eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس با این مرد بزرگ مخالفت کند خدا او را نخواهد بخشید اینو یقین بدانید استاد فاطمی نیا 🇮🇷
‌خیلی قشنگه مخصوصا دخترااااا لطفا بخووووونید داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته! میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س.. 󾬢󾬢 حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... 󾀿..یا زهرا.س󾀿
❣ ۱۵ سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یک شهید پیدا شد. اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود. توی جیب لباسش یک برگه پیدا کردیم ... نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود ... *باسمه تعالی* جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست ... جز همین که وطن ، شرف و ناموس خود را تنها نگذارید..!! تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم: به تو خیانت می کنند تو مکن .. تو را می ستایند فریب نخور.. تو را نکوهش می کنند شکوه مکن .. مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو.. همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش .. آنگاه از ما خواهی بود.. ! تحف العقول ص ۲۸۴ دیگر نایی در بدن ندارم ... ! خداحافظ دنیا ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ منتشر شد اثر جدید هدیه ویژه ی ولادت امام رضا (ع) پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان
همسرانه ✍ 〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰 ❓سوال با سلام وخسته نباشید من با یک خانمی حدود 3ساله که رابطه دارم و تا حد زیادی همدیگه رو میشناسیم،بهم علاقه داریم، من احساس میکنم خانوادم ناراضی باشه،البته هنوز بیان نکردم، میخواستم کمکم کنید که اینکه میگن مهم دوطرف هست که همدیگه رو بخوان؟ 〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰 ✍پاسخ مشاور سلام دوست گرامی شما سه سال هست که خودتان و طرف مقابل تان را درگیر یک رابطه عاطفی کرده اید. بدون تردید در این مدت سرمایه گذاری عاطفی و روانی زیادی از طرف هر دو نفر شما صورت گرفته است. ✅پس بهتر است بیشتر از این تعلل نکنید و خودتان را از این وضعیت بلاتکلیف نجات دهید. 👈با توجه به تعلل 3 ساله شما، به نظر می رسد که حتی خودتان هم اطمینان و اعتماد کافی به تصمیم تان ندارید. ابتدا لازم است که تکلیف تان را با خودتان روشن کنید. 🔺 بعد که به تصمیم قطعی رسیدید، می توانید با اطمینان خاطر بیشتر با خانواده خود صحبت کنید، اگر شما مطمئن و مصمم باشید و دلایل منطقی، شفاف و قاطع برای انتخاب خود داشته باشید احتمال موافقت خانواده با شما بسیار بیشتر از زمانی است که خودتان هنوز مردد و سردرگم هستید. در مورد اینکه فرمودید درسته که مهم دو نفر هستند؟؟؟ باید خدمت تان عرض کنم که نکته بسیار مهم تفاهم و تناسب دو نفر با هم هست، 👈ولی این به معنای کنار گذاشتن بقیه موارد نیست. 🔹 و هر دو خانواده با ازدواج یکی از مهم ترین فاکتورهای موفق هست و تا حد امکان باید تلاش کرد موافقت خانواده را به دست آورد. 🔹 البته باید مواظب باشید برای رسیدن به این هدف یعنی: 《موافقت خانواده》، ‼️ از روشهای اشتباه استفاده نکنید. 🔺قهر کردن، 🔺تهدید کردن، 🔺 با خشم و عصبانیت رفتار کردن، 🔺نمونه هایی از رفتارهای اشتباهی هست که می تواند مانع رسیدن شما به هدف تان شود. بدون تردید برای حل مشکل شما مشاوره حضوری کمک بیشتری به شما خواهد کرد. پیروز باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلگیری همسر دریانورد ‌ناوگروه ۸۶ ‌ 🔹همسر رحمت باطولی شب قبل از پهلو گیری ناوگروه پر افتخار ۸۶ نداجا، در منزلش با یک حس خوب و به یاد ماندنی سورپرایز شد‌. 🔹فرزند ناو استوار رحمت باطولی در غیاب ایشان به دنیا آمده و در حال حاضر سه ماهه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نگاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند. هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستشون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکن تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست... قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز... از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..‌ تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم. دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ... انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی بن موسی الرضا المرتضی گنبدت دل می‌برد وقت ملاقاتی بده دستهایم خالی ازپیش است سوغاتی بده
تَقلب به سبک ِحلال و طاهر ..... :) بیشترین درگیری و جدال بین پیامبران و مخالفانِ ایشان بر سرِ دعوت به یگانگی خدا بوده . توحید ، اولین و مهم ترین دستور خداوند به پیغمبران هست . بدونِ داشتن ایمان به یکتاییِ خداوند پرونده اعمال ندید بسته میشه .... خداوند چند جا توی قرآن بلا فاصله پس از مسئله توحید ، احسان به والدین رو بیان میکنه که نشان از جایگاهِ ویژه والدین نزد خداوند هست ؛ ⭐ واِذ اَخَذنا میثاقَ بنی اسرائیل لا تَعبُدون اِلا الله و بالوالدَین اِحسانا... ⭐ وَ اعبُدوا اللهَ و لا تُشرِکوا به شیئاََ و بالوالدین اِحسانا ... ⭐ اَلّا تُشرکوا به شیئاََ و بالوالدین اِحسانا ... ⭐ اَلّا تَعبُدوا اِلّا ایّاه و بالوالدین اِحسانا ... خداوند با این چیدمان و نوع بیان میخواد یه جورایی غیر مستقیم با اشاره درِگوشی به آدمیان حالی کنه ؛ 🍃 قسمت‌های مهم و به درد بخور، 🍃 موضوعات و جریانات حساس ، 🍃 مواردی رو که خدا بهش بها میده ، 🍃راه و روش عاقبت به خیری ، عنایت و توجه خاص خداوند به این مقام ، پس از فوت والدین هم به قوت خود باقی است ... و اما گروهی در برابر این دستورِ ارزشمند ، مقاومت می‌کنن برا همین ؛ خانه های سالمندان روز به روز آباد میشن ، پرستارِ خانگی بسیار رواج یافته ، برکت از خانه ها رخت بسته ، خوشی ها کم رنگ شدن ... عمل به این سفارش الهی به این آسونیا نیست وقتی موقع عصبانیت دیواری کوتاه تر از پدر و مادر یافت نمیشه .... 📝بانوی کویر /ف.خ
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با حال خوب ببینید 🔺برای عاشق فرقی نمی‌کند که کفشداری شماره ۸ را در تهران ببیند یا حرم علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا