راه را که انتخاب کردی، دیگر مال خودت نیستی.
اگر قرار است درد بکشی، بکش ولی آه و ناله نکن! اگر آه و ناله کردی، متعلق به دردی نه راه...
#شهید_علی_ماهانی🌷
#کلام_شهدا🕊
#فلسطین
#لبنان
#سید_حسن_نصرالله
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
.🦋
دلانه✨
نوشته بود:
جهاد که فقط تیر و تفنگ نیست
هرجا پا بگذاری روی نفست،
پا بگذاری روی راحتیهایت
و برای یک مسئلهٔ مقدس بزنی
به دل خطر؛
آنجا میشود جهادت❕
📚تندتر از عقربه ها حرکت کن..
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۳ #قسمت_شصت_سوم 🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که
#دست_تقدیر ۶۴
#قسمت_شصت_چهارم 🎬:
منیژه اوفی کرد وگفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟!
این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر می رسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد.
عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟!
منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید وگفت: چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟!
عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد.
عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من...اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش می کنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه...
منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش می کنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟!
عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه...
منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟!
عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم.
منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: هر چی بخوام میدی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۴ #قسمت_شصت_چهارم 🎬: منیژه اوفی کرد وگفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره
#دست_تقدیر ۶۵
#قسمت_شصت_پنجم🎬:
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: توکه فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...
تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد.
سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند.
بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟!
عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت: باشه قبول..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی م
#دست_تقدیر ۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🖼 حماس زنده است و زنده خواهد ماند
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یحیی! تو را نکشتند؛ تکثیر کردند
🔹تا همین یک سال قبل، اگر میگفتند روزی میرسد که هزار کیلومتر دورتر از غزه محاصرهشده، ما در ایران، دلشوره میگیریم برای انتخاب رهبر حماس و صدقه کنار میگذاریم برای سلامتی رهبران مقاومت فلسطین، شاید خودمان هم باور نمیکردیم. امروز اما قرارِ قلبِ ما، گره خورده به ضربان قلب جبهه مقاومت و این، به برکت طوفانی است که تو به پا کردی «سنوار» قهرمان.
🔹تو الحق یحیی بودی؛ «زندهکننده». در روزگاری که همۀ شیاطین عالم دست به دست هم داده بودند که مسئلۀ فلسطین زیر سایۀ توافقات ننگین عادیسازی، برای همیشه به فراموشی سپرده شود، این تو بودی که با طراحی عملیات طوفانالاقصی، دنیا را از خواب غفلت پراندی و ماجرای فلسطین را زنده کردی.
🔹خفاشها خیال کرده بودند با پاشیدن خاک به چهرۀ خورشید، نورش را خاموش میکنند. کفتارهای صهیونیست میخواستند با انتشار تصاویر عروجت با جسم بیجان و از میان تلی از آوار، تحقیرت کنند اما ناخواسته از تو اسطوره ساختند. جان کلام، همین است: «تو را نکشتند مرد! تو را تکثیر کردند.»
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
👆
ولی این پایان ماجرا نیست.
جنگ 2023 خود کربلاست.
حق خالص در برابر باطل خالص.
صحنه جنگ غزه هیچ شبهه ای ندارد.
هر جنایتی که تصور بکنی اینجاست.
عین کربلا.
هر روز یک پیشروی تازه برای شیطان.
هر ساعت خون جدید برای ضحاک.
ظلم خالص.
بدون افزودنی،
با پخش زنده،
با آخرین فناوری های روز آمریکا و اروپا، پاکسازی با دقت میلیمتری.
بدون جلوه های ویژه،
جنایت ناب.
عریان عریان عریان.
عین کربلا !
تا کجا می توانی چشم هایت را بسته نگه داری؟
تا کجا میتوانی این صحنه را ببینی و سکوت کنی؟
تا کجا می توانی اعتراض کنی و هزینه ندهی؟
تا کجا می توانی هزینه بدهی و بایستی؟
سوال اصلی این قضیه "تا کجا؟" است.
عین کربلا. 👌
امکان ندارند کسی به این معرکه کشیده نشود.
معرکه یقه اش را میگیرد.
یا این طرفی یا آن طرف.
وسط بازی هم ندارد.
یا ظالمی یا مبارز.
عین کربلا.
می آید دنبالت پشت میز،
گوشه کافه،
پای صفحه اینستاگرام،
کنار رختخواب،
پای تخته،
در صف اتوبوس،
پای گلدان،
در دورترین نقطه ها،
سراغ بی ربط ترین آدم ها و سریع ترین فراری ها.
یقه ات را میگیرد و می پرسد: " تا کجا؟"
چپ یا راست،
سیاسی یا غیر سیاسی،
مسلمان یا بی دین،
هیچ فرقی ندارد،
حتی خود اسراییل را هم مخاطب میکند:
تا کجا جنایت را جلو میبری؟
تا کجا ترور میکنی؟
تا کجا خون میخوری؟
تو ای دولت آمریکا تا کجا پای اسراییل میایستی؟
ای تمدن غربی و اروپا تا کجا پشتیبانی میکنی؟
آهای کشور اسلامی تا کجا نگاه میکنی؟
ای باکو
و ترکیه
و سعودی
تا کجا به اسراییل کمک میکنی؟
هیچ کس از این سوال مصون نیست.
ای یمنی ها تا کجا هزینه میدهید؟
ایرانیها تا کجا صبر میکنید؟
تا کجا در تله جنگ نمی افتید؟
تا کجا جنگ را باور میکنی؟
جوابها در این یکسال پیداست.
بودند کسانی که فقط یک ماه بعد از 7 اکتبر در تهران گفتند: "مردم ایران از اینکه جای فلسطینی ها هزینه بدهند خسته اند".
آ.خامنه ای ولی کسی بود که معنای این نبرد را همان ابتدا فهمید و گفت "شرایط کنونی منطقه به گونهای است که هم برای دشمن صهیونیستی شرایط مرگ و زندگی است و هم برای جبهه حق".
شاید مهمترین جمله سال اخیر که بعضی ها دوست دارند نشنوند.
او و هزاران ایرانی که آماده شهادت در جمعه بعد از حمله به اسراییل جمع شدند پاسخ شان را بلند اعلام کردند.
اما چیزی تمام نشده، منتظر باشید که به زودی عادیسازان یقه تان را بگیرند و به اعتراض بپرسند تا کجا هزینه بدهیم؟!
درد معترضین به حماس دقیقا اینجاست که "چرا ما را در این موقعیت قرار دادی؟
چرا روزگار عادی مرا به هم زدی؟"
عین کربلا !
آنجا هم حسین را متهم به تفرقه کردند.
اما او پرچم "تا کجا؟" را برداشت و جلوی عادیسازی شیطان ایستاد.
حالا نوبت امتحان ماست.
اشتباه نکنید!
مساله نه صرفا آخرتی و اعتقادی بلکه عمیقا انسانی و اکنونی است.
اگر عادیسازان پسا کربلا دنیایی داشتند ما نیز در فردای تماشا دنیایی خواهیم داشت.
بله این جعبه پاندورایی بود که ضیف و سنوار و حماس آگاهانه بازش کردند، اما شاید تصور نمیکردند که پخش زنده قتل یک ملت،
این نسل کشی عیان،
این هلوکاست واقعی،
کک جامعه عرب و ترک مسلمان را هم نگزد!
حتی در پایتخت های غربی تظاهرات شد اما کشورهای مسلمان در کمال آرامش و اسلام رحمانی و مناسک عبادی به همکاری با قاتل ادامه دادند! جز بعضی شیعیان.
عین کربلا.
تا کجا اسلام مرده است؟
تا کجا انسان مرده است؟
شاید اینجا بود که یحیی سنوار، این اسطوره زمان، خالق 7 اکتبر، زاده اردوگاه، پرورده زندان، دشمن شیطان، در پیامی به مذاکره کنندگان گفت: «باید راهی را که آغاز کردهایم ادامه دهیم و اگر نه، بگذار این یک کربلای دیگر بشود.»
سنوار پاسخش را داد و حماسه ای حسینی ساخت.
خون یحیی خطرناک است نه اندوهناک.
تازه آغاز ماجراست و این سوال ما را رها نمیکند!
تا کجا؟
تا آخر تاریخ!
عین کربلا !
🤷♂️
✍ سلمان معمار
#خاکریز۱
@khakriz01 عضو شوید
تا کجا؟
یکسال پیش در چنین روزهایی بود که فلسطین طغیان کرد. امروز که این کلمات را می نویسم ساعاتی از شهادت یحیی سنوار گذشته،
محمد ضیف سرنوشت نامعلومی دارد،
سید حسن نصر الله ترور شده،
فواد شکر،
ابراهیم عقیل
و
بزرگانی از حزب الله شهید شده اند،
اسماعیل هنیه
و فرزندانش ترور شده اند!
رئیسی
و
امیر عبداللهیان
جایشان را به پزشکیان و ظریف داده اند، جریان عادیسازی اسرائيل از سعودی و ترکیه حتی تا تهران بی پرده شده !
42000 انسان جلوی چشم دنیا کشته شدند، چند میلیون نفر آواره شده اند،
غزه با خاک یکسان شده
و
تصاویر زنده زنده سوختن آدمها هیچ قیامتی نمی سازد !!!
🤷♂️
ما به اسراییل حمله مستقیم کردیم،
آن هم نه یکبار بلکه دوبار،
رسما پایگاه های تل آویو را هدف قرار دادیم، گنبد آهنین و فلاخن داود را افسانه کردیم، شمال اسراییل یکسال تخلیه شده است، ارتش اسراییل در مرز لبنان زمینگیر شده، زدن پهپاد آمریکایی کار روزمره یمن شده، انصار الله به راحتی به اسرائیل موشک میزند،
مسیر دریایی اسرائیل از سمت یمن قطع شده،
حزب الله با حمله پهپادی عملا از نیروی هوایی اش رونمایی کرده،
اسراییل یکسال وجب به وجب غزه را گشته اما هنوز بیش از 100 اسیر را پیدا نکرده، شهادت یحیی سنوار نه با ترور بلکه به صورت اتفاقی رخ میدهد!
آن هم نه زیر زمین بلکه وسط خیابان با لباس نظامی و در حال جنگ بعد از یکسال!
👌👌👌
چه کسی باور میکند همه اینها فقط در عرض 365 روز اتفاق افتاده باشد؟!🤔
چنان باورنکردنی که حتی بعضی به شهید سنوار اتهام جاسوسی زدند که "چرا" این همه هزینه ساخت؟
چرا زندگی "عادی" ما را به هم زد؟
کمی به عقب تر برگردیم.
وقتی نتانیاهو به عمان رفت و کلید تطبیع (عادیسازی) زده شد.
با سودان توافق کرد،
و چند ماه بعد با امارات چنان برادر شد که فقط در فیلم هندی امکان داشت.
حالا از مسیر دهلی و عمان و دبی فقط یک سعودی مانده بود.
اما بالاخره مدعی پرچم عرب و اسلام که نمیشود یکباره به تخت خواب یهود بپرد. پس اول دخترش بحرین را هدیه کرد تا واکنش ها را بسنجد.
عادیسازی سعودی آخرین میخ به تابوت فلسطین بود.
حتی در تهران هم زمزمه هایی از توسعه بن سلمان و لزوم "پذیرش نظم جدید" میدادند.
7 اکتبر فقط چند روز بعد از سخنرانی نتانیاهو در سازمان ملل رخ داد که علنا اعلام کرد: ما "عادی" شده ایم و فلسطین تمام.
غزه شهر از یاد رفته،
غزه شهر شکنجه شده،
غزه شهر معامله شده به پا خواست.
زندانیان تاریکخانه بشریت همه توانشان را جمع کردند تا یک بار شورش کنند.
اینجا بود که فریادی از عمق چاه غزه بلند شد که ما هنوز زنده ایم حرامزاده ها!
اتفاقا آنها که 7 اکتبر را دسیسه می دانند، درست میگویند. آن طوفان تمام صحنه را غیرعادی کرد.
انگار پرده نمایش افتاد.
برای چه شورش کردند؟
برای عادی نشدن.
برای واقعیت.
یعنی اگر سهم فلسطین مرگ است و سهم اسراییل زندگی، مقداری از سهمم را به شما می بخشم و مقداری از سهم شما را گرو میگیرم. خودتان را که دیگر نمی توانید نبینید. اگر بناست در سکوت بمیرم، با فریاد جلو گلوله میروم.
فکر میکنید سنوار و ضیف، شب قبل از هفت اکتبر نمی دانستند تصمیم شان چه عواقبی دارد؟
می دانستند.
این حدس و تحلیل نیست.
بیانیه شان را بخوانید، می دانستند غزه نابود میشود،
می دانستند تک تکشان آواره میشوند.
می دانستند ماه ها و شاید سالها باید بجنگند. (و تا امروز نشان دادند که آماده بودند) میدانستند باید مرگ تک تک عزیزانشان را ببینند.
میدانستند بیمارستان ها میسوزد، مسجد و کلیسا صاف میشوند،
شلیک های فسفری و خوشه ای و اورانیومی را می دانستند،
قتل عام را می دانستند،
ولی تا کجا؟
سوال اصلی این قضیه «تا کجا؟» است نه "چرا؟"
تا کجا میشود ادامه داد؟
سوالی که ضیف و سنوار جوابش را میدانستند،
پس آخرین تصمیم را گرفتند و تمام "عادیسازی" را به باد دادند.
به قیمت نابودی شان.
و این راز عظمت 7 اکتبر است. 👌
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar