#تلنگرانه
#فقطدعاکردند !!!
سعد بن عبیده مۍگوید:
چند تن از برجستگان کوفه
را روز عاشورا دیدم
که بر تپهای
با #گریه دست به دعا برداشته
مۍگویند:
🙏خدایا، یاریت را
نصیب #حسیــن«ع» کن . . .
+ یعنی نشستن از بالایِ تپه
دستوپازدن امامشون رو نگاه کردن!
خدایا ما رو اینطوری امتحان نکن ...
راستی ماهم دعای فرجمیخونیم!؟😔🍃
#اندکی_تامل🌼
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت چهل و یکم
گمنامی🌹
🗣مصطفی صفار هرندی
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#قسمت_چهل_و_یکم
💫قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
💫صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم.
💫 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
💫خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
💫 روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد.
💫می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
💫با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم.
💫پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
💫سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود.
💫انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم!
💫پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
💫لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
💫بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم.
💫به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست!
💫پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
💫پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
💫به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد.
💫می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!»
💫بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد.
💫می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست.
💫بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده.
💫ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است.
💫برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد.
💫در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد.
💫با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟
💫يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت.
💫فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم.
💫فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند.
💫ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند.
💫اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند:
💫«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.»
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
نگاهشان بند بند وجودمان
را میلرزاند💔
از ما چه میخواهند
و ما چه میکنیم؟؟
ای پرنده های عرش
محتاج دعایتانیم...
تا شرمنده نگاهتان نشویم...😔
#شهدای_خانطومان🕊
#اللهم ارزقنا توفیق شهادت
#التماس دعای فرج
#شبتون شهدایی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_امام_زمانم 💞
❅هر چند کمی فرج تمنا کردیم
.
❅آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
.
❅شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
.
❅با واژه انتظار بد تا کردیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🍃 🌹
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
هنوز هم برای #شهادت
دیر نیست
دل💕 را باید صاف کرد...
#صبحتون_شهدایی
#رفیقشهیدمدستمرابگیر
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قمست چهل و دوم
فقط برای خدا🌹
🗣دوست شهید
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_چهل_و_دوم
💫رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد.
پای او شديدا آسيب ديده بود.
💫به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم!
💫دوستم گفت: سيد جون، خيلی زحمت كشيدی اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتما اسير می شدم!
💫گفتم: معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم.
💫دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی!
💫اما من هر چه می گفتم: اين كار را نكرده ام بی فايده بود.
💫مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فكر كردم.
💫يکدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد.
💫با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد! يک آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
💫اما ابراهيم چيزی نمی گفت.
💫گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم.
💫اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود.
💫گفت: سيد چی بگم؟!
💫بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقريبا آخرين نفر بودم. در آن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من می گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم. تا رسيديم به بچه های امدادگر.
💫بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد!
💫علتش را می دانستم. او هميشه می گفت كاری كه برای خداست گفتن ندارد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائی بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
💫چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهای خمينی هستيد!؟
💫ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستيم.
💫بعد پرسيد: پيرمرد توی اين دشت و کوه چه می کنی؟!
💫گفت: زندگی می کنم.
💫دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداری؟!
💫پيرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا می رفتم.
💫ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خمينی(ره) برای شماست.
💫پيرمرد خيلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
💫بعضی از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يک هفته بايد در اين منطقه
باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادی!
💫ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشيد اين پيرمرد ديگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نكنيد، كار برای رضای خدا هميشه جواب می دهد.
💫در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلی سريع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آورديم.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویری تازه منتشر شده از سه ستاره شهدای مدافع حرم در کنار هم:
محمدحسین محمدخانی، محسن حججی و مصطفی صدرزاده
وقتی که شهید صدرزاده شهادت خود در روز تاسوعا را پیشبینی میکند...
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_امام_زمانم ❤️
دعایمان کنی راه باز می شود!
زمانه عجیب طوفانی است
و نبودنتان
بر هجوم طوفان، دامن میزند!
شما دعایمان کنی
شاید صدایمان تا خدا برسد!!!
#اللّهُم_ّعَجّل_ْلِوَلیّکَ_الفَرجْ
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
چونکه صبح آمد و چشمم باز شد
قلب من باچشم تو همراز شد💛
غرق رحمت میشود آن روز که
صبحش با یاد تو آغاز شد...💛
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت چهل و سوم
در محضر بزرگان🌹
🗣امیر منجز
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_چهل_و_سوم
💫سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
💫از خيابانی رد شديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا!
💫من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
💫گفت: هيچی، اگر وقت داری بريم ديدن يه بنده خدا!
💫من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
💫با ابراهيم داخل يک خانه شديم. چند بار يا الله گفت و وارد يک اتاق شديم.
💫چند نفر نشسته بودند. پيرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود.
به همراه ابراهيم سلام كرديم و در گوشه اتاق نشستيم.
💫صحبت حاج آقا با يکی از جوان ها تمام شد.
💫ايشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردی، چه عجب اين طرف ها!
💫ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنيم خدمت برسيم.
💫همينطور که صحبت می کردند فهميدم كه ايشان، ابراهيم را خوب می شناسد.
💫حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد.
💫وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهيم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!
💫ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوری حرف نزنيد.
💫بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت کنيم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت می رسيم.
💫بعد بلند شديم، خداحافظی کرديم و بيرون رفتيم.
💫در بين راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت می کردی ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
💫باعصبانيت پريد توی حرفم و گفت: چی ميگی امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختی!؟
💫گفتم: نه، راستی کی بود !؟
💫جواب داد: اين آقا يکی از اوليای خداست. اما خيلی ها نمی دانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابی بودند.
💫سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبی محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگی بوده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫يكی از عمليات های مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگی، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
💫با وجودی كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولی به تهران نيامد!
💫رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
💫گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالی كنند، بايد چند نفری بمانند.
💫گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتی!؟
💫مكثی كرد و گفت: ما رهبر را برای ديدن و مشاهده كردن نمی خواهيم، ما رهبر را می خواهيم برای اطاعت كردن.
💫بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
💫ابراهيم در مورد ولايت فقيه خيلی حساس بود . نظرات عجيبی هم در مورد امام داشت.
💫می گفت: در بين بزرگان و علمای قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
💫هر وقت پيامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنيا و آخرت می خواهيم بايد حرف های امام را عمل کنيم.
💫ابراهيم از همان جوانی با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ايشان بهره های فراوانی برد.
💫شهيدان آيت الله بهشتی و مطهری را هم الگويی كامل برای نسل جوان می دانست.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌸#خاطره_شهید🍂
◽️همیشه مےگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم !
یڪ بار پرسیدم :
شهادت خودش زیباست ،
زییاترین شهادت چگونه است ؟!
◽️در جواب گفت :
#زیباترین_شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند.....
°•{هادے دلهـــــا
#شهید_ابراهیــــم_هــــادے
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_امام_زمانم 💞
یڪ نفر یڪ خبر ازعشق ندارد بدهد⁉️
دل ماخیلی ازاین بی خبری سوختہ اسٺ....😭
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
چونکه صبح آمد و چشمم باز شد
قلب من باچشم تو همراز شد💛
غرق رحمت میشود آن روز که
صبحش با یاد تو آغاز شد...💛
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#دلنوشته
🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸
⚛چه خوب است گاه گاهی یک امتحانی از خودمان بگیریم!
مقابل خودمان بنشینیم و از خودمان سوالاتی بپرسیم!
⚛مثلا ببینیم اگر مدتی از حضور دوست شهیدمان در زندگی مان می گذرد چه تغییراتی داشته ایم. ببینیم تفاوت این دوران با قبل از آشنایی با شهید چقدر است
⚛بپرسیم که"چقدر شبیه شهدا شده ایم"؟
چقدر در مسیرشان قدم برداشته ایم؟
⚛ببینیم آیا در دلمان رضایتشان را حس می کنیم یا تنها دم از "رفاقت با شهدا" زده ایم؟!
در مسیر امام زمان(عج)سرباز بوده ایم یاسربار؟!
⚛اصلا هر شب باید حساب کنیم ببینیم با خودمان چند چند هستیم؟! جایگاه اخلاص در اعمالمان کجاست؟
⚛چند گناه، چند دروغ، چند غیبت را ترک کرده ایم؟!
در مبارزه با نفس و خواسته های نابجایش موفق بوده ایم؟!
⚛آری این سوال ها والبته خیلی سوال دیگر را باید از خودمان بپرسیم و برنامه زندگیمان را براساس پاسخ هایمان سامان دهیم.
⚛اگر پاسخ هایمان آنگونه ای که باید باشد بود که خدارا شاکرخواهیم بود و مصمم تر ادامه خواهیم داد.
اما اگر خدای ناکرده اینطور نبود بهتر است هر چه سریعتر به خودمان بیاییم قبل از آنکه دیر شود...!!
⚛دوست دارم مثل رفیق شهیدم باشم.
شهید #ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت چهل و چهار
زیارت🌹
🗣جبار ستوده
🗣مهدی فریدوند
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_چهل_و_چهارم
💫سال اول جنگ بود. به همراه بچه های گروه اندرزگو به يكی از ارتفاعات در شمال منطقه گيلان غرب رفتيم.
💫صبح زود بود. ما بر فراز يكی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتيم.
💫پاسگاه مرزی در دست عراقی ها بود. خودروهای عراقی به راحتی در جاده های اطراف آن تردد می كردند.
💫ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم.
💫بعد از آن در حالی كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می كردم گفتم: ابرام جون اين جاده مرزی رو ببين. عراقی ها راحت تردد می كنند.
💫بعد با حسرت گفتم: يعنی ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهای خودشون برن!
💫ابراهيم انگار حواسش به حرف های من نبود. با نگاهش دور دستها را می ديد! لبخندی زد و گفت: چی ميگی! روزی می ياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر می كنند!
💫در مسير برگشت از بچه ها پرسيدم: اسم اين پاسگاه مرزی رو می دونيد؟ يكی از بچه ها گفت: «مرز خسروی»
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
💫گوئی ابراهيم را می ديدم كه ما را بدرقه می كرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت.
💫آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا می رفتند!
💫هر زمان که تهران بوديم برنامه شب های جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود.
💫می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام است. همه اوليا و ملائک می روند كربلا، ما هم جايي می رويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد.
💫بعد هم دعای كميل را در آنجا می خواند. ساعت يک نيمه شب هم برمی گشت.
💫زمانی هم كه برنامه بسيج راه اندازی شده بود از زيارت، مستقيما می آمد مسجد پيش بچه های بسيج.
💫يک شب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشتم با موتور يكی از بچه ها آمدم مسجد.
💫اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردی!؟
💫گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شيخ صدوق را هم زيارت كنم. چون قديمی های تهران می گويند امام زمان(عج) شبهای جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق می آيند.
💫گفتم: خب چرا پياده اومدی!؟
💫جواب درستی نداد.
💫گفتم: تو عجله داشتی كه زودتر بيائی مسجد، اما پياده آمدی، حتما دليلی داشته؟!
💫بعد از كلی سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يک آدم خيلی محتاج پيش من آمد، من دسته اسكناس توی جيبم را به آن آقا دادم.
💫موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولی ندارم. برای همين پياده آمدم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫اين اواخر هـر هفته با هم می رفتيم زيارت، نيمه های شب هم بهشت زهرا سلام الله علیها سر قبر شهدا. بعد ابراهيم برای ما روضه می خواند.
💫بعضی شب ها داخل قبر می رفت. در همان حال دعای كميل را با سوز و حال عجيبی می خواند و گريه می كرد.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🔻 توصیه امروز رهبر انقلاب به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای دفع بلا
🔸 رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در توصیهای، همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگتر از آن نیز وجود داشته است اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار میتواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند.
🔸 ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوشمضمونی است که میتوان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت. ۹۸/۱۲/۱۳
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#سلام_امام_زمانم 💞
هر هفته نامه های مرا می زنی ورق
بر حال این گدای خودت گریه می کنی
کس تاب آن نداشته هم گریه ات شود
تنها تو پا به پای خودت گریه می کنی😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌸 🍃
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
°•
|•♥️ وقتی بهش میگفتیم
چرا گمنام کارمیکنے میگفتــ :
ای بابا همیشه کاری کن
کہ اگہ خـــدا تو رو دید
خوشش بیاد نہ مردم ... (:
#شهید_ابراهیم_هادے🍃🌷
#صبحتون_شهدائے
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت چهل و پنجم
نارنجک🌹
🗣علی مقدم
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20