eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 با هرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و هشت دومین حضور🌹 🗣امیر منجر https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫هشتمين روز مهر ماه با بچه های معاونت عمليات سپاه راهی منطقه شديم. 💫در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهی کرديم. 💫موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی كه به همراه نيروهای سپاه راهی منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم. 💫ابراهيم مشغول گفتن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شدند. حالت معنوی عجيبی در بچه ها ايجاد شد. 💫محمد بروجردی گفت: امير آقا، اين ابراهيم بچه كجاست؟ 💫گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان. 💫برادر بروجردی ادامه داد: عجب صدايی داره. يكی دو بار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. 💫بعد ادامه داد: اگه تونستی بيارش پيش خودمون كرمانشاه. 💫نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. 💫بار دوم بود كه به سرپل ذهاب می آمديم. 💫اصغر وصالی نيروها را آرايش داده بود. بعد از آن منطقه به يک ثبات و پايداری رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دلاور بود. 💫ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او همیشه می گفت: چريكی بــه شجاعت، دلاوری و مديريت اصغر نديده ام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر میزنه. 💫اصغر هم، چنين حالتی نسبت به ابراهيم داشت. 💫 يک بار كه قصد شناسايی و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايی. 💫اصغر وقتی از شناسايی برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگيده ام. كل درگيری های سال58 كردستان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچ كدام از دوره های نظامی را نديده، هم بسيار ورزيده است هم مسائل نظامی را خيلی خوب می فهمد. 💫برای همين در طراحی عمليات ها از ابراهيم كمک می گرفت. 💫آنها در يكی از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را منهدم كردند و تعدادی از نيروهای دشمن را اسير گرفتند. 💫اصغر وصالی يكی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نيروهای داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصی در شهر ايجاد كرد. 💫وقتی شهر كمی آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها ورزش باستانی را بر پا كرد. 💫هر روز صبح ابراهيم با يک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرم خودش می خواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادی ديگر از سلاح ها، وسايل ورزشی را درست كرده بودند. 💫يكی از فرماندهان می گفت: آن روزها خيلی از مردم كه در شهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی مي آمدند. ابراهيم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به اين ترتيب آنها روح زندگی و اميد را ايجاد می كردند. راستی كه ابراهيم انسان عجيبی بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫امام صادق(ع) می فرمايد: هركار نيكی كه بنده ای انجام می دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب! 💫زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: 💫پهلويشان از بسترها جدا می شود و هيچ كس نمی داند به پاداش آنچه كرده اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده ام. 💫همان دوران كوتاه سرپل ذهاب ابراهیم معمولاً یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بيدار می شد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور می شد. اما من شک نداشتم كه از بيداری سحر لذت می برد و مشغول نماز شب می شود. 💫يک بار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختی ظرف آب تهيه كرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یاران ابراهیم
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله های پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم! تا اینکه یه نوار (س) زیر و رویش کرد. بلند شد اومد یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم. یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...  اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم. آقا بهم فرمود: حمید!اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر. گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا منتظر وعده ام. آقا جان چشم به راهم نذار! توی وصیتنامه ساعت ، روز و مکان شهادتش رو هم نوشته بود. که شد، دیدیم حرفاش درست بوده. دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهید شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود ✍ عقب ماندیم از نوجوان ۱۶ساله ای که تازه یک سال از مکلّف شدنش مےگذشت و خود را سراپا گناهکار مےدانست چند سال است به تکلیف رسیده ایم و از گناهان بےشمار، کَـڪِمان هم نمےگَـزد... دل خودمان را با نسیه توبه، گول زده ایم و نقد گناه را به جان خریده ایم دلمان حـُـر شدن مےخواهد به خودم، امیدی ندارم مولا تو که زمان منی ، دستی بر قلبم بکشید تا آدم شوم خدا مےداند که من هم مادرتان (س) را بسیار دوست دارم.... خدا مےداند از این گناهان بےشمار شرمنده ام... شرمنده ام شرمنده ام https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_645456116263685772.mp3
3.56M
🎧 بوی گل و سوسن و یاسمن آید دیو چو بیرون رود فرشته درآید آغاز ایام الله دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی و ۱۲ بهمن ماه، سالروز ورود حضرت امام خمینی (ره) به میهن اسلامی گرامی باد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🔴ساعاتی پیش؛ حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها تهران به مناسبت آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ روزها بے تو گذشٺ و تایید شد چون دعاے ما همہ با تردید شد😔 بارها نامہ نوشتم📝 ڪہ بیا اما حیف ڪردہ ام و تو تمدید شد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یادمون نره ... یادمون نره کی هستیم... یادمون نره چرا هستیم... و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد، تا من و تو ... ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و نه تسبیحات🌹 🗣امیر سپهرنژاد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! 💫برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فايده بود. 💫تا نيمه های شب بيدار و خيلی ناراحت بودم. من ازصميمی ترين دوستم هيچ خبری نداشتم. 💫بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روی خاک های محوطه نشستم. تمام خاطراتی كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور می شد. 💫هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. 💫ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توی گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. 💫يک دفعه از جا پريدم! خودش بود، يکی از آنها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بوديم. خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. 💫ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستيم. 💫ابراهيم ماجرای اين سه روز را تعريف می كرد: با يک نفربر رفته بوديم جلو، نمی دانستيم عراقی ها تا كجا آمده اند. 💫كنار يک تپه محاصره شديم، نزديک به يکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شليک می كردند. 💫ما پنج نفر هم در كنار تپه در چاله ای سنگر گرفتيم و شليک می كرديم. 💫تا غروب مقاومت كرديم، با تاريک شدن هوا عراقی ها عقب نشينی كردند. 💫دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. 💫از سنگر بيرون آمديم، كسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. 💫بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع اين گرفتاری ها با دقت تسبيحات حضرت زهرا(س) را بگوئيد. 💫بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زمانی به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختی های بسيار بودند. 💫بعد از تسبيحات به سنگر قبلی برگشتيم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم كم بود. 💫یک دفعه در كنار تپه چندين جنازه عراقی را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آنها را برداشتيم. مقداری آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ 💫هوا تاريک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبيحی در دست داشتم و مرتب ذكر می گفتم. در ميان دشمن، خستگی، شب تاريک و.. اما آرامش عجيبی داشتيم! 💫نيمه های شب در ميان دشت يک جاده خاكی پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائی هم در داخل مقر ديده می شد. 💫ما نمی دانسـتيم در كجا هستيم. هيچ اميدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، برای همين تصميم عجيبی گرفتيم! 💫بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با یاری خدا توانستيم با پرتاب نارنجک و شليک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بريزيم. 💫وقتی رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. 💫 ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديک صبح محل امنی را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردنی نبود، آرامش عجيبي داشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياری خدا به نيروهای خودی رسيديم. 💫ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود. 💫تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياری از مشكلات ما را گشود. 💫بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان از نيروهای ما می ترسد. 💫ما بايد تا می توانيم نبردهای نامنظم را گسترش دهيم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
برات شهادت شهید سید میلاد مصطفوی در کانال کمیل🌹 🌸بعد از چاپ کتاب شهید ابراهیم هادی منطقه فکه و مخصوصا کانال کمیل خیلی سر زبونها افتاد. همراه با سید میلاد و چند تا از خادمین شهدا رفتیم فکه... 🌸فکه بوی کربلا می داد غربت عجیبی داشت ، عطش رمل گرمای سوزان بیابان فکه عجیب شبیه کربلا بود. 🌸این حالات در رفتار سید میلاد مشهود بود که قدم در وادی مقدسی گذاشته، پاهای برهنه اش گواه مدعی من بود. رسیدیم پشت کانال. سیم خاردارها مانع عبور به کانال شد. بی اختیار زانوهامون سست شد و دیگه اشک امان نمی داد. 🌸تنها چیزی که مرحم دلمون بود روضه آقا سید الشهدا علیه السلام بود، بعد از اینکه یک دل سیر گریه کردیم 🌸سید بلند شد رفت به خادمهایی که جلوی نرده ایستاده بودند گفت خواهش می کنم. من می خوام خاک این مکان مقدس رو ببوسم. 🌸 اونها گفتند به هیچ وجه نمی شه اجازه نداریم. سید بغض کرد. 🌸بالاخره اونها رو راضی کرد وارد کانال شدیم. 🌸گفت بچه ها وارد که شدید سجده کنید و از شهدا حاجت بخواهید. 🌸تا درب کانال باز شد گویی درب بهشت باز شده. بوی عجیبی آمد. لحظه های سنگینی بود. 🌸سید میلاد در قتلگاه ابراهیم هادی در سجده بود و فقط داد می زد. خاکها رو بر می داشت و به سر و صورتش می کشید. 🌸با هر زحمتی سید رو از کانال آوردیم بیرون وسوار ماشین شدیم و همه تا اردوگاه فقط گریه کردند. 🌸سید میلاد نتونست رانندگی کنه و نشست عقب و تا اردوگاه تو حال و هوای خودش بود. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️ در محضر سرداران سردار سلیمانی ✅آخرین خاطره‌ حاج قاسم و نوع تعاملش با دیگران: ✍سردار فلاح‌زاده معاون‌ هماهنگ‌ كننده سپاه قدس و استاندار سابق یزد در مسجد روضيه محمديه(حظيره) يزد: حاج قاسم ۴ ساعت قبل از شهادت در سوريه خاطره ای از مهدی باكری به ما گفت: « زمانی که گلوله‌ای به پیشانی باکری خورد و روی زمین افتاد، قایقی می‌آید که او را به عقب بیاورد اما آن قایق را دشمن می‌زند و پیکر مهدی به رود می‌افتد، از آنجا به اروند می‌رود و در خلیج فارس به ابدیت می‌پیوندد » حاج قاسم اهل مطالعه بود و روزهای آخر قبل از شهادتش با وجود اينكه انسان كاملی بود كتاب «انسان كامل» شهید مطهری را مطالعه و خلاصه برداری كرده بود... یک بار حاج قاسم آن هم خصوصی به من گفت: «تا کنون حتی يك قدم هم برای گرفتن پستی برنداشتم» با این وجود حاج قاسم در مقابل کاری که به او سپرده می‌شد بسیار مسئوليت‌پذير و خستگی‌ناپذیر بود. چندين مرتبه حاج قاسم تا مرز پیش رفته بود و مورد هجوم مستقیم رگبار، انتحاری و قناصه دشمن قرار گرفته بود. زمانی که اطراف حلب، فرودگاه دمشق، تدمر و... در محاصره کامل بود، با وجود اینکه حاج قاسم، شیمایی دوران ۸ سال دفاع مقدس بود و نمی‌توانست در ارتفاع پرواز کند ماسک اکسیژن می‌زد و به عنوان اولین فردی بود که با هلی‌کوپتر و هواپیما درمیان محاصره فرود می‌آمد. در پاسخ اصرارهای سردار برای رفتن به منطقه محاصره شده توسط داعش، از وضعیت خطرناک منطقه گفتم؛ ایشان در پاسخ گفت:" از هوا، زمین و از جناحین هم آتش ببارد من باید بروم به بچه‌های مردم سر بزنم..." سردار سلیمانی برای صاحب منزلی که در عملیات آزادسازی بوکمال در دیرالزور سوریه به عنوان مقر استفاده کرده بودند، نامه ای نوشت و در این نامه‌ برای استفاده بدون اجازه از خانه عذرخواهی کرده و نوشته بود: «ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید. اما من هم به نوعی سنی هستم، زیرا به سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله اعتقاد دارم و ان شاءالله در راه او حرکت می‌کنم.. و شما هم به نوعی شیعه هستید، زیرا اهل بیت(ع) را دوست دارید.. اولاً از شما عذر می خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. من در خانه شما نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم که عاقبت به خیر شوید.» حاج قاسم در حین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند می‌شد و به استقبال آن‌ها می‌رفت و حتی دست نيروها را می‌بوسيد و صحبت‌های آن‌ها را می‌شنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده می‌کرد حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پاق رزمندگان را به خاطر مجاهدت‌هایشان می‌بوسم حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز مي‌خوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار مي‌شد و به راز و نیاز با خدا و خواندن مشغول می‌شد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را مي‌شنيديم. روح مطهرش شاد و یادش آکنده از عطر گل های بهشتی باد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
ز خوبان شده ام! گریه ندارد؟ مجنون و پریشان شده ام! ندارد؟ دیگر به لبم خاطره ای از نیست من شده ام! گریه ندارد؟ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ ای بهترین دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا همه ایل و تبار ما 🌺 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
می‌جویم تــو را در و آفاق و شعر🌱 تا که جان گیرد زِ این بی آغاز من♥️ ❤️ ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت سی ام شهرک المهدی🌹 🗣علی مقدم 🗣حسین جهانبخش https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫از شروع جنگ يک ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 💫نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم می گردند! 💫با تعجب پرسيدم: چی شده؟! 💫گفتند: از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نيست! 💫من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! 💫ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت می يان! 💫اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. 💫سيزده عراقی پشت سر هم در حالی كه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! 💫پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. 💫هيچ كس باور نمی كرد كه ابراهيم به همراه يک نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد! آن هم در شـرايطی كه در شهرک المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. 💫يكی از بچه ها خيلی ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: عراقی مزدور! 💫 برای لحظه ای همه ساكت شدند. 💫ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ايستاد و يكی يكی اسلحه ها را از روی دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! 💫جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. 💫ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً اسيره، در ثانی اين ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! 💫جوان رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. 💫اسير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه می كرد به ابراهيم خيره شد. 💫نگاه متعجب اسير عراقی حرف های زيادی داشت! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫دو ماه پس از شروع جنگ ابراهيم به مرخصی آمد. 💫با دوستان به ديدن او رفتيم. 💫در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می كرد اما از خودش چيزی نمی گفت. 💫تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. 💫يکدفعه ابراهيم خنديد و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يک روستا باهم به جبهه آمده بودند. 💫چند روزی گذشت. ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يک روز با آنها صحبت كردم. 💫بندگان خدا آدم های خيلی ساده ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. 💫من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هركاری كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما می ايستم و بلندبلند ذكرهای نماز را تكرار می كنم تا ياد بگیرید. 💫ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگيرد. 💫چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن. 💫يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! 💫خيلی خنده ام گرفت اما خودم را كنترل كردم. 💫اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهری که به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مُهرش را بردارد. 💫يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! 💫اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🍃❤️ خداوندا! روزی از تو شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست الّا شهادت... حاج احمد کاظمی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💞 طالبِ خونِ خدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ يابنَ مِصباح الهُدي، مَتى تَرانا وَ نَراكَ چه‌شود با توكنم‌گريه سرِ قبرِحسين😔 در مزار شهدا مَتى تَرانا وَ نَراكَ💔 🌺 🍃 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
می‌جویم تــو را در و آفاق و شعر🌱 تا که جان گیرد زِ این بی آغاز من♥️ ❤️ ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
سلام بر آنان كہ فصل پرواز را غنيمت شمردند تا بالاتر از عشق پر ڪشيدند و قصہ تلخ زمين‌گير شدن‌ها را از آبے آسمان به نظاره نشستند 🌷 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20