اسرائیلیات بهزاد نبوی
و جاسوسانی که درز گرفت
🔹روزنامه زنجیرهای اعتماد، از بهزاد نبوی پرسیده است: «اينكه برخي افراد و جريانات ناخواسته بهگونهاي رفتار كنند كه منافع اسرائیل در ايران تأمين شود، يك بحث است، اما بحث نفوذ مستقيم اسرائیل در داخل ايران، موضوع متفاوتي است. واقعاً يك چنين اعتقادي داريد؟».
🔻رئیس سابق جبهه اصلاحخات در پاسخ می گوید: سالهاست كه من اين بحث را مطرح كردهام كه ما عوامل نفوذي اسرائیل را در سطوح بالاي كشور داريم. حتي زماني از من درباره اين مورد بازپرسي هم كردند. زماني از بچههاي بند 350 اوين شنيدم كه 2نفر جاسوس را كه در دفتر يكي از حضرات با نفوذ و بلندمرتبه دستگير شده بودند در بند 350 اوين، زنداني كرده بودند. همه زندانيان در جريان حضور آنها در زندان بوده و از آن با خبر بودند. يكي از اين 2نفر هم اعدام شد.
🔹نبوی همچنین در پاسخ این سؤال که در شرايط فعلي به نظر شما چه راهبردي بايد پيش گرفته شود؟، گفت: اجتناب از جنگ جديد با اسرائیل، ادامه مذاكرات با اروپا خصوصاً در دوره ترامپ و تلاش براي احياي چيزي شبيه برجام، جدا كردن خرج اسرائیل از آمریکا و يكي نكردن حساب اين دو.
وی افزود: معتقدم از نظر نظامي ايران طلبي از اسرائیل ندارد. اگر وعد صادق3 انجام نشود ايران چيزي را از دست نداده و اتفاقاً ابتكار عمل را هم در دست دارد. البته اگر من اختياري داشتم، مانع اجراي عمليات وعده صادق 2 ميشدم.
🔻درباره این سخنان باید گفت که آقای نبوی ترجیح دادهاند مرتکب فرار به جلو و فرافکنی شوند وگرنه بهتر از هرکس دیگر میدانند که کدام عناصر سیاسی در فتنههایی مانند فتنه 88 و 98 و 1401، عیناً در نقش پایوران سیا و موساد عمل کردند.
🔹به عنوان یک نمونه از صدها مورد، ایشان حتماً اطلاع دارد که شبکه اینترنشنال وابسته به موساد توسط علیاصغر رمضانپور اداره میشود و دست بر قضا این مزدور نقاب انداخته موساد، دو دهه قبل به عنوان معاون وزیر ارشاد در دولت خاتمی فعالیت میکرد و قبل از آن مدیر روزنامه زنجیرهای آفتاب امروز بود. نمونه دیگر، معاون اسبق وزیر دفاع در دولت خاتمی است که به جرم جاسوسی بازداشت و پس از محاکمه اعدام شد.
🔻همچنین فتنه زن زندگی آزادی با چاشنی تجزیهطلبی و جنایت و تخریب و ارعاب و ترور مستقیماً از سوی موساد و سیا و با نقشآفرینی گروهکهای مزدور انجام شد و آقای نبوی بهتر از همه میداند که کدام افراطیون مدعی اصلاحطلبی در آن فتنه تبدیل به پادوی موساد و سیا شدند.
آنها همانهایی بودند که پس از اعتراض نبوی به رادیکالیسم کور، عذر او را از ریاست جبهه اصلاحات خواستند او جرئت نکرد حتی علناً به این خودکامگی پایوران بیگانه اعتراض کند.
🔹اما در موضوع پرهیز از جنگ، در راهبرد امنیتی هیچ کشور هوشمند و مقتدری پیدا نمیکنید که خطاب به دشمن گستاخ و مهاجم خود اطمینان بدهد که «ما در تله شما وارد نمیشویم و با شما به هیچ وجه نمیجنگیم»!
🔻این ادبیات خاماندیشانه و بلاهتآمیز -که معلوم نیست اولین بار چه کسی به مدعیان اصلاحات قالب کرد و بقیه گلهوار تکرار کردند- به معنای چراغ سبز دادن و جرأت بخشیدن به دشمن برای زدن ضربه است.
🔹در منطق دولتهای مقتدر، دشمن باید یقین داشته باشد که هر نوع دستدرازی و تعرض او پاسخ دردناک و پشیمانکننده به همراه خواهد داشت. بنابراین اظهارات آقای نبوی در اینباره را هم باید جزو اسرائیلیات دستهبندی کرد.
🔻این نکته هم گفتنی است که سرویسهای اطلاعاتی ایران نفوذ اطلاعاتی گسترده در اسرائیل دارند و رژیم صهیونیستی بارها افراد ارشدی در حد وزیر و نماینده پارلمان و مشاور نخستوزیر و گروههای چند نفره از صهیونیستها را بارها به اتهام جاسوسی برای ایران بازداشت کرده است.
🔹نهایتاً در موضوع مذاکره باید گفت که پیگیری این روند به بنبست خورده، موجب دو تحریم هواپیمایی و کشتیرانی ایران و صدور قطعنامه ضدایرانی اروپا در آژانس شد.
💢روزنامه کیهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️تظاهرات علویان سوریه بعد از هتک حرمت یک زیارتگاه
🔹هزاران نفر از علویان سوریه در واکنش به هتک حرمت زیارتگاه یکی از علمای دینیشان در چندین شهر به خیابان آمدند.
🔹عدهای افراد مسلح با حمله به زیارتگاه «ابی عبدالله الحسین بن حمدان الخصیبی» در استان حلب از علمای علویان سوریه که بهشدت مورد احترام اتباع این مذهب بوده، این زیارتگاه را به آتش کشیدهاند و آن را تخریب کردهاند.
🔹هزاران نفر از علویان سوریه در شهرهای حمص، استان حماه، لاذقیه، مصیاف، طرطوس، جبله و... در واکنش به این هتک حرمت به خیابانها آمدهاند.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۲۵ با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا #بهترین_جا بود
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۲۶
وقتی دست از خوندن کشیدبا هق هق گفتم:
_کاش میشد منم میرفتم پیش آقام..اونجا دیگه کسی آزارم نمیده.اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن وبهم اعتماد میکنن میترسم.. میترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم..
او فقط گوش میداد!گذاشت هر چی توی دلمه بیرون بریزم.گفتم:
_از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم..خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.از کودکی تا به الان..من غم یتیمی دیدم.. زهر نامادری چشیدم..داغ پدر دیدم..جفا از فامیل ودوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختیها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده.چرا؟؟ یعنی خدا توبه ی منو نپذیرفته؟!
حاج مهدوی گوشه ای از خیابان توقف کرد وگفت:
_نه یقین کنید توبه تون رو پذیرفته
با صدای نسبنا بلندی ناله زدم:
_پس چرا اینقدر رنج میکشم؟!
🍃🌹🍃
او آهی کشید وگفت:
_خدا داره مثل آهن آبدیده تون میکنه.این سختیها وبلاها همه براتون خیره.هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیا و امامان ما سختی کشیدند؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلد تر میشن. حالا حکایت ما بنده ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده ی خودتون.پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانوم..شما کار بزرگی کردی.اراده ی آهنینی داشتی..خدا داره باهات کیف میکنه.الان داره به این اشکهات میخنده.چون این رنج و داری واسه رسیدن به او متحمل میشی..نزارید نا امیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین..از هیچی نترس.. میدونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری!همون که اگه بگی ببخش میبخشه ودیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره..حالا اگه میبینید دارید سختی میکشید نا امید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که اینقدر هوای بنده هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده:
من به صلاح امور بنده ام از خودش آگاه ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش.وقتی که بنده ی مؤمنم این کارها را انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب ترین بنده ی مؤمنم خواهد بود.!! دیگه چه بشارتی بالاتراز این؟؟
با درماندگی گفتم:
_اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟
_نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه..خدا داره پاکتون میکنه..ان مع العسر یسری..روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم..
🍃🌹🍃
هق هقم بلند شد..بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم.گفتم:
_حق با شماست..من زود بریدم..با اینکه قول داده بودم کم نیارم!
او با آرامش گفت:
_فردا صبح اول وقت میرم با همسایه هاتون حرف میزنم وان شالله رضایتشونو میگیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه..
با اشک و آه گفتم:
_دیگه آب از سرمن گذشته حاج آقا!!من همه چیزمو باختم همه چیزمو..
او با مهربونی گفت:
_خیره ان شالله..اینها همه امتحانه..
🍃🌹🍃
پرسید:
_چرا به مامورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانوم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمیخواستم منو در این شرایط ببینید.آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟
با ناراحتی گفت:
_سرتون پیش خدا بلند باشه..
پرسیدم:
_شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
_والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم.منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته..
اشکمو پاک کردم وبا تعجب پرسیدم:
_چرا به شما خبر داده آخه؟!
او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد وگفت:
_خب قطعا نگرانتون بوده. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده..چرا بیشتر بهش فکر نمیکنید؟
کاش بحث رو عوض میکرد!صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم:
_دلایلم و قبلا گفتم..مفصله..
🍃🌹🍃
گفت:
_میخوام بدونم..البته اگر امکانش باشه..
پرسیدم:
_چرا؟؟؟
او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت:
_برام مهمه.…
براش مهم بود؟؟؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۲۶ وقتی دست از خوندن کشیدبا هق هق گفتم: _کاش میشد منم میرفتم پیش
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۲۷
چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟کمی فکر کردم. یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم:
_بهش اعتماد ندارم..با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همهی رفتاراتش مشکوکه..امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته.از طرفی من..
حرفم رو خوردم.پرسید:
_شما؟!!!
دنبال کلمات مناسب گشتم.گفتم:
_مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم.چون….
دیگه ادامه ندادم.چون واقعا نمیشدواقعیت رو گفت.
🍃🌹🍃
گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد.در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت:
_حلال زاده ست..خودشه.پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر.
شروع کرد به نوشتن.چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت:
_نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!
آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.او دوباره ماشین رو روشن کرد.پرسید:
_آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟!
باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه از حرف مردم..از فکر از دست دادن تو که نمیدومم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم ..گفتم:
_دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم.
حاج مهدوی گفت:
_حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن.دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید.باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید.از طرفی دیگه هم محبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید.
پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم.پرسید:
_چرا با اون دختر درگیر شدید؟
گفتم:
_اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود..ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت.فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده..کاش در و واسش وانمیکردم
_درسته نباید در و باز میکردید..پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد..
_اون آغازگر دعوا بود..از زمانیکه میشناختنش همینطوری بود.واسه اینکه خودش و از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا..
من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که…
یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد.از داخل آینه نگاهم کرد. ..نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم.او هم چیزی نپرسید..با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم.او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟
🍃🌹🍃
دوباره براش اسمس اومد.گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد.سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار دارد ولی او به خیابان نگاه میکرد.گفت:
_شما تو ماشین باشید من الان میام.
از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود.او اینجا چیکار میکرد؟یعنی درتمام این مدت تعقیبمون میکرد؟حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادند و حرف زدند..در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره.
🍃🌹🍃
دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره.دلم گواه بد می داد.به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت:
_من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم.بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی..من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود.
گفتم:
_مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی..با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست..بااینکه اون منو به این روز انداخت..
کامران گفت:
_واسه اونم دلیل دارم..شاید یه روزی فهمیدی!
پوزخندی زدم:
_مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟!
حالت صورتش عوض شد باز هم طبقعادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار میدادم. حاج مهدوی نزدیکش شد.دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت:
_خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی.
کامران با حرص رو به او گفت:
_شما چیکار کردی که این دختر..
جمله ش رو ناتموم گذاشت.من میدونستم ادامه ش چیه!ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم:
_هههههیییی
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:
_فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:
_حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بزار..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۲۷ چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟ک
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۲۸
حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: _بنده دلیل داشتم
کامران گفت:
_خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!
او پیدا بود سر دعوا داره..
بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید..
کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست. خودم رو به در چسبوندم..حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:
_بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا..
کامران با قاطعیت جواب داد:
_حرفم و میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟
حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:
_حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!
حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت: _مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست.
کامران گفت:
_اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!
حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.
_ان شالله خیره...
🍃🌹🍃
من تسبیحم رو فشار دادم
و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم.هوا ابری بود..!!با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!کامران با صدای آرومتری گفت:
_من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن..
حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت:
_فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟
کامران آب دهانش رو قورت داد!
_حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد ..هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا..
ای بابا…بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!!
حاج مهدوی دستش رو به مشت صندلیش تکیه داد وسمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد.
_خوب غیبت نکن برادر!!!
لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!!
_پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟
کامران جوابی نداد.حاج مهدوی ادامه داد:
_پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟
کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.آهسته گفت:
_دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم…جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام..
🍃🌹🍃
شاید اگر در برحه ای دیگه بودم
حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره..حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید:
_شما عاشق امام حسینی؟!
کامران گفت:_بله..گفتم که..
_خدا رو هم فرمودی قبول داری؟!
_بله قبول دارم.
_پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.گفت: _حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔴قابل توجه همشهریان گرامی🔴
بخش دندان پزشکی درمانگاه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با یازده نفر از دندانپزشکان مجرب خانم و آقا هر هفته از شنبه الی پنجشنبه در شیفت های صبح از ساعت 9 الی ۱۳ و عصر از ساعت 15 الی 19 بجز ایام تعطیل جهت خدمات رسانی به شما عزیزان فعال می باشد لازم به ذکر است با توجه به نیمه دولتی بودن مرکز که از زیر مجموعه های سپاه پاسداران نیز میباشد علی رقم اینکه از بهترین مواد های دندانپزشکی طبق استاندارد ها استفاده می شود حداقل تعرفه ها در قبال ارائه خدمات دریافت میگردد.
امید است بتوانیم رضایت شما عزیزان را جلب نماییم.
با تشکر
مجتمع خدمات درمانی درمانگاه شهید حاج قاسم سلیمانی
@clinic_sh_soleymani
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
پنجشنبه🌸 ۶ دی ۱۴۰۳ ه.ش _ ۲۳ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مازیار شکوری، تحلیلگر سیاسی: سخنان آیتالله خامنهای نشان از بازگشت دوباره سوریه به دامان جبهه مقاومت دارد.
▪️اختلافات داخلی و تضاد منافع کشورها به گونهای است که در نهایت ایران ناجی منطقه خواهد بود.
▪️اقدام ترکیه باعث شده که مردم منطقه از جمله مردم این کشور، اردوغان را مزدور اسرائیل و آمریکا بخوانند؛ شرایط داخلی ترکیه هم به نفع ایران رقم خواهد خورد.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا جوک مرغهای دریایی شنیدید؟
🤣🤣🤣
🇮🇷نیمه پنهان
🇮🇷@nimeyepenhan
🔸 #سخن_حق
✨أحْسِنْ إلی مَن أساءَ إلَیک
💭به کسی که در حقّ تو بدی کرده است، خوبی کن
🍃پیامبر اکرم (ص)
کنز الفوائد: ج ۲ ص ۳۱، حکمت نامه پیامبر اعظم(ص)، جلد ۸ صفحه: ۱۲۴
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تو آمریکا زنگ بزنی مدرسه نباید وضیعت درسی بچه رو بپرسی، از زنده بودنش بپرس!
#باغ_اروپا
⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔷 شهید آوینی: «غروب نزدیک می شود و توگویی تقدير تاريخی زمين از همين حاشيه اروندرود جاری می گردد و مگر به راستی جز اين است؟ تاريخ، مشيت باری تعالی است كه از طريق انسان ها به انجام می رسد و تاريخ فردای كره زمين به وسيله اين جوانان تحقق می يابد؛ همين بچه هایی كه اكنون در حاشيه اروندرود گرد آمده اند و با اشتياق منتظر شب هستند تا به قلب دشمن بتازند.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
♨️ فرمان جهاد علیه مثلث شوم!
🔻رهبرانقلاب یک نکته راهبردی و البته امیدآفرین به ستایشگران اهل بیت فرمودند: اینکه جهاد زبان در مواردی مهمتر از جهاد جان است...مثل جهاد این روزهای ما که جهاد تبیین است.
❗️تا اینجا اهمیت مساله.
🔻و مهمترین ماموریت جهاد تبیین برای این روزها، جهاد علیه مثلت شوم است.
سه گانه "هراس افکنی، اختلاف افکنی و یاس آفرینی" مثلث اهداف ضداسلامی –ضدایرانی دشمن است و باید با منطق دلنشین، "شجاعت و آگاهی و ایستادگی" را به مردم منتقل کرد.
🔻اما چرا این مثلث؟
امروز جنگ اصلی در ساحت ذهن است. ذهن ها تسخیر شود، دشمن بر زمین و زمان مسلط می شوند. کما اینکه تروریست های وابسته به محور تل آویو-واشنگتن در سوریه، اول بر ذهن ها مسلط شدند و بعد میدان.
اساسا جنگ شناختی با این هدف است که با تحریک ذهن و قلب، اراده افراد را به زنجیر بکشد. اینجاست که فرد مسخ شده ناخواسته مثل عروسکی دست ساز اجیر می شود.
🔻اما چرا هراس افکنی؟
نقش هراس افکنی در جنگ های روانی بسیار حساس است. مهمترین نقش هراس افکنی اینست که قدرت تفکر واستدلال فرد را مختل می کند. به اصطلاح فرد دچار کپ کردن محاسباتی می شود. توجه شود که مهم نیست فرد چطور فکر می کند و چه تحلیلی از صحنه نبرد دارد، مهم اینست که بترسد. اگر بترسد حتی به داشته های خودش نیز فکر نمی کند.
‼️در نهایت؛ هراس افکنی باعث میشود قدرت یک جامعه دچار مرگ عصبی شود. فرد یا جامعه قدرت دارد اما توان کنترل و بهره گیری از قدرت را ندارد.
🔻اما چرا اختلاف افکنی؟
اختلاف افکنی اصل قدرت را مختل می کند. انفال 46 می فرماید " وَ لَا تَنَازَعُوا فَتَفشَلُوا." یعنی تنازع کردید، فشل می شوید. سست می شوید و در ادامه می فرماید" وَ تَذهَبَ رِیحُکُم" و عزتتان از بین می رود. رهبرانقلاب سال 1401 در دیدار با مسوولین نظام با اشاره به این آیه با تاکید معناداری می فرمایند اگر اختلاف آمد "قهرا خاک نشین می شوید. قهرا ذلیل می شوید. قهرا وسیله تسلط دیگران را بر خودتان فراهم کرده اید"
❗️مثل تقابل دولت با حاکمیت یا استعفای رئیس جمهور یا انگشت اتهام سمت فرماندهان نظامی گرفتن و مواردی از این دست.
🔻اما چرا یاس آفرینی؟
یاس آفرینی نیز قدرت شکن است. احساس بن بست یک اثر بسیار کلیدی دارد و آنهم نشستن است. فرد ناامید در نقطه پیروزی، شکست را می پذیرد. یاس آفرینی باعث میشود اساسا قدرت دیده نشود. حرکت و تلاش مورد اعتنا قرار نگیرد. دشمن بزرگنمائی شود و امید از اصلاح رخت ببندد.
🔻و اما نکته آخر؛
سهم دشمن که روشن است. ذاتش بر خباثت است.
سهم دنیاطلبان و غربزده های داخلی نیز روشن است. اساسا موجود اند به القای دشمن.
سهم مرجفون نیز روشن است. اساسا موجود اند به اغوای دشمن.
اما امان از آنها که نیت شان خیر است اما ثمره عمل شان تثبیت همین مثلث شوم است.
خلاصه اینکه ماموریت امروز جهاد تبیین، روشنگری علیه این مثلث شوم است.
محسن مهدیان
┄┅═✧☫✧═┅┄
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ﴿۵۵یوسف﴾
[يوسف] گفت مرا بر خزانه هاى اين سرزمين بگمار كه من نگهبانى دانا هستم (۵۵)
❄❄
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و عَلَى آلِ مُحَمَّد
🌽🌽
سلام و درود بر سحر خیزان عزیز
صبح پنجشنبه
💫 ۰۶ دی 1403 شمسی
💫 ۲۴ جمادی الثانی 1446 ق
💫 ۲۶ دسامبر 2024 میلادی
و آخر و عاقبت همه به خیر و نیکی
💧💧💧
خدايا بر محمّد و آلش رحمت عنايت فرما، همان گونه که بر ابراهیم و آلش رحمت عنايت فرموده اى
اي کسي که گرههاي سختيها به وسيله تو گشوده ميشود،
و دشواريها به قدرت تو هموار شده و سلسله اسباب به لطف تو برقرار گشته،
اي پروردگار به علت آنچه برسرمان آمده بي تاب و توان شدهایم و قلبمان از تحمل آنچه بر ما رخ داده لبريز از غم شده است
و تو بر رفع گرفتاريهای ما و دفع آنچه در آن افتادهایم قادري.
پس قدرتت را درباره ما به کار بر، اگر چه از جانب تو سزاوار آن نباشیم. اي صاحب عرش عظيم.
💦💦💦💦💦
طاعات و عبادات همه ی ما و شما قبول درگاه ایزد متعال
اللَّهُمَّ إِنَّكَ عَفُوٌّ كَرِيمٌ تُحِبُّ الْعَفْوَ فَاعْفُ عَنِّي.
« خداوندا! تو بخشنده اي، عفو و بخشش را دوست داري؛ پس مرا مورد عفو و بخشش قرار بده».
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
آمین آمین آمین
" التماس دعای خیر"
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۲۸ حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: _بنده دلیل داشتم ک
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۲۹
_من حرفم این نبود...من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم…
حاج مهدوی آهی کشید
_بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییکه که در دور و برم نماز میخونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم.👈 دنیا رو مدرسه فرض کن 👈خدا رو معلم.. 👈اسلام رو کلاس درس، 👈انبیا وامامان نخبه های کلاس و 👈قرآن هم کتاب درس!
میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.!نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن..👈امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها..
کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت..
آهسته گفت:
_حرفهاتو میفهمم حاجی ولی …بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست.
سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد:
_خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه!
حاج مهدوی خندید:
_من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!!
کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم.
سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت:
_حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد..
🍃🌹🍃
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..
کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!کامران ادامه داد:
_گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده..
حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت.با ناراحتی گفت:
_دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته!
من ناخواسته گفتم:
_ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتن ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه..ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه…
🍃🌹🍃
آسمون جرقه ای زدو باران گرفت…ضربان قلبم تندتر وتندتر شد..لبخندی به پهنای صورت زدم..شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:
_حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟
حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:_ان شالله. .الحمدالله رب العالمین..
چشمم دور زد تا به کامران رسید.
او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود.
ناگهان از ماشین پیاده شد…
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۲۹ _من حرفم این نبود...من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۳۰
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.
سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد..
_یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام…
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد.
_از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
🍃🌹🍃
سوار ماشین شدم
و به مقابلم نگاه کردم.او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
_ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد.انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت:
_زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!!
من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید.گفت:
_تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
_بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت:
_“اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِی الأُمُورِ کُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْیِ الدُّنْیَا وَعَذَابِ الآخِرَهِ”
کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:
_جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
_برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..گفت:
_نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی..
وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
🍃🌹🍃
سرم رو برگردوندم
و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
_اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.جواب دادم:
_ من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.گفت:
_ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.پرسیدم:
_حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید…معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت:
_یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۱۳۰ کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۳۱
به دم خانه رسیدیم.
من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
_امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم:
_ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود..لحنش متغیر شد.
علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت:
_در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
🍃🌹🍃
آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.
مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
🍃🌹🍃
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.
دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
_سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
_حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
_راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
_تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
_یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت:
_سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت:
_برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_اونی که محتاج دعای شماست منم.
_شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله..
باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد..
🍃🌹🍃
سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود
که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم :
_چرا براش گریه میکنی؟!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
💠شهید ابراهیم هادی: از خدا خواستهام همیشه جیبم پُر پول باشد تا گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم.
✍️هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت میكند و از جايى كه گمان نمیبَرَد به او روزى میدهد.
📗منبع: كنزالعمال👆
#شهید_ابراهیم_هادی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 درآمدزایی دولت آلمان از زندانی کردن بی خودی مردم!
#باغ_اروپا
⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عینکت رو عوض کن!
تو مثل خدا نامحدودی♾
#حرف_حساب
گوینده نوجوان: محمد ایلیا حق بین
طرح و اجرا: شقایق یغفوری
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوتی زیبا از #عبدالرحمن_مسعد
با تصاویری بسیار جالب از انواع #میوه
🥑🍐🥥🍉🍓🍑🥝🍋🥭🍈🍹
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
📸برنامه خاموشی شبکه برق در مناطق مختلف شهرستان صومعهسرا امروز پنج شنبه ۶ دی ۱۴۰۳
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar