eitaa logo
یاران ابراهیم
153 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
✒️📃 👌یـــــ❗️ـــڪ تلنـــ⚠️ــــگر فڪرڪن چند⇠ ⇠شد تا⇠ ⇠نشود! ماچه ڪرده ایم؟ چادرها نیستند اگرسیاهی چادرشان حرمت خون را به عالمیان ننمایاند... 🔔 @yarane_ebrahim_yazd
⚡﷽⚡ 🌷گذری_بر_زندگی_شهدا 🥀شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی 🍀شهید_مدافع_حرم_محمودرضا_بیضائی ☀️«خجالت می‌کشم توی صورت حاج_قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» ✍اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهیدان مهدی و حمید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم. ♻️ آنروز محمودرضا زنگ زد و گفت: می‌آیی مراسم؟ گفتم: می‌آیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم_سلیمانی است. گفتم: حتما می‌آیم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلی‌ها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پله‌ها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا حاج_قاسم بیاید، با محمودرضا حرف می‌زدیم ولی حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمی‌زد. 💢 من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج_قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج_قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه گفت: «حاج_قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج_قاسم همین قدر هم وقت ندارد.» بعد از برنامه، از پله‌های ساختمان وزارت کشور پایین می‌آمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش می‌شد حاج_قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت حاج_قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» ♻️ محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: «من یکبار پیش حاج_قاسم برای بچه‌ها حرف می‌زدم، گفتم بچه‌ها من اینطور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بوده‌اند.» بعد گفت: «حاج_قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.» 📚 کتاب تو شهید نمی شوی ص ۵۳ ☘به نقل از برادر شهید @yarane_ebrahim_yazd
فکر باید صددرصد جهاد باشد. #سرداردلها @yarane_ebrahim_yazd #گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 همیشه پایانِ عشق مرگ مجنون است ... و تو را اما ، پایانی نیست حسین ... @yarane_ebrahim_yazd
سلام مولای غریبم تنهاترین سنگ صبورم پر از بهانه‌ام برای گریستن پر از حرف‌های ناگفته و بغض‌های ناگشوده‌ و چه دلنشین است که هر روز با شما درد دل می‌کنم ... ▪️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ ▫️اللّٰهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَليّٖـكَ الْفَـرج @yarane_ebrahim_yazd
عشق است اینڪہ یڪ نفر آغاز می‌ کند... هر روز صبح را بہ هـوای سلام بر شما ... #سلام_بر_شهدا✋ #سلام_بر_مردان_بی_ادعا #صبحتون_شهدایی 💕 @yarane_ebrahim_yazd #گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 قمست یازده پوریای ولی🌹 🗣ایرج گرائی @yarane_ebrahim_yazd #گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
💫مسابقات قهرماني باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. 💫ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او می ديد اين مطلب را تأييد ميكرد. 💫مربيان مي گفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. 💫مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برمي داشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتي ها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا می بُرد. 💫به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. 💫در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. 💫حريف پاياني او آقاي (محمود ک) بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. 💫قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. 💫مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد ميکرد. 💫در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را مي بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. 💫من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. 💫ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. 💫هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. 💫حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. 💫بعد هم حريف او جائي را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! 💫من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. 💫نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شــروع کرد. همه اش دفاع ميکرد. 💫بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صدايــش گرفت. 💫ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدن هاي من را نمي شنيد. فقط وقت را تلف ميکرد. 💫حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. 💫ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. 💫داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! 💫وقتي داور دست حريف را بالا مي برد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند. 💫حريف ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! 💫دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. 💫باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ 💫بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. 💫ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور! 💫بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. 💫از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. 💫جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر وکلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. 💫يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! 💫آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ 💫با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! 💫بی مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. 💫بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدونی مادرم چقدر خوشحاله. 💫بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. 💫مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. 💫بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. 💫از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. 💫در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمي ياد! 💫با خودم فکر مي کردم، پورياي ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. 💫اما ابراهيم...ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! @yarane_ebrahim_yazd
11_پوریای ولی.mp3
2.1M
#کتاب_صوتی 📚ڪتاب صوتی زندگی نامه و خاطرات شهید #ابراهیم_هادی 1⃣1⃣پوریای ولی🌹 @yarane_ebrahim_yazd #گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا