سلام و عرض ادب محضر همه عزیزان به ویژه خواهران محترم عضو کانال
عصر جمعتون به خیر
حقیقتش شنیدم خیلی هنرمندین و دست و پنجه دارین🤨🤨
جدی میگم... خبر دارم خیلیاتون خیاطین و از هر انگشتتون یه هنر میباره😏🤪
راسیاتش باید برای خانواده های نیازمندمون و فرزندانشان ، ماسک تهیه کنیم.
اگر بخواهیم بخریم ، هم گرونه ، هم کمیاب شده . از طرفی خودشون قدرت خرید ندارن و ...
سلامتی این خانواده ها هم برای خودشون و هم برای جامعه واجبه...
لذا تصمیم گرفتیم از خواهران خیاطمون بخواهیم دست به کار بشن و هر کسی در حد توانش ماسک بدوزه و در اختیار خیریه مجمع بزارن تا توزیع کنیم.
طرز دوختن هم توو سایتهای اینترنتی هست. پارچه ای با یه لایه فیلتر وسطش...
از دیگران هم کمک بخواین .اقوام،همسایه ها...
عزیزانی هم که مایلند کمک مالی کنند ، بسم الله...
غروب جمعه ای یا علی بگین و همه دست به دست هم بدیم تا شهرمون وضعیت بهتری پیدا کنه و محرم😭😭😭 بتونیم علم عزای امام حسین ع رو بلند کنیم.
اجرتون با مادر امام زمان ، حضرت نرجس خاتون س ...
محمدابراهیمیان اردکانی
4_5830302664189020094.mp3
2.47M
#فایل_صوتي_امام_زمان
زود، دیــــر می شود❗️
صدایی هر روز، تو را می خواند!
صدایِ کسی که راهِ آسمان را میشناسد!
بدون او در هیاهوی زمین، گُم شده ای!
دیر میشود...
او منتظر برگشتن توست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💻 انیمیشن دیدنی أمیر الزمان
✅ پاسخی به سوالات کودکان و نوجوانان در مورد #امام_زمان(عج)
#تربیت_فرزند
🌈✨
✨
✨ #لذت_آغوش_خدا....
#مدیریت_رنج_ها ۲
"راهبرد لذّت"
🌹همونطور که ما دو نوع #رنج داریم، در کنارشون دو نوع #لذّت هم داریم:
✅ لذّت خوب
⛔️ لذّت بد
💢 لذّت خوب اون لذّتی هست که انسان در دنیا بهش میرسه
و در آخرت هم به خاطرش لذّت خواهد برد.💖🌺
☢️ مثل لذّت رابطۀ مهربانانه با همسر و خانواده و یا مثل لذّت عبادات مختلف،
مخصوصاً زیارت اهل بیت (ع) که برای مؤمن لذّت بخش خواهد بود.😊
❌ لذّت بد اون لذّتی هست که انسان در دنیا میبره
اما هم در دنیا و هم در آخرت چوبش رو خواهد خورد....
⛔️ مثل لذّت سیگار کشیدن و لذّت تنبلی و پرخوری و تمسخر و سایر لذّت های حرام.
🔻ما انسان ها در دنیا بیشتر درگیر انتخاب بین "رنج خوب" و
" لذت بد " هستیم
و برای همین شناخت این دو مورد خیلی میتونه به انتخاب های بهتر ما کمک کنه.
✔️ همیشه سعی کنید توی دنیا تا اونجا که میشه لذّت های خوب رو ببرید ☺️
«اما به هیچ وجه حتّی فکرِ ذره ای از لذّت های بد رو هم نکنید». ❌
*چرا؟
❌ - چون لذّت های بد اولاً «انسان رو حقیر و پست میکنن»
و ثانیاً «امکانِ بردنِ لذّت های خوب و زیبا» رو از شما میگیرن.
🚫در واقع دیگه نمیتونی لذّت های خوب ببری...
⛔️ مثلاً کسی که خدای نکرده سراغ رابطۀ حرام با زنان و دختران مختلف میره،
از همسر خودش زده میشه
و لذّت رابطۀ خوب با همسرش رو از دست خواهد داد...
ادامه دارد....
#خانواده_مهدوی
#تربیت_فرزند
روش صحیح مقابله با نق وغر کودک👇
با بی توجهیِ زبانی و غیر زبانی به غرغرِ کودکتان؛
مشغول انجام کارهایتان شوید!
به گونه ای که انگار اصلاً توجهی به اطراف ندارید.
( خواهرا همین جوری سوت بزنید و رد بشید😜😜)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سفره ی حضرت زهرا سلام الله علیها در جبهه...
🌹#شهید_سید_مرتضی_آوینی
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌈✨
✨
✨ #لذت_آغوش_خدا....
#مدیریت_رنج_ها ۳
"شاخۀ اصلی دین"
🔹اگه ما بخوایم یه خوشۀ انگور رو به طور کامل با دستمون بگیریم،
بهترین راه، اینه که از شاخۀ اصلی اون بگیریم. 🍇
✅ دین هم یه شاخۀ اصلی داره که همۀ خوبی ها و اعمال دینی حول محور اون قرار دارن.
«این شاخۀ اصلی #مبارزه_با_هوای_نفس هست». 👌🏼
🚸 تا وقتی که این خط اصلی و شاخۀ اصلی دین به خوبی دیده نشه،
آدم سردرگم هست.
و توی حرکت مومنانۀ خودش دچار مشکل میشه.🚯
🔹مثل این هست که خوشۀ انگور رو از کنارش گرفته باشه!
در واقع اصل دینداری و تنهامسیر ما برای رسیدن به سعادت، مبارزه با هوای نفس هست.
مغزِ این مبارزه هم موضوعی هست به نام "#رنج" که در مقدمۀ بحث کمی توضیح دادیم.
⭕️ در مسیر مبارزه با نفس طبیعتاً انسان رنج هایی رو تحمل میکنه
که این رنج ها در دلِ دنیا وجود داره.
👈🏼البته ما باید توجه داشته باشیم که:
«اینطور نیست که خداوند متعال دوست داشته باشه که ما حتماً رنج بکشیم تا رشد کنیم!»
✔️ بلکه خداوند از ما میخواد که «با برخی دوست داشتنی هامون مخالفت کنیم تا رشد کنیم»
🔻 اما خب مسیر این مبارزه طوری طراحی شده که ما مجبوریم که رنج هایی هم بکشیم.☺️
اینجاست که ما باید خودمون رو قوی کنیم👌🏼
تا این رنج ها نتونن ما رو از رشد کافی بی بهره کنن.
#مبارزه_با_نفس
💕✨
#نکات_تربیتی_خانواده
🔹قرار شد هر چیزی که آرامش خونه رو از بین میبره ما کنار بذاریم.
⛔️ مثلا گفتیم #تلویزیون آرامش خانواده رو بهم میریزه.
🔶 این جهت که فیلم های سینمایی و سریال هاش باعث میشه که زن و شوهرها بدون توجه به شرایطشون
همسرشون رو با افراد توی فیلم ها مقایسه کنن.
💢 خانمه میگه چرا شوهر فلان خانم توی فیلم "خوشکل و ثروتمند" هست هیچ مشکلی نداره.😌
اما شوهر من فقیر و بدبخته!😤
مگه من چیم کم بود که شدم زن این؟!
⭕️ واقعا هم سخته که صبح تا شب ثروتمندان رو توی تلویزیون ببینه اما مقایسه نکنه!
🚸 شما بزرگواران یا تلویزیون و ماهواره نبینید یا اگه دیدید خیییلی مراقب باشید که مقایسه نکنید.
✅ همش خوبی های همسرتون رو ببینید.
🚸 "مراقب باشید با مقایسه هاتون آرامش همسرتون رو بهم نریزید".
دقت کردید جمله رو؟👆🏼😉
#گمشده_ای_به_نام_آرامش
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌈✨
✨
✨ #لذت_آغوش_خدا....
#مدیریت_رنج_ها ۴
"حقیقتِ عملِ صالح"
🔸برای اینکه ببینیم مبارزه با هوای نفس واقعی چطور صورت میگیره،
لازمه که حقیقتِ عملِ صالح رو بررسی کنیم.
🌺 قرآن کریم در جاهای مختلفی عنوان میکنه که تنها راه رسیدن به سعادت،
داشتن ایمان و انجام عمل صالح هست.
⛔️ متاسفانه کمتر کسی در مورد اینکه عملِ صالح،
دقیقاً به چه عملی گفته میشه صحبت میکنه.
💢 - آیا هر عملی که ظاهراً خوب باشه
اگرچه مطابق هوای نفس هم باشه،
باز هم عمل صالح حساب میشه⁉️
✅ خیر. عمل صالح یعنی عملی که
«در اون #مبارزه_با_هوای نفس وجود داشته باشه».
✅ یعنی طی اون، "برخی دوست داشتنی هامون رو قربانی کنیم".
⭕️ مثلاً یه نفر خیلی دوست داره که به سفرهای زیارتی بره
و ظاهراً هم این یه عمل صالح به نظر میرسه
🔻اما نگاه میکنیم، میبینیم که اولویت های دیگه ای در زندگی اون هست؛
👈🏼 برای همین اون شخص باید از سفرهای زیارتی چشم پوشی کنه و سراغ اون اولویت ها بره.
✅ مثلاً به دختر یا پسر فقیری که در فامیل و اطرافیان خودش میبینه کمک کنه ☺️
تا بتونن ازدواج کنن یا کسب و کار آبرومندانه ای برای خودشون ایجاد کنن.
ادامه دارد...
💕✨
#نکات_تربیتی_خانواده
مقایسه ممنوع ⛔️
🔹گفتیم که هیچ وقت همسرتون رو مقایسه نکنید
⭕️ خصوصا با سایر زن و مردهای فامیل.
متاسفانه وقتی خانم ها عصبانی میشن
🔴 خیلی این مقایسه ها رو انجام میدن.
این کار شدیدا آرامش شوهرشون رو بهم میریزه.
سعی کنید وقتی عصبی میشید هر حرفی که دلتون میخواد به زبون نیارید!
🚸 راهش تمرین مبارزه با نفسه.
♨️ به هوای نفست بگو اجازه نمیدم با مقایسه شوهرم رو بهم بریزی!
🎴مردی که آرامشش توی خونه از بین بره
حتما به سمت "بداخلاقی و هرزگی" خواهد رفت..
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
تربیت فرزند
🌹 هر وقت کودکی ، حرف بدی زد ؛
🌹 برای بار اول ، خود را به نشنیدن بزنید
👈 یعنی تغافل کنید .
🌹 برای بار دوم ، تذکر بدهید
🌹 و بگویید که حرفش ، خوب نیست .
🌹 برای بار سوم ، تهدیدش کنید ؛
🌹 که اگر عملش را تکرار کند ،
🌹 حتما جلوی دیگران آبرویش را می برید .
🌹 اما برای بارهای بعدی ، با او قهر کنید .
#شهادت_ائمه_اطهار
🔅 ای آنکه قبرت بیچراغ و سایبان است
🔅روضه نمیخواهی، مزارت روضه خوان است
🔸گلدستهات سنگیست، روی تربت تو
🔸گنبد نداری، گنبد تو آسمان است
🏴 شهادت مظلومانه، شکافنده علوم، امام محمد باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
◼ای کاش عرفه کربلا بودم...😭😭
💠 مراسم پرفیض دعای روز عرفه
🔹️باکلام
حجت الاسلام سیداسماعیل شاکر
امام جمعه محترم
🔹️ بانوای
حاج محمد ابراهیمیان
📆 پنج شنبه ( روز عرفه ) ساعت ۱۷:۳۰
🔘 مصلی بزرگ امام خمینی (ره) شهر اردکان
باحضور حجاج کاروانهای۱۳۹۹ و ۱۳۹۸
😷 لطفا ماسک ، دستکش و مفاتیح به همراه داشته باشید.
🔸️مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔸️مصلی بزرگ امام خمینی ره اردکان
🔸️گردان ششم پیاده امام حسین اردکان
#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
#عرفه_يأجمل_ليالي_العشر
@yasegharibardakan