#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_نهم
....همانطور که پله ها را سنگین بالا می رود،می پرسد : حالا چرا من رو محضر آوردی ؟
_هیچی شما فقط این دفتر رو امضا کن ، والسلام.
با خنده می گوید : نکنه می خوای سرم هوو بیاری؟؟
عباس می خندد.محضر دار می گوید :مبارکه خانم ان شاءالله.خوب شوهری دارین.خدا حفظشون کنه.
مهناز امضا می کند.
در صفحه ی ما قبل آخر سند نوشته شده است ؛انتقال دهنده:آقای عباس دوران، انتقال گیرنده:خانم نرگس خاتون دلیر.
مهناز نه خوش حال است،نه غمگین.فقط فکر میکند چرا عباس خانه ی شیراز را به نام او کرده است ؟آنها که با هم این حرفها را ندارند...
مهناز با خیال آسوده از خانه بیرون آمده بود و حالا نگران است..
عباس لبخند می زند و می گوید :این چشم روشنی من باشه،برای تولد سفری ای که در راه داریم....
◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
نشسته است پشت فرمان.چراغ داخل اتومبیل روشن است.قرآن کوچکی را باز کرده است و می خواند.چشم هایش خیس است.کسی به پنجره ی بسته ی ماشین می زند.عباس سر بلند می کند.
تبسمی می کند و شیشه ی ماشین را می کشد پایین.مادر مهناز است.
_حالا چرا نشستی توی ماشین ؟؟
_طاقت ندارم گریه های مهناز را ببینم.
_خود شما نبودی به مهناز می گفتی ترس نداره ؟ حالا چی شده ؟
بیاین.بیاین بالا که پدر شدین.باید مشتلق بدین تا بگم صاحب چی شدین ؟؟
عباس با تمام صورتش می خندد.قرآنی را که تو دستش است می دهد به مادر مهناز.دوربین فیلمبرداری را برمی دارد و پله ها را سه تا یکی بالا می رود.
امیر رضا یک تکه گوشت است..سبزه و سیاه..عباس دوربین را روی ضبط می گذارد و از امیر فیلم می گیرد...
بچه ناخن های بلندی دارد و پرمو است.دست های کوچکش را مشت کرده و دهان کوچکش را برای خمیازه باز می کند...
عباس دوربین را می گذارد روی میز و خم می شود..آرام زیر گلوی نوزاد را می بوسد..بوی خاصی می دهد..
بویی که انگار از جای دیگری آورده است..
دوباره می بوسدش و دور و دراز نگاهش می کند...
#صدقه_اروپایی
#تغییر_به_نفع_مردم
#کمدی_ترور
#لطفا_پاسخگو_باشید
#یه_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_دهم
...عباس و پدرش تازه برگشته اند.عباس می گوید: مهناز در انبار رو،باز کن.
او کلید می آورد.
می گوید: چه قدر خرید کردی عباس.می خواستی تا یک سال خودت را از خرید خلاص کنی ها؟اوه ، چه قدر گوشت،مرغ،ماهی می خوایم چه کنیم عباس ؟ نکنه می خوای خرج بدی ؟؟
عباس می خندد :خانوم خانوم ها لازم می شه.اومدیم و من یه دفعه یه ماه رفتم ماموریت ، تو که خودت نمی تونی بری این همه راه همدان خرید کنی برگردی خرید کنی برگردی پایگاه.
خودش خریدی را که کرده، توی طبقه بندی انبار فلزی جا می دهد.
پوشک هایی که برای امیر خریده است آن قدر زیاد است که تا سقف می رسد.
جعبه های دستمال کاغذی،چند بسته پودر لباس شویی،چند جعبه قند کله ای،و پانزده کیلو شکر،دو تا گونی پنجاه کیلویی برنج دم سیاه،انواع بنشن و نمک و زردچوبه و دو حلب هفده کیلویی روغن و یک حلب پنج کیلویی روغن کرمانشاهی ، پنج بسته خرمای بم و چای و زعفران مشهد،بیسکوییت و پفک و چیپس و حتا آدامس.خدیجه می گوید : سوپر می خوای بزنی داداش ؟؟ و می خندد...
مهناز پرده ی پنجره ی آشپزخانه را کنار می زند.عباس را می بیند که دارد سعی می کند امیر را بنشاند روی سه چرخه اش.
_ببین تو رو خدا.آخه بچه ی هشت ماهه می تونه سوار سه چرخه بشه ؟؟
چند بار می زند به شیشه که بگوید امیر را سوار چرخ نکند...عباس متوجه نمی شود.مهناز باز مشغول می شود.کمی بعدتر مهناز باز از پنجره نگاهی به بیرون می کند...
عباس با آن یکی عباس که پسر عموی مادر مهناز است و مثل خود عباس خلبان ؛دارد حرف می زند...
امیر، ساکت توی بغلش لم داده و این طرف و آن طرف را نگاه می کند...
مهناز صدای هواپیما را می شنود.کمی خم می شود و به آسمان نگاه می کند...یکیشان دارد فرود می آید.امیر خودش را به عباس می چسباند و می زند زیر گریه...
مهناز می گوید:شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟
اخبار گفت.یعنی اونقدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه.شماها می تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین..
کاش بزنن این صدام و کاخش رو...
◽️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️◽️
کلافه بودن عباس را احساس می کند.مدام دارد این پهلو و آن پهلو می شود...اما او که چشمهایش سنگین شده دیگر چیزی نمی بیند...خوابش می برد.عباس بلند می شود ...دفترچه ی یادداشتش را برمی دارد و می نویسد...
از کتاب: دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#صدقه_اروپایی
#روحانی_پاسخگو_باشد
#تغییر_به_نفع_مردم
#فتنه_تفرقه
#یه_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_یازدهم
سی و یکم تیر ۱۳۶۱
"ساعت سه صبح است.تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم.امروز پرواز سختی دارم.می دانم ماموریت خطرناکی است.
حتا..حتا ممکن است دیگر زنده برنگردم ،اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این ماموریت را انجام بدهم............
کابین عقب من منصور کاظمیانه.دوست داشتم این ماموریت رو تنهای تنها می رفتم.چون خودم داوطلب شده م،دلم نمیخاد جون کس دیگه ای رو به خطر بندازم.دیروز عصر که امیر رو بردم پایین بازی کند، به عباس هم گفتم.گفتم دلم می خواد اگه اتفاقی برام افتاد ،تو به خاطر نسبتی که با مهناز داری ،خودت خبر رو به اون بدی.عباس خندید و گفت : تو که هیچوقت از مرگ نمی ترسیدی.حالا چی شده از مرگ حرف می زنی."
صدای گریه ی امیر از اتاقش می آید.می رود اتاق کناری.امیر را بغل می کند و می آورد و کنار مهناز.آرام او را بیدار می کند تا به او شیر بدهد.مهناز با چشم های خواب آلود عباس را نگاه می کند که دارد لباس های پروازش را می پوشد.
می پرسد : برای ناهار بر میگردی؟
عباس جواب می دهد :برمی گردم....
(مهناز) ظهر ته چین آماده را می گذارد توی فر که تا آمدن عباس گرم بماند.
فکر می کند تلفن بزند گردان و از عباس بپرسد دیر شده ،چرا نمی آید؟؟
صبح داشت خوابش می برد که صدای بلند شدن هواپیمایش را شنیده بود ، انا موقع برگشتن عباس ،صدای هواپیمایش را نشنیده بود..
باز صدای گریه ی امیر بلند می شود.باید عوضش کند.
دست کش هایش را دست می کند و پاهای امیر را زیر آب گرم می شوید.
از بسته ی بزرگ پم پرز ،یک بسته پوشک در می اورد،امیر را مشما می کند...
یکی زنگ خانه را می زند...
صبر نمی کند کس دیگری در را باز کند.
دست هایش را می شوید و در باز می کند..
عباس آقا با لباس پرواز است..
با لباس پرواز و پوتین های خاکی..
عباس آقا بدون فریده خانم،وقتی که عباس نبود،هیچوقت این طوری خانه ی آنها نمی آمد.
دلش شور می افتد...
پاهایش سست شده.امیر با روروک می آید پشت سرش و گریه می کند.او هم گریه می کند.دیگر نمی تواند بایستد...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم :زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_دوازدهم
...با امیر داریم جمع و جور می کنیم بیاییم تهران تشییع تو .امیر می خواهد لباس سیاه بپوشد ، نمی گذارم..می گویم همان پیراهن سورمه ای ایت خوب است .
قرار است از خود پایگاه سوار یک هواپیمای c_130 بشویم و بیاییم تهران..
دوباره همه یاد تو افتادند.تلفن پشت سر هم زنگ می خورد ،می خواهند درباره ی تو با من و امیر مصاحبه کنند.
امیر با غرور می گوید : ما باید درباره ی بابا حرف بزنیم..
اما من دیگر دل و دماغش را ندارم..پایم جلو نمی رود..
تو حسابی ما را گذاشتی توی سایه ، عباس..
خودت را بگذار جای من..
کسی سال تا سال در خانه ات را هم نزند که زنده ای یا مرده ،چرا عباس ؟؟ این انصاف است ؟؟
در این سالها هر کسی خوابت را دیده ، توی باغ بودی ،درندشت و پر گل.به من و امیر سلام رساندی و گفتی منتظری .امیر که نه ، ولی خود من ، عین این بیست سال چمدانم گوشه ی همین در بود..
...امیر می زند به دستم.مامان حواست کجاست ، دیر شد.
چشمم می افتد به دستش..ساعت مچی تو را بسته..همان ساعتی که تو و یاسینی برای باندهای پروازهای زیادتان جایزه گرفتید...
رسیدیم به باند پرواز ..عباس کمکم کن.من بعد از تو طاقت دیدن هیچ هواپیمایی را ندارم..
تمام هواپیماهای نظامی برای من ، هنوز همان غول آهنی سرد و یخ زده هستند...
...............
............................
......................................
تمام این چند شب خواب ستاد معراج را دیده ام..خودم را که از راهروهای تاریک و دراز، سراسیمه عبور کرده ام ،پارچه روی تابوت ها را به دنبال تو کنار زده ام و تابوت ها همه خالی بوده اند و من با جیغ خودم از خواب بیدار شده ام...
امیر آرام کنارم نشسته و از پنجره ابرها را نگاه می کند..
هواپیما مسافر زیادی ندارد.انگار که اصلا بخاطر ما پریده باشد..امیر می گوید: ابرها رو ببین ، مثل دریاست. دستم را می گذارم روی پایش و خم می شوم به جلو..راست می گوید.درست انگار که خدا در آسمان هم دریا خلق کرده باشد..
ابرهای سفید و پف آلود ، آن قدر فشرده و تنگ همند که مثل دریا تهشان پیدا نیست...
دلم می خواهد به خلبان بگویم همین نزدیکی ها جایی نگه دارد ، تا من پیاده بشوم..
کفش ها و جوراب ها را دربیاورم و تا ته این دریای ابری بدوم..
دلم می گوید یک جایی از این دریا خانه ی توست..دلم می خواهد به امیر بگویم برگردیم خانه .همه چیز مثل گذشته است.عباس هم قرار نیست بیاید.
کمکم کن.شبیه یک ساعت خراب شده ام...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_سیزدهم
....از تکانهای هواپیما بیدار می شوم.خلبان آمده تا حال من را بپرسد.دست هایم از بس در دستان امیر بوده عرق کرده..دریای ابری هنوز ادامه دارد..
کمربندم را باز می کنم و از روی صندلی بلند می شوم...
امیر با نگرانی می پرسد : کجا ؟؟ خلبان راه را باز می کند.می روم سمت کابین و روی صندلی کنار خلبان می نشینم .دریای ابری صاف و یک دست رو به رویم است...
به امیر می گویم بگذارد کمی آن جا بنشینم. خلبان با اشاره به او می گوید : مسئله ای نیست..و پدرانه نگاهش می کند..
من دستم را سر می دهم روی بدنه فلزی.
سرم را می چرخانم و بال ها را نگاه می کنم...
توی دلم می گویم : یا همین حالا بیا یا برای همیشه از قلبم برو..
کسی از پشت چشمهایم را می گیرد.با خستگی می گویم : امیر حالا وقت شوخی نیست ، برو.اما چشم هایم را رها نمی کند.می خواهم دست هایش را باز کنم که سری با ماسک و کلاه جلو می آید..
از پشت طلق شیشه ای کلاه ؛ چشم هایی که غریبه نیست ؛ نگاهم می کند..
این نمی تواند واقعی باشد.تو عباس منی که حالا نشسته ای و هواپیما را می بری...
چیزی که نمی دانم چیست ، راه گلویم را بسته..
نگاهت می کنم و صورتت پر از خنده می شود.این همه خنده را از کجا آوردی عباس !
دست کش هایت را در می آوری.دستم را می گیری.هنوز احساس غریبگی می کنم.
دستم را جلو می آورم.کلاه و ماسک را بر می دارم.تو همانی .گم شده ی منی. دست می کشم روی موهایت ؛ واقعیند.
تو این جایی..
سرت را فرو میکنی توی پشتی صندلی و خیره نگاهم می کنی.
بگو که خواب نیستم..بگو که این چشم های تو است که دارد من را نگاه می کند..
نگاه آرام تو خوابم می کند...
دستم را می گیری و می دویم روی ابرها..تو روی ابرها دراز می کشی و غلت می زنی تا آن ته و آن جا ، پشت مه آلودگی ابرها گم می شوی..
گلویم یکدفعه باز می شود و فریاد می کشم : عباس ، عباس نرو.من بی تو سقوط می کنم.و می روم پایین ، پایین تر...
امیر آشفته تکانم می دهد .روی گونه هایم جای کشیده های محکمش می سوزد..خلبان با نگرانی صدایم می کند..
امیر ماسک اکسیژم را می گذارد روی دهانم..
من نفس عمیق می کشم و با تو در ابرها می دوم...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش ☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_چهاردهم
.....این دومین و آخرین نامه ای است که بعد از بیست سال برایت می نویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ هیچ زنی نیست که شوهرش را دوبار روی شانه هایش تشییع کرده باشد.
کاش بتوانی بفهمی عباس ، حمل تابوتی به سبکی پر ، چقدر سخت است..
من و امیر. این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم ، بی آن که از قبل چیزی به هم گفته باشیم..
دالان دراز را با هم آمدیم تو .باید خیلی راه می رفتیم تا به معراج شهدا می رسیدیم..
احساس می کردم استخوانهایم دارند خورد می شوند..
امیر بیشتر می دوید تا یک راه رفتن معمولی..
انگار قرار بود خود تو را ببیند ؛ عباس زنده و سلامت را.انگار نه انگار تو بیست سال قبل رفته بودی و امیر آن وقت،هشت ماهش بود...
به حال خودم نیستم..گاهی به م تنه می زنند.دلم می خواهد امیر دست هایم را بگیرد ، هر دو دستم را و از بین این همه آدم عبور دهد.
می دانم پایان این قدم ها رسیدن به تو است..
من هنوز مبهوت دیدن توام..
ما نزدیکترین کسان مردی هستیم که به او می گویند قهرمان و این قهرمان مردی است که من سالهای درازی است که دوستش دارم..
حالا خوب می دانم سهم تمام لیلی ها بی مجنون ماندن است..
درست مثل پروانه که بعد از رفتن علی یاسینی فهمید دل من از نبودن تو چه سوخته است...
عباس ، من ؛بعد از این دالان دراز بی رحم که انگار هیچ وقت نمی خواهد تمام شود ، تو را می بینم..
دلم می خواهد موقع برداشتن سر تابوت هیچ کس اینجا نباشد.هیچ چشمی تو را نبیند.دلم می خواهد این آخربن دیدار ، فقط مال ما باشد ؛ من و امیر و تو...
این آخرین ملاقات را جز با خدا ، با هیچ کس دیگری نمی خواهم قسمت کنم...
پیش از آمدن، وقتی امیر رفت پشت تریبون ؛ تا درباره تو حرف بزند...نمی دانستم چه می خواهد بگوید..نمی دانستم کدام یک از این حرفهایی را که در تمام این سالها برایش تکرار کرده ام می گوید..
امیر با سری بالا گرفته و با غرور از تو حرف می زند...
می گوید : پدر من یک قهرمان بود.او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد.اما او به چیز بزرگتری فکر کرد....
.......امیر هنوز دارد حرف می زند و من دیگر چیزی نمی شنوم..فقط می خوام مراسم تمام شود.میخ های تابوت را در می آورم ، نایلون های کهنه را کنار بزنم و ببینم این جعبه ی جادویی از تو چه سوغاتی برایم آورده.
امیر دوزانو می شود و روی تابوت تو را می بوسد . تابوتی که رویش پرچم ایران کشیده اند .حالا در تابوت را باز می کنند..
جز یک استخوان از تو چیزی نمانده.استخوان درشت ران . استخوانی که مال هیچکس دیگر نیست.مال عباس من است....مابقی خاک است...
......یکی می پرسد اطمینان دارید که این شهید دوران است ؟؟ من می دانم.دلم می گوید..امیر زیر بار نمی رود و در جواب مرد می گوید می خواهیم آزمایش DNA بدهیم...
به خاطر دل امیر سکوت می کنم...
امیر باز دست می کند توی تابوت و گریه اش بیشتر می شود..مردی می گوید : این جسد از قبر شهید دوران دراومده...نبش قبر شده ست...باز می گوید : دست توی خاک نکنید ؛ آلوده ست.من و امیر نگاهش می کنیم...
دلم می خواهد همه چیز دروغ باشد.تو هنوز زنده باشی ، در تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار می شوی و به ما لبخند می زنی...
باز سوار ماشین خودمان بشویم .از تونل دراز و تاریک عبور کنیم و آخرش در آن نور تند چشم هایمان را باز کنیم و در بیشه کلا باشیم..تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم ، برایتان لبخند بزنم.....
پایان...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش ☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3