eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
انتخاب خدا بنی اسرائیل طلب یک مسئول و مدیر شایسته کردند! خدا هم یک را معرفی کرد: إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا ...(بقره/٢٤٧) برخی اعتراض کردند که چرا طالوت؟😡 قَالُوا أَنَّىٰ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ...ِ(بقره/٢٤٧) خدا علم و توانمندی او را ملاک شایستگی اش معرفی کرد: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْم ...ِ(بقره/٢٤٧) 👈 علم و توانایی! نه صرفا سن و سال زیاد و تجربه و پول های بادآورده و آنچنانی ستاد تبلیغاتی و ... 👌 راستی در انتخابات پیش روچند نفرمان مثل خدا انتخابمان طالوت است و چند نفر جالوت؟🤔 @YasegharibArdakan
1_10574514.mp3
6.78M
🎧صوت 🎤حجت الاسلام 💠عنایت شهدا به جوان گنهکار @YasegharibArdakan
📚 💞 9⃣1⃣ 💟تاریخ تولد و شهدا🌷 را که می خواند, می زد توی سرش: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن, هیچ خاصیتی ندارم😔 تازه وارد سپاه شده بود, نُه ماه بعد از عروسی, برای دوره آموزشی پاسدار می رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد. ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند. صبح ها ساعت🕰 هشت می رفت تا دوی بعد از ظهر. می خوابیدم 😴تا نزدیک ظهر. بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را می خواندم می رسید. استراحتی می کرد ومی زدیم بیرون و افطاری را بیرون می خوردیم. 💟خیلی وقتها پیاده می رفتیم تاتخته فولاد و شهدا🌷 به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم. سی وسه پل، خواجو. همان جا هم تکه کلامی سر زبانش افتاد: امام وشهدا🌷 هر وقت می خواست بپیچاند می گفت: امام و شهدا. کجا می روی؟ پیش امام وشهدا❗️ با کی می روی؟ با امام وشهدا! 💟کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب 📚می خواند. های انقلاب, کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه ی شهدا. کتاب های را به روایت همسرشان را خیلی دوست😍 داشت. شهید چمران, همت و مدق. همیشه می گفت: دوست دارم اگه شهید شدم, رو روایت فتح چاپ کنه. حتی اسم برد که در قالب کتاب های "نیمه ی پنهان ماه🌙" باشد. 💟می گفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو, چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش 🖥ذخیره کرد وگفت: اینا رو هم ته کتاب اضافه کن. عادت نداشتیم که هر کسی تنهایی👤 بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش, یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد. 💟بلند می خواند که بشنوم در آشپزی🍲 خودش را بازی می داد. اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنها پخت وپز کند. چون ریخت وپاش می کرد و کارم دو برابر می شد😅 بهش می گفتم: شما کمک نکنی, بهتره. آدم منظمی نبود. راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود در قوطی زرد چوبه ونمک را جابجا می گذاشت🤦‍♀ ظرف وظروف را طوری می چید لبه ی اُپن که شتر 🐪با بارش آنجا گم می شد. 💟روزه هم اگه می گرفتیم, باید با هم نیت می کردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد. مثل عرفه, رجب, شعبان. گاهی درست می کردم, گاهی شام دیر می خوردیم به جای سحری. اگه به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد. قرار براین بود آن یکی, به دار تعارف کند. جزء شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.اینطوری ثوابش را می برد. 💟برای خواندن نماز شب 📿کاری به کار من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هرشب 🌃بلند می شد برای . نه هر وقت مکان و فضا مهیا بود, از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد. گاهی فقط به یک . کم پیش می آمد مفصل وبا اعمال بخواند. می گفت: آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجده ی شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی, همونم خوبه👌 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 0⃣2⃣ 💟خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به بخوانم😍 از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او کنم. در اردوها, کنار معراج شهدای گمنام🌷 دانشگاه آقایان می ایستادند ماهم پشت سرشان, صوت ولحن خوبی داشت‌ 💟بعد از ازدواج فرقی نمی کرد خانه🏠 خودمان باشد, یا خانه ی پدر مادرهایمان گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش می کردند. مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد بلند بلند می گفتم: (والله یحبُ الصابرین)😄 مقید بود به نماز در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. 💟زمان هایی که اختیار ماشین🚙 دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم, اولین فرصت در خانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت: نگه دارین. اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می خواند: رَبَنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا و ذُریاتنا قُرَه اَعیُنِ وَ جَعَلنا لِلمُتَقینَ اِماماً. 💟قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد, می خواند: مطب دکتر, در تاکسی, گاهی اوقات هم از داخل موبایلش📱 قرآن می خواند‌. با موبایل بازی می کرد. انگری برد, هندوانه ای🍉 بود که با انگشت قاچ قاچ می کرد. اسمش را نمیدانم ویک بازی قورباقه. بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم. اگر من هم در مرحله ای می ماندم, برایم رد می کرد. 💟می گفتم: نمی شه وقتی بازی می کنی, صدای هم پخش بشه؟ تنظیم کرده بود که بازی می کردیم وبه جای آهنگش , مداحی گوش می دادیم‌. اهل نبود. ولی فیلم اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد وتحلیل . کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم😅 💟طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و اش را می شناخت👌 از همان روزهای اول, متوجه شد که جانم برای لواشک در می رود😋هفته ای یک بار را حتماً گل 🌹می خرید. همه جوره می خرید. گاهی یک شاخه ی ساده , گاهی دسته تزیین 💐شده. یک بسته لواشک, با قره قروت هم می گذاشت کنارش😍 اوایل چند دفعه بودگل از سر چهارراه🚦 می خرید. بهش گفتم : واقعاً برای من خریدی یا دلت برای بچه گل فروشی سوخت؟ از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی. 💟دل رحمی هایش را دیده بودم. مقید بود پیاده کنار خیابان را سوار کند. به خصوص خانواده ها را. یکبار در صندوق عقب ماشین 🚕عکس رادیولوژی دیدم👀. ازش پرسیدم : این مال کیه؟ گفت: راستش مادر وپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول 💶کم آورده بودن و داشتن برمی گشتن شهرشون. به مقدار نیاز, پول برایشان کارت💳 به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود. بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان🏨 💟می گفت: از بس اون زن شده بود, یادش رفته عکسش را برداره. رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد وبفرستد برایشان📬 ... @YasegharibArdakan
رمان قصه دلبری واسه این شهید مدافع حرمه
4_6030385609753757002.mp3
8.67M
🎧🎧 🎵دلم گرفته ای رفیق... 🎤🎤 گرشا تقدیم به همه عزیزانی که دارن💐💐 👌👌 @YasegharibArdakan
📚 💞 1⃣2⃣ 💟گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷نداشت, نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️می کرد. یک جا نمی رفت. هر دفعه مکان جدیدی. برای من که جای خود داشت. بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍 یامناسبت بعدی, عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی, سنگ تمام می گذاشت. 💟اگر بخواهم مثال بزنم, مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام) رفته بود. عراق برای . بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) 😍برایم آورده بود, گفت: این سنگ هم تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام) در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر کرده است. 💟در کاظمین, محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد, گنبد🕌 را به راحتی می دید. ها که می رفتند , بهش می گفتم: خوش به حالت, داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت! 💟در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی🌹 پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام. به خصوص هدایای🎁جلسه ی خواستگاری را. کفن, پلاک و تسبیح📿 . در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام 💟 را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد. می گفت: با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم! از حالشان موقعی که 🌷 پیدا می کردند می گفت. جزیئاتش را یادم نیست. ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست. 💟کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا⚰ خوابیده است. اولین دفعه که رفتیم 🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه است. هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم ️می گرفت. 💟طرف پرسید: مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت؟ نامه که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. بار زیارت 😍 را از باب الجواد(ع) شروع کردیم این شعر را هم خواند: 🔸صحنتان را میزنم به هم جوابم را بده 🔹این گداگاهی اگردیوانه باشدبهتراست 🔸جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن 🔹میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است 🔸گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من 🔹جای من پشت درِ میخانه باشد بهتر است. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣2⃣ 💟اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی به من انداخت وبعد سمت حرم: ای , این همونه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون😍 ممنون که خیرش کردید، بقیه شم دست خودتون تاآخر آخرش. عادتش بود سرمایه گذاری می کرد: چه مکه چه . چه مشهد. زندگی واگذار می کرد که دست خودتون. 💟جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: (دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/ جایی ننوشته است نیاید). گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت, بی هوا می رفتیم . به خصوص اگر از همین بلیط های چارتر باز می شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم. 💟زنگ زد: الان بلیط گرفتم بریم من هم از خدا خواسته: کجا بهتر از مشهد؟😍 ولی راستش تا قبل ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود (علیه السلام) بود. خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد. 💟داخل صحن, کفش هایش را در می آورد. توجهش این بود که، وقتی حضرت موسی" علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد, خداوند متعال بهش گفت:"فاَخلعَ نعلیکَ." صحن امام رضا"علیه السلام" را می پنداشت. 💟وارد صحن که می شد, بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به اتاق اشک. آن اتاق شاید به زور با دو، سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایان را راه می دادنند و می گفت: روضه خواص است. 💟عده ای محدود آن هم بچه ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز📿 ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود, خادم آنجا, در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. کیپ کیپ👥 می شد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 3⃣2⃣ 💟ظاهراً با حاج محمود سرو سّری داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ به آنجا باز نشده. قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه😭کنی. برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال, ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود, تعدادی می آیند می خوانند واشکی می ریزند و می روند. 💟در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود, مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و پیش نیاید❌ انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت! بعد از باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین. 💟اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم. چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت با جمع هم ناله بود😭 نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح اتاق. 💟هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم توصیف نشدنی بود. فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد. گریه ای شبیه جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم می خورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام بنده خدا سرش پایین بود. مکثی کرد و گفت: من هنوز را نیاوردم اینجا! ولی چه کنم؟ باورم نمی شد قبول کند. نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت: آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن! 💟معتقد بود: همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم می کشیم, همه مال خود آقاست. روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای☕️ کردم. گفتم: الان اگه چای بود, چقدر می چسبید😋 هنوز صدای روضه می آمد که یکی از دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه دار ... @YasegharibArdakan
📚 💞 4⃣2⃣ 💟برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم باشیم. تا حالِ داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد. 💟چند بار زنگ 📞زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: شدی, بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️ گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش بود. چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد. از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته😋 تا موتور سواری 🏍 با موتور من را می برد . 💟حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا(س) هر کس می شنید, کُلی بدو بیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟ حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا برویم . پدرش بو برد ومخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍دوست داشتم. 💟تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده, پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم : این دستورات برای مادر بچه اس😳 می گفت: خب منم . جای دوری نمی ره که😉 خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شهبه ناکی خورده ام, زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: بیا بریم . می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان. 💟او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا😍بود. بهش می گفتم: کاش هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری. شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند ... @YasegharibArdakan
سلام 🍁گفتم یه یادآوری کنم پیج مجمع رو یادتون نره دنبال کنید.... 🌷لطفا به دوستان و اقوام هم اطلاع بدید ممنون 🔹روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌷 جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان هر هفته با اقامه نماز مغرب و عشاء شروع میشود. @yasegharibardakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۹/۲۲ ✅ با سخنرانی حجت الاسلام محمودی ✅ با مداحی حاج محمد ابراهیمیان 🔹عکس از: حسین بنده نیاز 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇