eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️ 🌼بیا گل نرگس ✨جهان جای توست 🌼دو صد ترانه به لبها ✨همـه برای توست 🌼بیا گل نرگس ✨به جان تشنه عشق 🌼دعا دعایِ ظهورست و ✨همـه برای توست https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
وصف از زبان سردار 🔻همیشه شهدا را یاد می کرد كسی هر وقت یک عزیزی را از دست می‌دهد، یكسال، دو سال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می‌برد، كمتر اتفاق می‌افتد یک مدت طولانی آدم درگیر كسی بشود كه از دست می‌دهد، 19 سال احمد، حسین حسین می‌كرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه‌ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت كه او یاد باكری و خرازی و همت و این شهدا را نكند. هیچ نمازی ندیدم، كه احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نكند و پیوسته این ذكر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی» ورد زبان احمد بود و بعد گریه می‌كرد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايی از داخل کوچه آمد. 💫ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش.. دزد.. دزد! بعد هم سريع دويد دم در. 💫 يکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. 💫دزد با موتور نقش بر زمين شد! تکه آهن روی زمين دست دزد را بريد و خون جاری شد. 💫چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. 💫 درد می كشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! 💫رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! 💫بعد از نماز كنارش نشست. چرا دزدی می كنی!؟ آخه پول حرام كه.. 💫دزد گريه می كرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را می دانم. بيكارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. 💫ابراهيــم فكری كرد. رفت پيش يكی از نمازگزارها، با او صحبت كرد. 💫خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلی مناسب برايت فراهم شد. از فردا برو سر كار. اين پول را هم بگير، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می كشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
بوی عطر خدا🌹 🌟هر انسانی عطر خاصی دارد گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند. 🌟سلام بر عطر خدایی شهید جاویدالاثر خوشبوترین گل زندگی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و شش برخورد با دزد🌹 🗣عباس هادی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قاســـــم نبــــودے ببینـــے شهــــر آزاد گشتــــہ :')))🥀💔 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه‌های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آن‌ها را نصیحت نمود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می‌خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می‌کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی‌روم، می‌ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می‌خواهی برو.» بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می‌آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند». بعد با خوشحالی گفت: «این‌طوری هم نمازم قضا نمی‌شه، هم صبح رو به جماعت می‌خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️‏آقا جان الهی ما برات بمیریم ، ما فدایی تو هستیم ، اشک چشمان تو جگر ما رو آتیش میزنه. آقا جان اینهمه سرباز و فدایی داری بخدا بغض تو از غم حاج قاسم برای ما بزرگتره https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
‌ ســـــلام ای دوست عزیز...🌺 ♨️اومدم چند ڪلامے باهات حرف بزنم..😊 ▪️نمیدونم الان چیـا ڪم دارے و چه کاری داری انجام میدی⁉️ ▪️ڪجـاهاے زندگیت گره داری و هنوز حل نشده⁉️ ▪️ناراحتیـت چیا هست وچه غصه ای داری و به کسی نگفتی⁉️ نمیدونم چقدر تلاش ڪردے برے .. نمیدونم چقدر برا دلـ💔ـواپسے و بیقراری میکنی..😭 چقدر دلت هوایے میشہ برا اومدنش و یا حتی یه لیوان آب‌ هم به یادش هستی یان...!!؟؟😔 میبینی چقدر امام زمون غریبه..😭 ♨️چند تا حرف دارم برات...ای رفیق. ڪہ اگہ خوب دل بدے به حرفام❣ شاید یہ جا پیدا ڪنے ڪہ برے دردودل ڪنے با یه دوست💞 که غصه هاتو ڪم ڪنے دیگہ هے نگے من ڪہ تنهـام و کسی حواسش بهم نیست..(💔)☺️ 👈هر وقت دلتــ💔ــ ـگرفت از آدمای این دنیا، دلت تنگ شد براے یہ مهربونی که همیشه هواتو داشته باشه..💞 ڪہ بتونے حرفاتو بهش بگے و کمکت کنه.. برو سر مزار ،فرقی نمیکنه چه شهیدی باشه...🌷 اونجا یہ برای خودت انتخاب ڪن، و سر مزارش حرفاتو بزن.. اگہ نمیتونے برے، بگرد دنبال شهیدے ڪہ تورو نگہ میداره و اکثر زندگیت دیدیش ولی اهمیت نمیدادی به نگاهش...😪👌 سریع برو یه شهیدی انتخاب کن برای رفاقت باهاش و امشبم شب جمعه هست و شب زیارتی سیدالشهداست.. امشب همه شهدا دور ارباب جمع شدن و دارن روضه میخونن و ارباب براشون حرف میزنه..😔😢 و اگه تو اون شهیدی که انتخاب میکنی را باهاش رفیق شی..،اونم تورو پیش آقا یاد میکنه و اسمت را میبره..پس چه بهتر..😌 باهاش شو و عهد ببند😊 حرفاتو بهش بزن..حرف دلتو،گرفتاری هاتو،نیاز هاتو یا درد دل هاتو..😭💝 اصلا رودربایستے نڪنیااا،خجالت هم نکش ازش همہ رو بگــــو...باهاش راحت باش بےتعارف...😩💧 این رفیق با بقیہ رفقات فرق دارهااا😌 حتے اگہ غصہ هات😓 سر اشتباهات خودت بود.. نمازت قضا شد یا از قصد نخوندی حالا به دلایلی ولی بگو،... غیبت شنیدے،یا غیبت کردی.. نگاهت بہ خطا رفت،یا حواست نبود..⛔️ برو بهش بگــو.. ڪہ دلت شڪستہ از گناه و توی باتلاق گناه گیر کردی..📛، بگو غم دارے برا دورے از ، بگو دستتو بگیره... بهش بگو :👥 (من یہ رفیق شهید🕊 دارم اونم ؛هوامو داشته باش😔 تویے ڪہ زنده اے و همه چیزی را میبینی.. من کسی را ندارم کمکم کنه و درد هامو بدونه..و بهم اهمیت بده.. دارم از این دنیا و آدم هاش خسته میشم؛دنیایی که خیلی کم به امام زمانشون اهمیت میدن و یا اصلا کسی یاد امامش نیست..😭💔 تویے ڪہ دنیا رو چشیدے و راه خودتو پیدا کردی و از این دنیا دل کندی، ارزشی برات نداشت و دردامو میفهمے...😢 آخ اگــہ ڪہ دلــت بشـڪنہ...😔 خودش خیلی قشنگ خریدار دلتــ❤️ــہ و نازتو میکشه.. حتما امتحانش ڪن..ببین چه معجزه ای میکنه..😍👌 ...✌️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🚩اجتماع بزرگ 🚩 🔴اجتماع در بزرگداشت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای مقاومت 💠قرائت قاری بین المللی سیدجواد حسینی(تهران) 💠سخنران حجة الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی(عراق) 💠بانوای گرم برادر حاج میثم مطیعی(تهران) 🔸شنبه ۱۲ بهمن 🔸 ساعت ۱۹🔸 🔹آستان مقدس امام زاده جعفر علیه السلام 🔹 💠 جامعه ایمانی مشعر 📢 اطلاع رسانی رویدادهای مردمی،فرهنگی، اجتماعی یزد 🇮🇷 @Farhangyazd https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💚 💝 ای صاحب ایام بگو پس تو ڪجایی کی می شود ای دوسٺ کنی جلوه نمایی از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم گفتند قرار اسٺ که یک جمعه بیایی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
°•|🌿🌹 میگویند که ابتدای صبــح رزق بندگانت را تقسیم میکنی!! میشود رزق من امـروز رفاقتی️ باشد از جنس شهـیدان .. با عطـر شهــــــادت .. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یاران ابراهیم
قاســـــم نبــــودے ببینـــے شهــــر آزاد گشتــــہ :')))🥀💔 #خانطومان https://eitaa.com/joinchat/82
سرباز ولایت: مرا یاد بلباسی می اندازد. دلنوشته همسرشهید بلباسی: "نمی دانم خبردرست است یاشایعه،شنیده ام که قراراست مقتل تو تفحص شود،شایدنیزه شکسته ها را کنار بگذارند وپیکررنجورت ازدندان گرگ ها را بیابند،سخت می شود تو را ازگودال برگرداند عزیزم،کاش بوریا داشته باشند... "دختر بی بی مریم" https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و هفت شروع جنگ🌹 🗣تقی مسگرها https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. 💫سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يک ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. 💫با تعجب پرسيد: خبريه؟! 💫 گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. 💫جواب داد: باشه اگر شد من هم ميام. 💫ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه می كردند. 💫ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يک جيپ آهو پر از وسایل تدارکاتی آمد. علی خرمدل هم بود. من هم سوار شدم موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. 💫گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! 💫گفت: اثاث ها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. 💫روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل ذهاب. 💫هيچ كس نمی توانست آنچه را می بيند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار می كردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنيده می شد. 💫مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه های سپاه را ديديم كه دست تكان می دادند! 💫گفتم: قاسم، بچه ها اشاره می كنند كه سريع تر بياييد! 💫 يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 💫از پشت تپه تانک های عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک می كردند. 💫چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. 💫يكی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره می كردم كه نياييد، اما شما گاز می داديد! 💫قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! 💫آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقی ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. 💫حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يک جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! 💫ابراهيم جلو رفت و با تعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! 💫قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا می خواستم كه وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می جنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! 💫ابراهيم خيلی دقيق به حرف های او گوش می كرد. 💫بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را می شناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتونی اونها رو بياری تو شهر. 💫با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حمله ای را از طرف عراق نداشتند. 💫قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. 💫آخر صحبت ها هم گفتند: هر كی مَردِه و غیرت داره و نمی خواد دست بعثی ها به ناموسش برسه با ما بياد. 💫سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. 💫چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليک کردند. 💫با شليک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. 💫بچه های ما خيلي روحيه گرفتند. 💫غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديک تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. 💫شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شـد. 💫 گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 💫وارد اتاق شديم. چيزی كه می ديديم باورمان نمی شد. يک تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! 💫 محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای توسل را خوانديم. 💫فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی كرديم. 💫روز بعد رفتيم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. 💫بعد يک مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يک روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت مهمات را از شهر خارج كردند. 💫ابراهيم به شوخی می گفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بیاد، هيچی از ما نميمونه! 💫وقتی انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيری رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. 💫چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالی و علی قربانی مسئول نيروهای رزمنده شده بودند.
💫آنها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دستمال سرخ ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. 💫داخل شهر گشتی زديم‌ چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودی، مجيد فريدوند و.. با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهای عراقی. 💫در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيری ما با نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند. 💫چند دقيقه بعد، از دور يک سرباز عراقی ديده شد. همه رزمنده ها شروع به شليک كردند. 💫ابراهيم داد زد: چيكار می كنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! 💫بچه ها همه ساكت شدند. 💫ابراهيم كه مدتی در كردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديک بشه، بعد شليک كنيد. 💫در همين حين عراقی ها از پايين تپه، شروع به شليک كردند. گلوله های آرپيجی و خمپاره مرتب به سمت ما شليک ميشد. بعد هم به سوی سنگرهای ما حركت كردند. 💫رزمنده هاييی كه برای اولين بار اسلحه به دست می گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهای عقب دويدند. 💫خيلی ترسيده بوديم. 💫فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! 💫لحظاتی بعد صدای شليک عراقی ها كمتر شد. نگاهی به بيرون سنگر انداختم. عراقی ها خوب به سنگرهای ما نزديک شده بودند. 💫يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی ها حمله كردند! آنها در حالی كه از سنگر بيرون می دويدند فرياد زدند: الله اكبر 💫شايد چند دقيقه ای نگذشت كه چندين عراقی كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقی ها توسط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند. 💫بقيه هم فرار كردند. 💫ابراهيم سريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. 💫تمام بچه ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس می انداختند. بعضی ها هم با ابراهيم عكس يادگاری می گرفتند! 💫ساعتی بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. 💫ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. 💫در تهران تشييع جنازه با شكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل تشييع شد. 💫جمعیت بسیار زیادی هم آمده بود. 💫علی خرمدل فریاد می زد فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🔰 اینارو باش...... بدبختا موندن سر دنیا باهم دعوا میکنن!!!!!!! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💠 با هرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و هشت دومین حضور🌹 🗣امیر منجر https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫هشتمين روز مهر ماه با بچه های معاونت عمليات سپاه راهی منطقه شديم. 💫در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهی کرديم. 💫موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی كه به همراه نيروهای سپاه راهی منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم. 💫ابراهيم مشغول گفتن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شدند. حالت معنوی عجيبی در بچه ها ايجاد شد. 💫محمد بروجردی گفت: امير آقا، اين ابراهيم بچه كجاست؟ 💫گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان. 💫برادر بروجردی ادامه داد: عجب صدايی داره. يكی دو بار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. 💫بعد ادامه داد: اگه تونستی بيارش پيش خودمون كرمانشاه. 💫نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. 💫بار دوم بود كه به سرپل ذهاب می آمديم. 💫اصغر وصالی نيروها را آرايش داده بود. بعد از آن منطقه به يک ثبات و پايداری رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دلاور بود. 💫ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او همیشه می گفت: چريكی بــه شجاعت، دلاوری و مديريت اصغر نديده ام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر میزنه. 💫اصغر هم، چنين حالتی نسبت به ابراهيم داشت. 💫 يک بار كه قصد شناسايی و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايی. 💫اصغر وقتی از شناسايی برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگيده ام. كل درگيری های سال58 كردستان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچ كدام از دوره های نظامی را نديده، هم بسيار ورزيده است هم مسائل نظامی را خيلی خوب می فهمد. 💫برای همين در طراحی عمليات ها از ابراهيم كمک می گرفت. 💫آنها در يكی از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را منهدم كردند و تعدادی از نيروهای دشمن را اسير گرفتند. 💫اصغر وصالی يكی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نيروهای داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصی در شهر ايجاد كرد. 💫وقتی شهر كمی آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها ورزش باستانی را بر پا كرد. 💫هر روز صبح ابراهيم با يک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرم خودش می خواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادی ديگر از سلاح ها، وسايل ورزشی را درست كرده بودند. 💫يكی از فرماندهان می گفت: آن روزها خيلی از مردم كه در شهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی مي آمدند. ابراهيم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به اين ترتيب آنها روح زندگی و اميد را ايجاد می كردند. راستی كه ابراهيم انسان عجيبی بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫امام صادق(ع) می فرمايد: هركار نيكی كه بنده ای انجام می دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب! 💫زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: 💫پهلويشان از بسترها جدا می شود و هيچ كس نمی داند به پاداش آنچه كرده اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده ام. 💫همان دوران كوتاه سرپل ذهاب ابراهیم معمولاً یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بيدار می شد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور می شد. اما من شک نداشتم كه از بيداری سحر لذت می برد و مشغول نماز شب می شود. 💫يک بار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختی ظرف آب تهيه كرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یاران ابراهیم
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله های پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم! تا اینکه یه نوار (س) زیر و رویش کرد. بلند شد اومد یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم. یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...  اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم. آقا بهم فرمود: حمید!اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر. گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا منتظر وعده ام. آقا جان چشم به راهم نذار! توی وصیتنامه ساعت ، روز و مکان شهادتش رو هم نوشته بود. که شد، دیدیم حرفاش درست بوده. دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهید شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود ✍ عقب ماندیم از نوجوان ۱۶ساله ای که تازه یک سال از مکلّف شدنش مےگذشت و خود را سراپا گناهکار مےدانست چند سال است به تکلیف رسیده ایم و از گناهان بےشمار، کَـڪِمان هم نمےگَـزد... دل خودمان را با نسیه توبه، گول زده ایم و نقد گناه را به جان خریده ایم دلمان حـُـر شدن مےخواهد به خودم، امیدی ندارم مولا تو که زمان منی ، دستی بر قلبم بکشید تا آدم شوم خدا مےداند که من هم مادرتان (س) را بسیار دوست دارم.... خدا مےداند از این گناهان بےشمار شرمنده ام... شرمنده ام شرمنده ام https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا