چگونه عبادات کنیم 16.mp3
9.23M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۶ 🤲
عبادت، عملی تخصصی است که باید مهارتهای آن را آموخت ...
درغیر اینصورت ممکن است؛
همین عبادت، ما را از هدف نهایی خلقتمان، یعنی تکاملِ باطنِ انسانی، بازدارد!
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃
4_6050783478889316487.mp3
4.47M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه رهبر معظم انقلاب با خبرنگار صدا و سیما در حاشیه بازدید از نمایشگاه کتاب
رمان
زن ،زندگی، آزادی
قسمت چهل و هفتم:
ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و دامن سورمه ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند.
خانم ها به طرف جمع پیش رو آمدند، لیست های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را می خواندند.
کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را می خواند و افرادی که نام می برد، پشت سرش قرار می گرفتند.
هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: احتمالا ما را از هم جدا می کنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچ وقت همدیگه را نبینیم..
سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد وگفت: پس...پس من چکار کنم؟! الی من می خوام با تو بیام.
الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت، اینو از خودت جدا نکن...به هیچ وجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن ، بازم میگم به هیچ وجه از خودت جداش نکن..
سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:اوه نه!! این یادگار مادرت هست..نمی تونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فک میکنی روزی بتونم بفروشمش و..
الی به میان حرف سحر پرید و گفت: وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه..
سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست.
در همین حین یکی از خانم ها اسم الی را خواند...
الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد.
بالاخره هر گروه مشخص شد، الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند.
سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند.
و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر ،بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود.
سحر که بغض گلویش را می فشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خدا حافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند.
زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد .
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
لبخند😁
بچه های الان واسه خودشون اتاق دارن...
زمان ما بچه ها گوشه داشتن. مثلا میگفتن بچه برو یه گوشه بگیر بشین😂😂😂
قسمت ۴۸ رمان از مدینه منوره و مسجد النبی ،تقدیم حضورتون👇
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و هشتم:
به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست.
آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد.
داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد .
کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت.
وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم.
خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟
من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی...
بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن.
کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست
و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست.
کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد درب اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق..
همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم..
در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود.
به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند.
اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند.
به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود.
چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند.
زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشست و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم..
با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم وگفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟!
سرش را به نشانه بله تکون داد..
پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟
زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دیدن این صحنه نصیب همه بشه . 💐💐
فردا عصر انشاالله عازم میقات شجره و پس از محرم شدن ، عازم مکه مکرمه هستیم.
ارادتمند....محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفانه
نهنگی ديد مرگش را ولی دل را به ساحل زد ؛
من از پايانِ خود آگاهم ، اما دوستت دارم..
#حسین_عاملی
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشنگی شیخ عباس قمی در برزخ
☘ #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
واحد خیریه مجمع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس با این مرد بزرگ مخالفت کند خدا او را نخواهد بخشید اینو یقین بدانید
استاد فاطمی نیا
🇮🇷
خیلی قشنگه
مخصوصا دخترااااا
لطفا بخووووونید
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
..یا زهرا.س
❣ ۱۵ سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یک شهید پیدا شد.
اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود. توی جیب لباسش یک برگه پیدا کردیم ...
نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود ...
*باسمه تعالی*
جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست ...
جز همین که وطن ، شرف و ناموس خود را تنها نگذارید..!!
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند تو مکن ..
تو را می ستایند فریب نخور..
تو را نکوهش می کنند شکوه مکن .. مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو..
همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش ..
آنگاه از ما خواهی بود.. !
تحف العقول ص ۲۸۴
دیگر نایی در بدن ندارم ... !
خداحافظ دنیا ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ منتشر شد
#سلطان اثر جدید #پویابیاتی
هدیه ویژه ی ولادت امام رضا (ع)
پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان
همسرانه
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰
❓سوال
با سلام وخسته نباشید
من با یک خانمی حدود 3ساله که رابطه دارم و تا حد زیادی همدیگه رو میشناسیم،بهم علاقه داریم،
من احساس میکنم خانوادم ناراضی باشه،البته هنوز بیان نکردم،
میخواستم کمکم کنید که اینکه میگن مهم دوطرف هست که همدیگه رو بخوان؟
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰
✍پاسخ مشاور
سلام
دوست گرامی شما سه سال هست که خودتان و طرف مقابل تان را درگیر یک رابطه عاطفی کرده اید.
بدون تردید در این مدت سرمایه گذاری عاطفی و روانی زیادی از طرف هر دو نفر شما صورت گرفته است.
✅پس بهتر است بیشتر از این تعلل نکنید و خودتان را از این وضعیت بلاتکلیف نجات دهید.
👈با توجه به تعلل 3 ساله شما، به نظر می رسد که حتی خودتان هم اطمینان و اعتماد کافی به تصمیم تان ندارید. ابتدا لازم است که تکلیف تان را با خودتان روشن کنید.
🔺 بعد که به تصمیم قطعی رسیدید، می توانید با اطمینان خاطر بیشتر با خانواده خود صحبت کنید،
اگر شما مطمئن و مصمم باشید و دلایل منطقی، شفاف و قاطع برای انتخاب خود داشته باشید احتمال موافقت خانواده با شما بسیار بیشتر از زمانی است که خودتان هنوز مردد و سردرگم هستید.
در مورد اینکه فرمودید درسته که مهم دو نفر هستند؟؟؟
باید خدمت تان عرض کنم که نکته بسیار مهم تفاهم و تناسب دو نفر با هم هست،
👈ولی این به معنای کنار گذاشتن بقیه موارد نیست.
🔹 #موافقت و #همراهی هر دو خانواده با ازدواج
یکی از مهم ترین فاکتورهای #ازدواج موفق هست و تا حد امکان باید تلاش کرد موافقت خانواده را به دست آورد.
🔹 البته باید مواظب باشید برای رسیدن به این هدف یعنی:
《موافقت خانواده》،
‼️ از روشهای اشتباه استفاده نکنید.
🔺قهر کردن،
🔺تهدید کردن،
🔺 با خشم و عصبانیت رفتار کردن،
🔺نمونه هایی از رفتارهای اشتباهی هست که می تواند مانع رسیدن شما به هدف تان شود.
بدون تردید برای حل مشکل شما مشاوره حضوری کمک بیشتری به شما خواهد کرد.
پیروز باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلگیری همسر دریانورد ناوگروه ۸۶
🔹همسر رحمت باطولی شب قبل از پهلو گیری ناوگروه پر افتخار ۸۶ نداجا، در منزلش با یک حس خوب و به یاد ماندنی سورپرایز شد.
🔹فرزند ناو استوار رحمت باطولی در غیاب ایشان به دنیا آمده و در حال حاضر سه ماهه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا