5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرود هواپیما با خلبانیِ قالیباف در فرودگاه پر از آتش و دود بیروت
🔹مشاور رئیسمجلس با انتشار فیلمی نوشته: سفر به بیروت در هنگامهای که آتش و دود تجاوز دشمن را حتی از پنجرۀ هواپیما میتوان دید افتخاری بزرگ است.
🔹پیام این سفر این است که مقاومت استوار و سربلند ایستاده و دشمن روز خوش نخواهد دید.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان زیبای علامه حسن زاده آملی نسبت به مرگ 👆
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐓چه جای باصفایی👌
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🔴شما درحال تجربه مستندترین نسلکشی تاریخ هستید
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
مرگ بر آمریکا
مرگ بر اسرائیل
مرگ بر وحوش غربی
مرگ بر حقوق بی بشر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست رو برای دوستاوتون که نوزاد دارن حتما بفرستید شاید شما نجات بخش زندگی کسی بودید❤️
پتو و بالشت تا یک سالگی ممنوع هست اگه هم بتونید صبر کنید تا هجده ماهگی عالیه
چون خطر خفگی و حتی مرگ ناگهانی نوزاد رو داره
عروسک خاب هم برا زمانیه که شما بیدار باشید و بچه بخابه ازش جداش کنید
کوسن عروسک توی تخت بچه ممنوعه
بجز پستونک و کیسه خاب هیچ چیز نباید توی تخت بچه باشه .
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
📍قالیباف برای رساندن پیام مظلومیت مردم لبنان به جهان پیش از سفر به ژنو وارد لبنان شد
👌 خدا حفظت کند حاج باقر که همیشه حامی مقاومت هستید.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
بندر ایلات، در آستانۀ اعلام ورشکستی
🔹وبسایت World Cargo News (متخصص در حوزۀ حمل و نقل دریایی) در گزارشی نوشت که ۸۵ درصد فعالیت بندر ایلات در جنوب فلسطین اشغالی به دلیل حملات و محاصرۀ دریایی اسرائیل از سوی یمنیها متوقف شده است.
🔹طبق این گزارش، بندر ایلات به مدت ۸ ماه هیچ فعالیت و درآمدی نداشته است. «گدعون گالبر» مدیر بندر ایلات مجبور شده از دولت اسرائیل درخواست کمک مالی کند و در آستانه اعلام ورشکستگی است.
🔹«گدعون گالبر» روز جمعه به کارمندان بندر ایلات گفته بود که باید به مرخصی اجباری بروند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔰
#مضرات_جبران_ناپذیر_نخوردن_شام
👈 شام نخوردن باعث پیری زود رس میشود
🍃 در شب چیزی و لو اینکه قطعه #نان کوچکی باشد تناول کنید!
کسیکه دو شب پشت سر هم غذا نخورد.نیرویی از او به هدر میرود که تا چهل روز برنمیگردد.
⚜ پیامبر اکرم (ص) می فرمایند :⚜
✍🏻 غذای شب را ترک مکن ولو آنکه تکه نان خشکی باشد.من میترسم که اگر امت من غذای شب را ترک کنند ، زود پیر شوند
⚜ غذای شب، نیروی پیر و جوان است
🍃 هرکس که غذای شب را ترک کند، نیرویی از او میرود که بر نمیگردد
⚜ غذای شب سودمندتر از غذای روز است
🍃 چرا خوردن شام سودمندتر از خوردن نهار است
🌺🍂
@drtebs
⚜ زیرا در شب حرارت به داخل بدن میرود.و هضم قوی تر میشود.بر خلاف روز که سردی به داخل و حرارت به سطح بدن می رود.و غذا درست هضم نمیشود
🍃 اگر در هنگام شب در #معده چیزی نباشد.حرارت بدن به جای آنکه به آن بپردازد، به رطوبت اصلی بدن متوجه میشود و آن را خشک و #لاغر میکند.به همین دلیل است که، در هنگامی که معده خالی است، کم خوابی پیدا میشود.
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
*~داستان آموزنده~*
پیرمردی با مرد جوانی مواجه می شود
که می پرسد:
"شما مرا به یاد دارید؟"
پیرمرد می گوید نه. سپس مرد جوان به او می گوید که شاگرد اوست , معلم می پرسد:
"چه کار می کنی، در زندگی چه کار می کنی؟"
جوان پاسخ می دهد:
" من معلم هستم."
آه، چقدر خوب، مثل من؟
" بله. در واقع، من معلم شدم زیرا تو به من الهام دادی که شبیه تو باشم.»
پیرمرد با کنجکاوی از مرد جوان می پرسد: که در چه زمانی تصمیم گرفتی، معلم شوی؟ - مرد جوان داستان زیر را برای او تعریف می کند:
«یک روز، یکی از دوستانم، که او هم متعلم بود، با یک ساعت جدید زیبا وارد شد و من تصمیم گرفتم آنرا از جیبش بدزدم.
مدت کوتاهی بعد همصنفم متوجه گم شدن ساعتش شد و بلافاصله به معلم ما که شما بودید شکایت کرد.
سپس شما خطاب به همه گفتید: «ساعت این دانشجو امروز در موقع درس دزدیده شده. هر کس دزدیده، لطفاً آن را برگرداند.»
من ساعت را پس ندادم چون نخواستم.
در را بستی و گفتی همه بایستیم و دایره ای تشکیل دهیم.
قرار بود یکی یکی جیب های ما را بپالی تا ساعت پیدا شود.
با این حال تو به ما گفتی که چشمان را ببندیم، زیرا فقط در صورتی به دنبال ساعت او می گردی که همه ما چشمان را بسته باشیم.
جیب به جیب رفتی و وقتی در جیب من رسیدی،ساعت را پیدا کردی و گرفتی. بعدا" جیب دیگران را هم جستوجو کردی و وقتی کارت تمام شد گفتی چشمان تا نرا باز کنید. ما ساعت را پیدا کردیم.
تو به من هیچ نگفتی و هیچوقت اشاره هم نکردی. شما هرگز نگفتید چه کسی ساعت را دزدیده است. آن روز برای همیشه آبروی مرا حفظ کردی. آنروز شرم آور ترین روز زندگی من بود.
اما ان روزی بود که تصمیم گرفتم دزد، و آدم بد نشوم، تو هیچ وقت چیزی نگفتی، حتی مرا سرزنش هم و درس اخلاقی به من دادی.
پیام انسانی شما را به وضوح دریافت کردم و با تشکر از شما، متوجه شدم که یک مربی واقعی چه کاری باید انجام بدهد.
استاد این اپیسود را به خاطر دارید؟
پروفسور پیر پاسخ داد: بله، ساعت دزدیده شده را به یاد دارم که در جیب همه دنبالش می گشتم. من تو را به یاد نیاوردم، زیرا در حین پالیدن من نیز چشمانم را بسته بودم.»
-( اصول آموزش چنین است) ...
《 اگر برای اصلاح کسی را تحقیر کنید. نمی دانید چگونه تدریس کنید.》
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۵ #قسمت_چهل_پنجم🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتا
#دست_تقدیر ۴۶
#قسمت_چهل_ششم 🎬:
محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت.
محیا زیر لب گفت: مادر...
انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد.
محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد.
محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم.
رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن...
محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند.
محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند.
یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟!
محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند..
رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟!
محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟!
محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل...
عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🇮🇷