eitaa logo
رهروان ولایت
145 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با ادمین @ya_ali118
مشاهده در ایتا
دانلود
16-sahife7.mp3
2.01M
🎙دعای«هفتم صحیفه سجادیه»؛ 🔸آقای سماواتی 🌷 @IslamlifeStyles
وصیتنامه ی شهید👇
اسماعیل تورنگی: و از دوستان و آشنایانم می خواهم که از امام امت اطاعت کنند و در بسیج مستضعفین شرکت کنند و در کارهای خیر از یکدیگر سبقت گیرند چرا که چشم و امید شما مستضعفان جهان به شماست و من با آگاهی کامل راهم را که همان راه حسین بن علی (ع) است انتخاب نموده ام، این جمله را برای منافقین کوردل می نویسم که کورکورانه قدم در این راه نگذاشته ام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀 هفته بسیج گرامی باد. 🔺رهبر معظم انقلاب : امام با تشکیل بسیج سرنوشت انقلاب را به جوانان سپرد. 🔥 حوزه انقلابی ╭┅─────────────┅╮ 🕌 @HowzehEnghelabi 🔆 ╰┅─────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴فرقی نمیکند ... ✅شلمچه ... ✅حلب ... ✅موصل ... ✅قدس ... ✅یاکوچه پس کوچه های ایران ... 🇮🇷 *بسیجی سهمش دویدن پا به پای انقلاب است...* 🇮🇷 هفته بسیج بر بسیجیان سلحشور و پابه کار و سربازان واقعی نائب بر حق امام زمان(عج) حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای تبریک و تهنیت باد 🟩🟨🟦🟧🟪🟩🟦🟨🟪🟩🟦🟨🟧🟩🟪🟦🟧🟩
شهید‌ محسن‌ حججی بعد از شهادت تا مدتها پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقر داعش. ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید." یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش دی ان ای بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب دی ان ای مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " پدر و همسر شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی؟" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل داده‌اند؟ بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟ بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ گفتم: "حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده اند." هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!" نثار‌ روح‌ پاک‌ شهدا‌ صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا