هدایت شده از عماد دولتآبادی
توی نماز جمعه، تحلیل آقارو از وضعیت حزبالله و جنگ لبنان شنیدیم. آقا فرمودن؛
دشمن چون نمیتونه به تشکیلات مستحکم حزبالله صدمهی جدی بزنه، دست میزنه به ترور و کشتار.
امروز یه تحلیلی از یه کاشناس اسراییلی خوندم. خیلی برام جالب بود. گفتم بذارم شمام بخونین.
هدایت شده از عماد دولتآبادی
آیا نگران وضعیت لبنان
و بچههای حزبالله هستین؟
اوری گلدبرگ، یه استاد دانشگاه اسراییلیه و موضوع تخصصی کارش، مطالعه روی جنبشهای شیعه است.
تحلیل جالبی در مورد شرایط لبنان داره، بخونید ببینید اونا خودشون در مورد لبنان و حزبالله چطوری فکر میکنن.
اوری گلدبرگ:
اسراییل تا کنون دو یا سه بار به لبنان حملهی زمینی کرده است ولی هیچگاه موفق نشد سرزمینهایی که در لبنان اشغال کرده بود را نگه دارد و مجبور به عقب نشینی شد.
نیروهای مسلح ما پس از یک سال جنگ در غزه، کاملا خستهاند و این بسیار بد است.
ترور نصرالله توانست این سازمان را فلج کند؛ اما این اقدام فقط تاثیری کوتاه مدت بر عملکرد حزبالله خواهد گذاشت. حزبالله تشکیلاتی بسیار بزرگ با سازمانها، زنجیرههای فرماندهی و دستگاههای مختلف است.
ترور نصرالله، ضربهای بزرگ به حزبالله بود اما این هرگز به معنای شکست حزبالله نیست. حزبالله دهها سال است که وجود دارد و در خود لبنان و کشورهای منطقه ریشه دوانده است؛ سادهلوحی است اگر فکر کنیم این عملیات باعث شکست حزبالله خواهد شد. حزبالله همچنان یک نیروی قدرتمند با امکاناتی بسیار است.
حمله به لبنان با هدف سرپوش گذاشتن بر ضعف اسراییل در جنگ غزه انجام شد. اسراییل به اهداف خود در حمله به غزه نرسید و به جز بمبارانهای کور، کار دیگری نتوانست بکند.
عماد دولتآبادی | عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای وضوگرفتن به وسواس نَیُفت
#احکام
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
عصر امروز.
دیدار سرزده استاندار محترم جناب آقای دکتر هادی حق شناس با اهالی مردم زادگاهش روستای اسپند و لشمرزمخ
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔷 شهید آوینی: «جهان در آستانه تحولی عظیم قرار گرفته است. وقتی مؤمنین بر محور ولایت اجتماع کنند، به آنچنان منبعی عظیم از قدرت دست خواهند یافت که هیچ نیروی دیگری در سراسر جهان با آن یارای رودررویی ندارد؛ قدرت حقیقی اینجاست.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
تقدیر و تشکر از ارسال کنندگان پیام امروز جمعه ۲۰ مهر
از برادران گرامی محبوب پورابراهیم ، نوری لطفی ، انوش بخشی نژاد ، علی میرچناری ، رسول عزیزی نژاد ، سید تقی جلالی و علی ملکی به خاطر ارسال پیام و پست جهت بارگذاری در کانال یاران وفادار تقدیر و تشکر می کنم .
بیش از ۹۰ درصد پیام های امروز توسط این ۷ هفت بزرگوار ارسال شده است که حقیر در کانال گذاشته ام .
آن شاء الله از شنبه به جای نوشتن اسم زیر پست ها ، به این سبک از عزیزان تقدیر خواهد شد و به تعداد پست های هر بزرگوار اشاره خواهد شد .
ضپن تشکر از همه اعضای کانال از حدود ۴۸ نفری که امروز پیام ها را نگاه و خوانده اند نیز متشکریم . یعنی حدود یک سوم اعضا پیام را بازدید کرده اند . امیدواریم با بالابردن کیفیت پیام ها به سطحی از رضایتمندی برسیم که همه ی اعضاء از کانال بازدید داشته باشند
شنبه🌸 ۲۱ مهر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۸ ربیع الثانی ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹بالاخره یک سرود اثرگذار برای حجاب تولید شد.
لطفا بازنشر فرمایید بسیار زیبا و شنیدنی
بفرستید برای گروهها و دوستانتون دخترامون خواهرامون و ...
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
آثار عاق والدین در این دنیا و اخرت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتشار پست ثواب جاریه درپی دارد
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
با نشر در ثواب آن شریک هستید.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۲ #قسمت_چهل_دوم 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخانه قرار داشت
#دست_تقدیر ۴۳
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس به بیمارستان رسید.
رقیه خانم هنوز بیهوش بود و عباس با دستپاچگی از ماشین پیاده شد تا برای بردن رقیه به داخل ساختمان بیمارستان، تختی ،چیزی بیاورد و اصلا متوجه نشد که آن آقای راهنما، بی صدا از ماشین پیاده شد و در گوشه ای پنهانی کمین گرفت و انها را زیر نظر گرفت.
بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، رقیه خانم که دچار افت فشار شده بود و حالا به کمک سرم و دارو حالش بهتر شده بود با عباس و ننه مرضیه که خیلی نگران رقیه خانم بودند از بیمارستان بیرون آمدند.
همه سوار بر ماشین شدند، عباس همانطور که سعی می کرد نگاهش را بدزدد سرش را به عقب برگرداند و گفت: کجا برم؟!
رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: منو ببر توی همون خونه، باید جم و جور کنم و ببینم خبری از محیا میشه یا نه؟!
عباس چشمی گفت و حرکت کرد و سعی می کرد تا تمرکز کند و به یاد اورد که به کدام طرف باید برود و متوجه نبود که همان مرد راهنما، پشت ترک موتوری، سایه به سایه آنها حرکت می کند.
بالاخره به خانه رسیدند و رقیه با حالی نزار وارد ساختمان شد، نگاهی ناامیدانه به هال انداخت، همه چیز مثل قبل بود و بعد در حالیکه زیر لب نام محیا را تکرار می کرد به طرف اتاقها رفت و در هر اتاقی را که باز می کرد همزمان دخترش محیا را صدا می کرد.
اما محیا نبود، انگار که هیچ وقت در انجا نبوده..
رقیه خودش را به هال رساند و مثل مرغ سرکنده اینطرف و ان طرف می رفت، ننه مرضیه هم مانند مادری مهربان به دنبالش روان بود.
عباس که نگرانی رقیه، مانند خنجری قلبش را می شکافت با نگاهش حرکات انها را دنبال می کرد.
ننه مرضیه به عباس اشاره کرد تا لیوان آبی از آشپزخانه بیاورد، عباس نزدیک در آشپزخانه رسید که همه با صدای زنگ تلفن در جای خود میخکوب شدند.
رقیه هراسان به سمت تلفن گام برمی داشت که پایش به لبهٔ قالی ابریشمین گرفت و تلو تلو خوران به جلو پرت شد و دستش را به میز تلفن گرفت تا سرنگون نشود و گوشی را برداشت.
از ان طرف خط صدای پر از التهاب محیا در گوشی پیچید: الو! مامان! کجایین؟! چقدر من زنگ بزنم و خودم را بالا و پایین بزنم؟! چرا گوشی را بر نمیداری؟! نمی دونی قلبم اومد تو دهنم؟!
رقیه نفس راحتی کشید وگفت: تو یکهو کجا رفتی؟! نمی گی با دل من چه می کنی؟ الان کجایی؟! بیا خونه، من تازه از بیمارستان اومدم..
محیا که از استرس صداش می لرزید گفت: بیمارستان؟! آخه برای چی؟! نکنه همون بیماری قلب قدیمی؟! الان چطوری مامان؟
رقیه نفسش را بیرون داد وگفت: به خیر گذشت، جواب سوالاتم را ندادی
محیا همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: خدا منو بکشه که به خاطر من اینقدر زجر نکشی، آخه خودت اوضاع خونه را دیدی، اگر اونجا می موندیم حتما یه اتفاق بدی می افتاد، پس مهدی بهم گفت سریع از خونه خارج بشیم، الانم هتل هستیم.
رقیه که انگار می خواست حرفی بزند و از برخورد محیا می ترسید با تردید گفت: محیا جان! میگم بهتر نیست مهدی را فراموش کنی، چیزی نشده، یه خطبه عقد خوندن که میگیم باطلش کنن...
با این حرف هق هق محیا تبدیل به گریه صدا دار شد..
رقیه که محیا تمام زندگیش بود با دستپاچگی گفت: گریه نکن عزیزم، اگر واقعا اینقدر دوستش داری، من حرفم را پس می گیرم، خوشحالی تو خوشحالی منم هست، فقط بگو برنامه تون چیه؟!
محیا کمی آرام گرفت و گفت: فعلا هتل هستیم، قرار شده مهدی یه اتاقی چیزی پیدا کنه و یه مدت پنهانی زندگی کنیم تا آبا از آسیاب بیافتن، بعدم که همه قبول کردند ما زن و شوهریم،میام پیشت، الان شما چکار میکنی؟ مامان توی اون خونه درندشت تنها نمونی هااا، عباس و ننه مرضیه را نگه دار پیش خودت...
رقیه نگاهی به ننه مرضیه کرد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم، می خوام برم خونه خودمون پیش مهمانانمون، تو که نیستی، دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیافته...
ادامه دارد...
🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۳ #قسمت_چهل_سوم 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس
#دست_تقدیر ۴۴
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آقا مهدی را جم و جور کرد و به همراه آقا عباس و مادرش راهی خانهٔ خودش شد و قرار بر این شد که محیا مدام تلفنی با او در تماس باشد و کلید این خانه را آقا مهدی در یک فرصت مناسب بیاید و از آنها بگیر یا کسی را بفرستد تا این کار را انجام دهد.
روزها در پی هم می آمد و می گذشت، ننه مرضیه نماز صبح و ظهر و شب را در حرم می خواند و خود را غرق در شیرینی زیارت امام غریب می کرد.
عباس با سرمایه ای که داشت، حجره ای در بازار مشهد راه انداخته بود و کما بیش هم فارسی یاد گرفته بود و اندک اندک پرده از راز دلش برداشته بود و رقیه هم مسائل را بالا و پایین می کرد تا به یک تصمیم نهایی برسد، اما ته دلش مهر عباس را به دل گرفته بود، چون او را فرشتهٔ نجاتی می دانست که مولا علی سر راهش قرار داده بود و حضرت علی بن موسی الرضا هم مهر تایید بر ارادت عباس و مادرش به اهل بیت زده بود، پس نمی خواست جواب رد به خواستهٔ عباس بدهد.
انگار گلیم بخت رقیه را طوری بافته بودند که می بایست همراه زندگی اش در هر زمان، یک مرد عراقی باشد، ولی لازم بود قبل از اینکه به عقد عباس در آید، در فرصتی مناسب، جایی دخترش محیا را میدید و او را نیز در جریان می گذاشت تا محیا احساس نکند که مادرش چیزی را از او پنهان کرده، اما الان چند ماه بود که فقط تلفنی با محیا در ارتباط بود، نه محیا و نه مهدی به این محله نیامده بودند، انگار که واقعا همچی زوجی وجود نداشت.
رقیه، سعی می کرد با اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارش، رو در رو نشود اما اقدس خانم کل محله را پر کرده بود که دختر دو رگهٔ این زن اهوازی، قاپ پسرش را دزدیده و او را از کار و زندگی انداخته، رقیه سعی می کرد این حرفها را نشنیده بگیرد، اما سخت بود.
صبح زود بود، رقیه داخل اتاق خودش، روبه روی آینه بزرگ با قاب نقره که روی دراور چوبی گذاشته بود، مشغول شانه زدن مویش بود که چند تقه به در خورد و صدای پر از التهاب عباس بلند شد:
رقیه خانم! مادرم، ننه مرضیه...
رقیه هراسان از جا بلند شد و...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
⃟🇮🇷