eitaa logo
یاران وفادار
161 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فضیلت شگفت انگیز قرائت سوره تکاثر و خواندن روزی صد مرتبه ذکر لااله الله الملک حق المبین 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
✍ امیرالمومنین علی علیه السلام: شادی مؤمن در چهره اوست، قدرتش در دینش و اندوهش در دلش. 📚 غرر الحکم: 3454. 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
«عبرت‌های اعتماد به آمریکا» 🛑حسنی مبارک، محمد رضا شاه، بن علی،رضاخان، معمر قذافی، مصدق، مرسی، صدام حسین و منصورهادی درباره اعتمادی که به ایالات متحده کردند چه گفتند⁉️ ⚠️ دقت کنید با این همه درس عبرت تاریخی، ما هنووووووز به دنبال اعتماد به آمریکاست‼️ 📛این جماعت فرصت پیدا کنند مملکت رو به می فروشند، کما اینکه در موارد بسیاری این کار رو کردند‼️ 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
جمعه🌸 ۲۳ آذر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۱۱ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روزی حرم او پر از زائر بود… 🔹تصاویری از حرم حضرت رقیه (س) 🌸🤷‍♂🌸🤷‍♂🌸🤷‍♂🌸🤷‍♂ 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
نهصد و نود و هفتمین جلسه مجمع قرآنی رضوان بعد از نماز مغرب و عشاء پنجشنبه  ۲۲ آذر ۱۴۰۳   در  مسجد الغدیر تالش محله برگزار و ثواب این جلسه به ارواح طیبه شهدا    ، اموات جمع حاضر،و اموات هم محلی ها  ، شهدای  مقاومت به ویژه  روح پاک و مطهر حضرت فاطمه سلام الله علیه    تقدیم شد. مجمع قرآنی رضوان مسجد الغدیر تالش محله 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
غوره‌ای که قرار بود انگور بشود ولی شراب شد! 🔹حسین شریعتمداری، مدیرمسئول روزنامۀ کیهان در پاسخ به سوال خبرنگار فارس دربارۀ نقش ترکیه در سقوط دولت سوریه گفت: دولت ترکیه در این میان ماموریتی را که آمریکا و اسرائیل به اردوغان دیکته کرده بودند بازی کرده است. 🔹در فاصله‌ای حدود یک ساعت بعد از آتش‌بس میان رژیم صهیونیستی و حزب‌الله لبنان، نزدیک به بیست هزار تروریست تکفیری از خاک ترکیه که همسایه شمالی سوریه است با تجهیزات و تسلیحات مدرن به سوریه هجوم آوردند. 🔹تروریست‌ها از ملیت‌های مختلف تاجیک، ازبکستان، ایغور، ترکستان و یکی دو ملیت دیگر بودند. 🔹جمع‌آوری این تعداد از چند ملیت و طرح و برنامه حمله به سوریه دستکم به چند ماه برنامه‌ریزی قبلی و آموزش و تدارک نیاز دارد که ترکیه به‌عنوان عضو ناتو بخش قابل توجهی از این ماموریت را برعهده داشته. 🔹ترکیه ده‌ها نقطه از سرزمین سوریه را نیز بمباران کرده است. 🔹خبرنگار فارس به ظاهر اسلام‌گرای اردوغان اشاره کرد و مدیر مسئول کیهان گفت: بعد از پیروزی حزب عدالت و توسعه که به اسلام‌گرائی شهرت داشت برخی از رسانه‌های غربی از جمله یونایتدپرس نوشتند رهبران این حزب پیروزی خود را مدیون حجاب همسرانشان هستند ولی اردوغان از راهی که اعلام کرده بود فاصله گرفت تا به نقطه تاسف‌آور کنونی رسید. 🔹پاسخ این پرسش شما را بهتر است از زبان مرحوم نجم‌الدین اربکان، شخصیت اسلام‌گرای ترکیه و نخست‌وزیر اسبق این کشور بدهم. از ایشان نقل شده که با مشاهدۀ برخی از مواضع انحرافی اردوغان گفته بود: اردوغان غوره‌ای بود که انتظار داشتیم انگور بشود، ولی شراب شده است! @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بگومگوی رئیس‌جمهور و زیر صمت از بدمصرفیِ انرژی 🔹پزشکیان: اتاق من از اینجا سردتر و تاریک‌تر است. نمایشگاه که نباید این همه گرم باشد؛ بعد پول می‌خواهید برای انرژی. 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توییت جنجالی فلاحت پیشه به صداوسیما هم رسید/انتقاد فواد ایزدی، کارشناس صداوسیما به قوه قضاییه‌ روی آنتن زنده! 🔸چرا فضای مجازی انقدر رهاست؟! رئیس کمیسیون امنیت ملی سابق در مجلس (فلاحت‌پیشه) به راحتی امنیت روانی جامعه را بر هم میزند! 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه؛ هر چه پسرم قاسم بگه 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۷۴ تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو ا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۵ با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: _راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه.. وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم.ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده گفتم: _در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟با صدای بغض آلود گفت: _چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم: _نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود. وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ 🍃🌹🍃 آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم: _حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه.گفتم: _یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: _خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هیئت امنا میخوان براش استین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه… 🍃🌹🍃 بغضش شکست...من هنوز در شوک بودم…این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.پرسیدم: _این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت: _هفت سال پیش! _خخ..ب ..بعدش چیشد؟ دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم: _چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت: _آره…ما خیلی وقت بود همو میخواستیم.. منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.: _خب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت: _چی بگم؟؟!! همه چی برمیگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هر ترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش  جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه.. چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده. ولی من گوشم بدهکار نبود.. کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد. _رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم. ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره و راحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر..پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم…الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم: زن عمو هرچی شد با من.. طفلی این دختر پوسید تو این خونه.. میخوام ببرمش.اصلا خودم پشت فرمون میشینم.اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۷۵ با کنجکاوی پرسیدم: _من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۶ _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه..حسابی خودم رو باخته بودم. الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه.. از دقیقه‌ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم.. مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم..ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش..سرعتت و کم کن..آخر سر نفهمیدم چیشد..فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل.. من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد. 🍃🌹🍃 فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم. چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه میکردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد!وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم! 🍃🌹🍃 خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: _الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت: _چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟ 🍃🌹🍃 با تمام وجود میفهمیدم. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: -بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد: _نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست. چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد. خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم…نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. . پرسیدم: _وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت: _الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فکر کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوز هم که هنوزه در خونه ی ما رو نزدند. من با ناباوری گفتم: _پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو و زن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی از حامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت.. حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۷۶ _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چند جا ماشین خاموش
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۷ فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم: _گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم  هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه. ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ 🍃🌹🍃 همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره  ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم.باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم: _از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: _چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست..هر چی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم: _الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته.. یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: _حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت: _وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت: _حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. 🍃🌹🍃 فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: _چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. 🍃🌹🍃 سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: _نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: _اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! 🍃🌹🍃 بیجاره فاطمه.!!دلداریش دادم: _تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده. قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد: _آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم...الهی آمین..  مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: -چت بود؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar