اکران فیلم سینمایی منطقه پرواز ممنوع
سانس اختصاصی مجمع عاشقان بقیع اردکان
امشب ساعت ۱۹:۱۵ _ سینما هویزه
توجه : بلیط عمومی این فیلم ۸۰۰۰ تومان میباشد که عزیزان مجمع ۳۰۰۰ تومان پرداخت خواهند کرد. لذا به ازای هر نفر ۳۰۰۰ تومان هنگام ورود در گیشه تهیه بلیط پرداخت کنید تا بار مالی متوجه مجمع نشود.
فرزندانتون رو مخصوصا همراه کنید.
لطفاً به سایر دوستان که مجمع میان ، ولی در فضای مجازی نیستند نیز اطلاع رسانی کنید.
با حضور هیئت دانش آموزی مجمع
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, #پلاک_شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره #قرآن بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم.
💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد.
💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا #کت_شلوار شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️
💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت.
سفره #عقد ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی #حضرت_آقا را بگذارم سفره عقد.
💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای #شهادتش🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند.
💟بعضی ها که فکر می کردند #طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که #بله گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. #چهارده تا سکه هم شد مهریه؟؟
💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم,
رفقای #محمدحسین زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به #هیئت و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند.
#ادامه_دارد... @YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
💟آن ها هم بعد از روضه, مسخره بازی شان سرجایش بود😅 شروع کردند به خواندن شعرِ رفتند یاران چابک سواران... چشمش برق می زد😍 گفت: تو همونی که دلمـ♥️ می خواست, کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد. مدام زیر لب می گفت: شکر که جور شد, شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلیم جلو می رود, شکر🙏
💟موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید, مگر تمامی داشت، شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی, ولی باورم نمی شد. تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید😄چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کجه کوله شده! بعد از مراسم عقد💞 رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم.
💟دهان خانواده اش بازمانده بود😦که چطور زیر بار رفته بیاید #آتلیه. اصلاً خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت⌚️ بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود, راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸 برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر, این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم☺️
💟همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما را کشیده است😍کنار #قبورشهدا🌷 شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل.
💟یاد روزهایی افتادم که با بچه ها آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که، این بازاومده سراغ ارث پدرش. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا🌷متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آن ها خواسته بتواند راضی ام کند, به ازدواج.
💟می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود, خیلی از دوستانش می آمدند ودرباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند.
غش غش می خندید که اگه می گفتم دختر مناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش⁉️ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام را نبسته بود, دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم.
💟آن کَل کَل های قبل ازدواج شدند به شوخی و بذله گویی آن شب هر چه #شهیدگمنام در شهر بود, زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش, آنجا هم یک سر ماجرا وصل شد به شهادت🌷 #همسرشهید بود. شهید موحدین.
💟روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
با اعتماد به نفس درس نخونده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفیقاش که کل درس را در ده دقیقه⏳ برایش بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد😳 قبل از امتحان زنگ زد📞که: دارم میام ببینمت. گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه.
💟پشت گوشی خندید😅که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاده چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست. کاش منم همونی باشم که تو دلت می خواد. رفت🚶 که بعد امتحان زود برگردد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
💟 #تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد. بعد از ناهار، یک دفعه با کیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق.
💟شوکه شد خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کی به کیه⁉️ وقتی کادو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم☺️ که "دوست داشتم". نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی, به جایی بر نمی خورد️
💟یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: لازم نکرده فرانسوی باشد. مهم اینه که خوش بو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید️ که، بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت؟😉
💟سر جلسه امتحان, بچه ها با چشم و ابرو به من #تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم. وقتی که خانم ایوبی گفت: #محمدخانی آمده خواستگاری شما. گفتند: مارو دست انداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد.
💟به من زنگ زد📞 آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها! باور کردین؟ اون جا #منتظرمه. گفتند: نه, تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم. وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید: این همه لشکر کشی برای چیه؟
💟همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم, گفتم: اومدن ببینن واقعاً #تو_شوهرمی یا نه❗️ البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً موتور هیئت بود. #عاشق موتور سواری بودم😍 ولی بلد نبودم چطور باید با #حجاب کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوار نشده بودم🙈
💟چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍, همین. باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به #حسینیه شبیه بود. ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود. ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: به خاطر #تو اینجا ر و تمییز کرده م!
💟گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه #جوراب تلنبار شده بود. معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس #شهدا🌷 از این کارش خوشم آمد😍 بابت اشکال وشمایل و متن کارت عروسی, خیلی بالا پایین کرد.
💟خیلی از کارت ها را دیدیم, پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از #حضرت_آقا با دست خط خودشان
✍بسم الله الرحمن الرحیم
#همسری شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها💞 و جسم ها و سرنوشت هاست. صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
#سیدعلی_خامنه_ای.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
❤️ماجرای خواندنی شهیدی که امام زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا💔
یا بیا یک نگاهی به من کن😔
یا به دستت مرا در کفن کن😭
از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️
🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃:
اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊
🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟🎤
رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن💔
🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
🍃وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔
بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم🍂.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔
📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
🍃🌹🍃🌹
@YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان
ما رو فراموش نکنید ، داریم برای خانواده های نیازمند ، بخاری تهیه میکنیم....
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
💟دست خط 📝را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📱 انتخابمان برای مغازه دار جالب بود. گفت: من به #رهبر ارادت دارم😍 ولی متاسفانه تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت💌 عروسی ش چاپ کنه. از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود واز متن های حاضر, یکی را انتخاب کنیم.
💟محمدحسین در این کارها دست داشت به طرف قبولاند که می شود در #فتوشاب این کارت را با این مشخصات طراحی وچاپ کرد. قضاوت دیگران هم درباره ی کارت متفاوت بود. بعضی ها می گفتند قشنگ😍 است. بعضی ها هم خوششان نیامد☹️نمی دانم کسی بعد ازما از:این نوع کارت استفاده کرده یا نه.
💟ولی بابش باز شد تا چند نفر👥 از بچه های فامیل عقدشان را داخل #امامزاده برگزار کنند. ازهمان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می گفت: این همه تیر وتخته به چه کارمون میاد؟ از هر دری سخنی گفتیم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم.
💟موقع خرید حلقه💍 پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر #عقیق بخریم. باز باید منبر مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم: انگشتر عقیق باشد برای بعد, الان باید #حلقه بخریم. حلقه را خرید. ولی اولین بار که رفتیم #مشهد انگشتر عقیقی💍 انتخاب کرده و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت.
💟هر چه دلش می گفت: همان راه را می رفت. و از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود. هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان #محمدحسینی است که هزار رقم شرط وشروط داشت؟
روزی موقع خرید جهیزیه, خانم فروشنده به عکس صحفه گوشی ام📱 اشاره کرد وپرسید: آن عکس کدوم #شهیده؟
💟خندیدم ️که "این هنوز شهید نشده, #شوهرمه" کم کم با رفت و آمد و بگو بخند هایش️, توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود, سریع با همه گرم می گرفت💖 وسر رفاقت را باز می کرد. با #مادربزرگم هم اُخت شد. و برو بیا پیدا کرده بود. خانه ای قدیمی با سقف های ضربی, زیاد می رفت. به گوسفندهایشان 🐑سر می زد.
💟طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای #مشاوره ی ازدواج. بعضی شان می خندیدند "که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی😄" . دختر خاله ام می گفت: الان داره خودش رو, رحیم پور ازغدی می بینه. من هم مسخره اش می کردم: ازغدی رو می شناسی؟ ایشون محمد حسین شونه😂
💟خدایی اش قلمبه سُلمبه حرف می زد. ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دلت❤️ نشسته یا نه؟ زیاد هم #ازدواج خودمان را مثال می زد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_چهادهم 4⃣1⃣
💟یک ماه بعد عقد, جور شد رفتیم حج🕋 عمره. سفرمان همزمان شد با ماه🌙 رمضان. برای اینکه بتونیم روزه بگیریم, عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود. پیر وجوان زن ومرد. ما جز جوون ترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمد حسین انجام می داد, باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم👌
💟ازبس وسواس برایم به خرج می داد. در مدینه گیر داده بود که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ📞 زدم واز او سوال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هر وقت می رفتیم, عرب ها آنجا خوابیده 😴 یا نشسته بودند. زیاد روضه می خواند, گاهی وسط روضه ها شرطه های صعودی می آمدند واعتراض می کردند
💟کتاب دستش نمی گرفت❌ از حفظ می خواند. هر وقت ماموران صعودی مزاحم می شدند, وسط روضه می گفت: بر پدر همتون لعنت. چند بار هم درمسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با واهابی ها کَل کَل می کرد. خوشم می آمد این ها از رو بروند. از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها بشه تاثیری ندارد👌
💟دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه.
می دانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه ی کعبه بیفتد, سه حاجت شرعی مابرآورده می شود. همان استاد تاریخ گفت: قبل از دیدن خانه ی کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتون را از خداوند متعال خواستید , سر از سجده بردارید. زود تر ازمن سرش را آورد بالا. به من گفت: توی سجده باش. بگو خدایا من و کُل زندگی وهمه ی چیزم رو خرج خودت کن. خرج امام حسین(علیه السلام)
💟وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد گفت: ببین خداوندمتعال هم مشکی پوش حسینه. خیلی منقلب شدم. حرف هایش آدم را به هم می ریخت. کل طواف رابا زمزمه ی روضه انجام می داد. طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند. در سعیِ صفا ومروه دعاها که تمام شد, روضه می خواند. دعای جوشن می خواند. با مناجات حضرت امیر(علیه السلام) ومن همراهی اش می کردم.
💟بهش گفتم : خوش به حالت هاجر، اون قدر که رفتی واومدی, بالاخره آب🌊 برای اسماعیلت پیدا شد, کاش برای رباب هم آب پیدا می شد.انگار آتشش🔥 زدم. بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه⛰ می رفتیم بالا خسته شدم, نیمه های راه بریده بودم دم به دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که: چه زود پیر شدی یا تنبلی می کنی؟ بهش گفتم: من با پای خودم میام, هر وقتم بخوام می نشینم.
💟بمیرم برای اسرای کربلا😭مردای نامحرم بهشون می خندیدن! بد با دلش💔 بازی کردم نشست و سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گُل کرد. در طواف, دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم, با آب و تاب😍 دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
💟کمک دست بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. #مادر_شهیدی با دخترش آمده بود. طواف و کارهای دیگری برایش مشکل بود دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت. خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس📸 گرفتن از مادر و دختر. یک بار وسط طواف مستحبی, شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند مگه ظاهر یا پو ششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار وگفت: صدقه بذار کنار. اینجا بین خانما صحبت از تو وشوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه.
💟از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خداوند متعال در و تخته رو به هم جفت می کنه, نمونه اش شمایین! دائم با دوربینش 📸چیلیک چیلیک عکس می گرفت. بهش اعتراض می کردم: اومدی زیارت یا عکس بگیری؟ یک انگشتر💍 عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود: #یا_زهرا. در مکه داد شیعه ای یمنی.
💟وقتی رفتیم مکه گفت: دیگه دوست ندارم بیام, باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه. کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر, درخانه هم کاری می کرد که وصل شود به اهل بیت(علیهم السلام)، خاصه ی امام حسین (علیه السلام) یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم وبعد بهش عشق و علاقه♥️ پیدا کنم. همین کارهایش بود.
💟دیدم دیوانه وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند. ولی اینکه چقدر مایه بگذارند, مهم است. اولین حقوقی💵 که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همان کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی, ریش ریش های پایین پرده را خرید وبه کتیبه ها دوخت وهمه را وقف هیئت کرد. پاتو قش پاساژ مهستان بود.
💟روی شعر گفتن برای امام حسین(علیه السلام) خیلی وقت گذاشت. شعارش این بود: ترک محرمات, رعایت واجبات و توسل به اهل بیت(علیهم السلام) موقع توسل, شعر وروضه می خواند. گاهی وا گویه می کرد. اگر دو نفری👥 بودیم که بلند بلند با امام حسین(علیه السلام) صحبت می کرد. اگر کسی هم دور برمون نشسته بود, با نجوا #توسلش را جلو
می برد.
💟بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین(ع) به کار می برد. عاشق روضه های حاج منصور بود. ولی در سبک سینه زنی. بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد. نهم فروردین سال🗓 نود, در تالار نور شهرک شهید محلاتی #عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.
💟خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای🏠 نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند. خیلی آنجا را دوست😍 داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم, قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است👌 هم محله ای مذهبی بود وهم ساکت و آرام. یک دست تر بود.
💟اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد, خیلی ناراحت😔 شد. رفتیم عکس گرفتیم, دکتر گفت: تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیرین. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی👟 خوب برایم خرید با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت. کاملاً دست و دلباز بود. اهل پس انداز نبود. حتی بهش فکر نمی کرد. موقع خرید اگر از کارت💳 بانکی استفاده می کرد, رسید نمی گرفت برایش عجیب بود که ملت می ایستد تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
💟می خواست خانه راعوض کند, ولی می گفت :زیر بار قرض و وام نمی روم️. حتی به این فکر افتاده بود پژویی🚗 را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی 🏍 عوض کند. وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد. محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می گرفت, مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر می داشت و کارت 💳 را می داد به من.
💟قبول نمی کردم, می گفت: تو منی, من توام♥️ فرقی نمی کنه. البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم ودلم نمی آمد از پول او خرید کنم. از وضیعت حقوق #سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم💳 که پدرم برایم پول واریز می کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
💟خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست وشمّ اقتصادی ندارد
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم. از وضیعت اقتصادی اش با خبر بودم. برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم. برای جشن تولد و #سالگرد_ازدواج💞 و این مراسم رسمی نمی گرفتیم. اما بین خودمان شاد بودیم😃
💟سرمان می رفت, #هیئتمان نمی رفت: رایه العباس #چیذر, دعای کمیل حاج منصور درشاه عبدالعظیم(علیه السلام), غروب 🌅جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی, هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم می کردیم شب های🌃 عید در هیئتی که برنامه دارد. سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد, این سه تا هیئت را #مقید بودیم👌
💟حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت. تا اسمش می آمد می گفت: اعلی الله مقامه و عظُم شانه. رد خور نداشت❌ شب های جمعه نرویم #شاه_عبدالعظیم (علیه السلام) برنامه ی ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دوسه ساعت⌚️ قبل از نماز صبح, دعای کمیل می خواند.
💟نماز صبح که می خواندیم و می رفتیم که #پاچه بخوریم. به قول خودش: کَلپچ بزنیم. تا قبل از ازدواج, به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده می نشستند وبه به و چه چه می کردند. فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه راکه بار
می گذاشتند, عق می زدم🤢 و از بویش حالم بد می شد. تا همه ی ظرف هایش را نمی شستند, به حالت طبیعی بر نمی گشتم.
💟دوسه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش, نان ترید آبگوشت را به دهان
می کشید😋 که انگار از قحطی بر گشته
با اصرارش حاضر شدم یک لقمه امتحان کنم. مزه اش که رفت زیر زبانم, کله پاچه خور حرفه ای شدم. به هرکس می گفتم کله پاچه خوردم , باور نمی کرد می گفت: تو؟ تو😳 با اون همه ادا واطوار؟
💟قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم. همه چیز باید تمییز می بود. سرم می رفت دهن زده ی کسی را نمی خوردم🤭 بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با #محمدحسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ , دهنی او را هم می خوردم.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
جمعه های پاک
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه 98/09/22 همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء(به امامت حجه الاسلام خردمند)
سخنران: حجه الاسلام حسن محمودی
(موضوع: خانواده)- از ساعت ۱۷:۴۵
میز کتاب : معرفی و فروش کتاب سه دقیقه در قیامت با تخفیف
باحضور هیئت دانش آموزی
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
💟اگر سردردی🤕, مریضی یا هر مشکلی داشتیم , معتقد بودیم برویم #هیئت خوب می شویم👌می گفت: میشه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی! در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند: بس است. ولی او از این هیئت بیرون می آمد, می رفت هیئت بعدی. یک سال 🗓 روز #عاشورا از شدت عزاداری , چند بار آمپول دگزا زد. بهش می گفتم: این آمپولها ضرر داره. ولی او کار خودش را می کرد☹️
💟آخر سر که دیدم حریف نیستم, به پدر و مادرم گفتم: شما بهش بگین. ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود
خیلی به هم ریخته می شد😞 ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد, تا در خانه. هم برای خودش بهتر بود, هم برای بقیه. می دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر وصورت #زخم وزیلی می آمد بیرون.
💟هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد , دلم هُری می ریخت😢 دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را #می_زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش رانبیند. مادرم می گفت: هر وقت از هیئت ها بر می گرده, مثل گُلیه که شکفته. داخل ماشین #مداحی می گذاشت با مداح همراهی می کرد ویک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.
💟شیشه ها را می داد بالا, صدا را زیاد می کرد. آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم. جزء آرزوهایش بود در خانه #روضه ی هفتگی بگیریم. اما نمی شد😔 چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می گفت: دو برابر خونه تیر وتخته داریم! فردای روز پاتختی, چند تا از رفقایش👥 را دعوت کرد خانه بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکی شان #طلبه بود که سخنرانی🎤 کرد و بقیه مداحی کردند. #زیارت_عاشورا وحدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم.
💟چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم. رفت از بیرون پیتزا🍕 خرید برای شام. البته زیاد هیئت دونفری👥 داشتیم. برای سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط #روضه هم می خواندیم. بعد چای, نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: این خوردنیا الان مال #هیئته😍هروقت چای می ریختم می آوردم, می گفت: بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
💟زیارت عاشورا می خواندیم و #تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه ی کبیره, را تا ته بخوانیم. یکی دو صحفه📖 را با معنی می خواندیم. چون به زبان عربی مسلط بود👌 برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد. کلاً آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت, یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه, بستنی یا غذا🍝 گاهی پیاده می رفتیم #گلزار_شهدای🌷 یزد. در مسیر رفت و برگشت, دهانمان می جنبید.
💟همیشه دنبال این بود برویم رستوران, غذایی بیرون بهش می چسبید. من اصلاً اهل خوردن نبودم. ولی او بعد از #ازدواج💞 مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود. واز خوردنش لذت می برد😋
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هجده 8⃣1⃣
💟هیئت که می رفتیم, اگر پذیرایی یا نذری می دادنند, به عنوان #تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم. ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از #هیئت رایه العباس با لیوان چای☕️ روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد, حتی بچه های مذهبی هم نگاه می کردند.
💟چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهاشان می گفتند: حاج آقا یاد بگیر, از تو کوچیک تره☹️ خیلی بدش می آمد, از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می گفت: مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟
💟ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود❌حتی می گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن. اعتقادش این بود که خط کش اسلام کار کن. پدرم می گفت: این دختر قبل ازدواج خیلی چموش بود. ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه. ولی شما که بدتر از اون رو لوس کردی! بدشانسی آورده بود.
💟با همه ی بخوری اش, گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود😁 خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم. کمی هم از مادرم. ابگوشت مرغ 🍗و ماکارونی اش حرف نداشت. اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برا هیئت پخته بود, از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت😋 املتش که شبیه املت نبود. نمی دانم چطور همه ی موادش را این طور میکس می کرد, همه چیز داخلش پیدا می شد
💟یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم. نمی دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت, آب عدس هم اضافه کردم, شفته پلو شد وقتی گذاشتم وسط سفره خندید,️ گفت: فقط شمع کم داره که به جای کیک 🎂تولد بخوریم😂 اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی زمین که پرنده ها 🕊بخورند و رفت پیتزا خرید.
💟دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچه ای پاره می شد, دکمه ای کنده می شد, یا نیازی به دوخت و دوز بود, سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت: کوچیک که بودم, مادرم معلم بود ومی رفت مدرسه من پیش مادر بزرگم بودم. خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
💟یکی از تفریجات ثابتمان پیاده روی🚶♂ بود. در طول راه تنقلات می خوردیم #بهشت_زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها یا صبح🌄 جمعه غذایی آماده بر می داشتیم و می رفتیم بهشت زهرا تا بعد ازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمی شد, از این #شهید🌷 به آن شهید. از این قطعه به آن قطعه.
💟اولین بار که رفتیم #شهدای_گمنام گفت: برای اینکه وصلت سر بگیرد, نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته⚡️ با هزینه ی خودم تعویض کنم. یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود. یک روز هم پنج تا.
گفتم: مگه از سنگ قبر, ثوابی به #شهید می رسد؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت بود, باز همین رو می گفتی؟
💟به #شهید_چمران انس و علاقه💞 خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی🌷 را هم خیلی دوست😍 داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود: #عمار_عبدی، عمار را از کلید واژه "این عمار" حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق😍 می کرد تا این را می شنید.
💟الگویش در ریش گذاشتن, به #شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد #مغنیه شهید🌷 شد, واقعاً به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانمان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم. کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال 😌شد ومی گفت: آقا زاده ای که روی همه رو کم کرد. تا چند وقت پیش عکس #رسول_خلیلی را روی ماشین🚙 و داخل اتاق داشت.
💟همه ی شهدا را #زنده فرض می کرد که اینا حیات دارن ولی ما نمی بینیم. تمام سنگ ها قبرهای شهدا را دست می کشید ومی بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه👣 می شد. ولی در #بهشت_زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش👞 را دربیاورد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
انتخاب خدا
بنی اسرائیل طلب یک مسئول و مدیر شایسته کردند!
خدا هم یک #جوان_گمنامِ_بدون_مال را معرفی کرد:
إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا ...(بقره/٢٤٧)
برخی اعتراض کردند که چرا طالوت؟😡
قَالُوا أَنَّىٰ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ...ِ(بقره/٢٤٧)
خدا علم و توانمندی او را ملاک شایستگی اش معرفی کرد:
إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْم ...ِ(بقره/٢٤٧)
👈 علم و توانایی!
نه صرفا سن و سال زیاد و تجربه و پول های بادآورده و آنچنانی ستاد تبلیغاتی و ...
👌 راستی در انتخابات پیش روچند نفرمان مثل خدا انتخابمان طالوت است و چند نفر جالوت؟🤔
@YasegharibArdakan
1_10574514.mp3
6.78M
🎧صوت
🎤حجت الاسلام #شهسواری
💠عنایت شهدا به جوان گنهکار
@YasegharibArdakan