
در سال ۷۶
با خانم زهرا دقیقی #ازدواج کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند.🌸
حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است•••
6⃣