eitaa logo
یاران وفادار
174 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
8 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز صبحتون قضا میشه؟! ببینید فقط!👆 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده "ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است، و اون دو آیه اینها هستند: وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ وای بر کم فروشان... وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ وای بر عیبجویان طعنه زننده... اولی در مورد مال مردم دوم در مورد آبروی مردم... مراقب هر دو باشیم. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
26.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯تَـــرک هـای بـــی مـنـفـعـت! ⏪ بیشتر به کارها و اهدافت فکر کن... 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 فرهنگ نیویورکی‌ها در استفاده بهینه و بدون هزینه از مترو... 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مروری بر بشارت پیروزی مقاومت توسط رهبر انقلاب در طول نبرد طوفان الاقصی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 @darmangahemanavi 🌸 🍃 ✨باقیات الصالحات✨ 💫رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند : 🔸 پنج گروه در قبرهایشان هستند در حالی که دائم به آنان ثواب می رسد : 👌 کسی که درختی بکارد 👌 چاه آبی حفر کند 👌 مسجدی بسازد 👌 قرآن منتشر کند 👌 و آنکه فرزند شایسته ای از او به جای بماند. 📚 بحارالانوار، ج ۱۰۱، ص ۹۷  ┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄ 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
✅ بسیج دانشجویی خطاب به ظریف: بعنوان فردی در جایگاه ‎غیرقانونی در دولت، صلاحیت نمایندگی ایران در یک اجلاسیه بین‌المللی را ندارید! 🔸 بسیج دانشجویی دانشگاه تهران در متن منتشر شده در واکنش به اظهارات ظریف در اجلاسیه داووس نوشت: جناب آقای ظریف! شما به عنوانی فردی در جایگاه ‎غیرقانونی در دولت، صلاحیت نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در یک اجلاسیه بین‌المللی را ندارید؛ چه رسد به اینکه تریبونی خارجی را دست‌مایه‌ تسویه حساب‌های شخصی و ‎جناحی خود قرار دهید، انتخابات تمام شده؛ اکنون زمان پاسخگویی است! 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
✅ دکتر حسین زمانی میقان،اقتصاددان: مواد اولیه ایرانی در یک شرکت خصوصی! به اسم بورس کالای ایران به قیمت دلاری! و با روش حراج (گران‌ترین قیمت!!!) به تولیدکننده ایرانی فروخته می‌شود! ما با تخریب سازمان‌یافته ساختار تولید کشور و ساقط کردن ارزش پول ملت مواجه‌ایم. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
بازداشت ۲ دختر هتاک به قبور مطهر شهدا 🔹یک منبع آگاه در پلیس: ۲ دختری که فیلم رقص و هتاکی آنها بر سر قبور مطهر شهدا در فضای مجازی پخش شده بود توسط پلیس دستگیر و تحویل مقام قضایی شدند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔴محمد نهاوندیان در مراسم سرکرده انجمن حجتیه چه می‌کند؟ ♦️صابرین‌نیوز: حضور محمد نهاوندیان معاون اقتصادی دولت دوازدهم و رئیس اتاق بازرگانی ایران (1386 تا 1392) در مجلس ختم افتخارزاده دومین رئیس انجمن غیرقانونی و منحله حجتیه چه معنایی دارد؟ ♦️پیش از این نیز نهاوندیان در مراسم ختم دیگر سرکردگان حجتیه همچون مهندس سجادی هم شرکت کرده بود. ♦️پ.ن: در باب امنیّت داخلی هم دستگاه‌های امنیّتی ما باید مواظب نفوذ باشند؛ عمده نفوذ است؛ نفوذ دشمن در دستگاه‌های مختلف و اعمال وسوسه‌هایشان؛ مشکل عمده این است. باید مراقب باشند که این [مشکل] را درست کنند. ( مقام معظم رهبری 1399/8/13) 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
تعجب میکرد معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند. روح الله صفحه کتابش را بست،به آس
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۴۳ و ۴۴ دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: _چه شبهایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوشهایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من میداد که درختها را بشکنم و حتی گاهی میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم. روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: 🔥_آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمیدونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه میکنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری.. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن... فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه میگذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: _نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره... تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دستهایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: 🔥_حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا... فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد.. سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند. فتانه یک نفس میزد، شاخه بالا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دستهایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد. در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله میکرد گفت: 🔥_سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم.. محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی، همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد. روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: _س..سلام خوش آمدین... آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: _سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکرد، من دلم میخواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: _به به، احسنت، بارک‌الله از اونچه که فکر میکردم، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه‌ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: _تو کار کشت و کار صیفی‌جات و سبزیجات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: _چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟! محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: _خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچکدام از همسن و سالاش نمیتونن بکنند.
آقای علوی لبخندی زد و گفت: _در این که شکی نیست، اما پسرت بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ... آقای علوی ،محمود را به کناری کشاند و زیر گوشش زمزمه کرد: _با اون تعاریفی که از برخورد زنت داشتی و صحنه‌ای که امروز پیش چشممان دیدیم، صلاح نیست این پسر را بیش از این زجر بدی، بفرستش حوزه که از این زن، دور باشه و در ضمن برا خودش کسی بشه، شهریه حوزه هم هست دیگه زنت نق به دلت نمیزنه که خرج پسرت میکنی و در کنارش هم زمانی میاد اینجا به باغ و درختش میرسه.. روح الله چیزی از حرفهای آقای علوی نمی‌شنید، اما احساس خوبی نسبت به او داشت یک حس علاقه و دوست داشتن.. روح الله اطراف را نگاه کرد، خبری از فتانه نبود، پس به سمت باغچه رفت تا لااقل بخشی از بوته هایی که هنوز جانی داشتند را نجات دهد.. با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد. فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روح‌الله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه میکرد، اما چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست. نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله درس دین میخواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود. آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند، فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه میکردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد میکرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند. روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه او را به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد: 🔥_کتاب و وسایلت را با خودت ببر، امشب تو‌ همون باغ بمون لازم نکرده بیای.. روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت: _داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم.. فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند و‌گفت: 🔥_خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمیخوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته... روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتابهایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم میکرد. از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید‌ روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد. عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت: _عه سلام داداش، تو هم اومدی؟! و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد: _یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟! روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت: _سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟ عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت: _خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه.. روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت: _خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچه‌ای... بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟! اشک عاطفه جاری شد و .. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟