eitaa logo
یاران وفادار
183 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.2هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾پخش شیرینی در برنامه زنده در ترکیه پورابراهیم
یاران وفادار
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت  بیست و یکم استراحت در مرز نمی دانم ولی این را
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت  بیست و سوم دیدن خورشیدنجف برایم خیلی جاذب و گیرا بود فضای عراق فضای کربلایی بود ‌ آدم های آن هم کربلایی شده بودند ‌ رفتار و منش و کردار و گفتار آنها موید این موضوع بود . در نهایت به یکی از موکبها رسیدیم و پیاده شدیم ‌ ‌ سر و صورتی آب زدیم ‌ وضو گرفته نماز خواندیم ‌ مقداری غذا خوردیم و بعد از نیم ساعت سوار ماشین شده و به راه خود ادامه دادیم . در نهایت به نجف رسیدیم و در حدود ۲ کیلومتر نا حرم امام متقیان علی علیه السلام را پای پیاده پشت سر گذاشتیم . هر جه جلوتر می رفتیم جمعیت بیشتر و بیشتر می شد ‌ باز هم خروش مردمان را برای زیارت امام همام مشاهده می کردیم ‌ از هر کشوری و هر ملتی و از هر قوم و نژادی بودند . کم کم گنبد نورانی دیده شد ‌ قلب ها متوجه آن قبله آمال و آرمان روانه گشت ‌ من در طول مسیر دوران پر فراز و نشیب زندگی امیر المومنین علیه السلام از ابتدای ایمان آوردن حضرت که خود داستانی طولاتی دارد و عبرت آموز است را مرور می کردم . خلاصه آنکه وقتی پیامبر اکرم ص دین را به او عرضه داشت فرمود بروم به خانه و با پدر و مادرم مشورت نمایم . دوان دوان به سوی خانه روان شد اما با دنیایی سوال و فکر و اندیشه بدنبال پاسخ به این سوال که برایش بوجود آمده بود غوطه ور شده تا صبح نخوابید سپیده دم روانه خانه محقر پیامبر ص شد در زد حضرت خدیجه درب را باز کرد ‌ . علی علیه السلام بسوی اتاق پیامبر رفت . پیامبر ص از او سوال کرد چه حادثه ای پیش آمده که در این اوان صبح به اینجا آمده ای . علی علیه السلام لب به سخن گشود و گفت تا صبح نخوابیده ام و به فکر فرو رفته ام که چه جوابی به شما بدهم . با پدر و مادرم مشورت نکرده و به این نتیجه رسیدم که چگونه خدایی که مرا آفرید با پدر و مادر مشورت نکرده اما من که می خواهم او را بپرستم باید با آنها مشورت کنم . آماده ام که دعوت شما را لبیک بگویم و در کنار شما در همه دوران ها با همه شدائد و سختی‌ها بمانم و یار و یاور شما در انجام رسالت الهی شما باشم ‌ ‌ این انسان بزرگ تا پایان بعثت پیامبر به آن بیعت وفادار ماند و در همه جنگها و سرایا از فرماندهان لشکر پیامبر ص بود و نزدیک تربن فرد به پیامبر ص باقی ماند تا جایی که پیامبر خود را شهر علم و علی را دروازه علم می دانست ادامه دارد
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احترامش تمام قد می ایستم .جانم به فدایت اللهم احفظ امام الخامنه ای اگر نشر ندهید .به نظر من جفاکردید باید مبلغ مسلم بن عقیل زمان باشید .... انوش بخشی نژاد 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
به سلامتـــــے دخترایی که امانـــــت مادرشونو ترجیح دادنـ بـــــه تمام برند های دنـــــیا❤ به سلامتی دخترایـــــی که سرشون بـــــرهـ چادرشون نمیــــــــــره❤️ به سلامتی اون دخترایـــــی که سنگـــــین و آروم قدم برمیـــــدارن تا مبادا دل نامحرمی بلـــــرزه❤️ به سلامتی اون دخترایی که آزادے شونو با پوشیدن چـــــادر پیدا کردن و مطمئن شدن که اســـــیر نگاه ناپاڪ دیگران نیستنـ❤️ به سلامتی دختـــــرایی که زیبایی شونو عرضه نمیکنن به هرکس و ناکسی ❤️ بهـــــ سلامـــــتی دخترایی که بهشون میگن عقب افتاده ولی سرشار از فهم و دانایے هستن و بازم سکوت میکنن تا مـــــبادا ترک برداره چینی نازک عفت شون❤️ به سلامتـــــی دخترایی که اداب چادرشونو شناختن و عاشقش شدن❤️ رسول عزیزی نژاد 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥امشب تا صبح فقط باید این کلیپ را دید😆 محبوب پورابراهیم 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
هادی حق‌شناس استاندار گیلان شد هادی حق‌شناس استاندار اسبق گلستان در جلسه امروز هیات دولت به‌عنوان استاندار گیلان انتخاب شد. محبوب پورابراهیم از رودسر 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
790.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سردبیر سابق BBC: امشب افسانۀ گنبد آهنین کاملا درهم شکست 🔹حملۀ ایران ثابت کرد که این سیستم، آبکش آهنین است!😂 حبیب شهریاری 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar 👇👇👇👇
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف د
۱۳ 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند. مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد و‌گفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟ رقیه سری تکان داد و‌گفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات‌... لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم. هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند. نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر.. رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟! محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان... رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و‌گفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟ رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است.. محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد و‌گفت: حالا چه کنیم؟! رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند. محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد! و خیره به بیرون شد. مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند. تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده.. رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی