📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
🌹نویسنده valinejad
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🏴 مراسم عزاداری اربعین حسینی 🏴 همراه با قرائت زیارت اربعین ⏪ با کلام ➖ حجت الاسلام نورالدینی
#گزارش_تصویری
🌷🌷مراسم عزاداری اربعین حسینی در مجمع عاشقان بقیع اردکان دوشنبه ۵ مهر ماه با سخنرانی حاج آقا نورالدینی و مداحی حاج محمد ابراهیمیان به روایت تصویر
👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تماشا_کنید
#پیشنهاد_دانلود
✔نماهنگ #رفیق_قدیمی(دریای آرامش)🏴 منتشر شد
▪️کاری از #مجموعه_فرهنگی_هنری_شمیم_آسمان
⚫باهمکاری چادرملو
◾با حضور حاج محمدابراهیمیان و کربلایی محمود زرین
اجرا:
#گروه_سرود_دختران_خردسال_شمیم_آسمان
شاعر:
#سیدجواد_پرئی
تنظیم:
#احسان_جوادی
ضبط و میکس:
#استدیو_روشنا
کارگردان:
#محمدحسین_چهارمیرزایی
دستیاران تصویر:
#سیدابوالفضل_میرجعفری
#محمدحسین_مصدق
بازیگران:
#محمود_زرین
#فاطمه_زرین
#فرزانه_افخمی
پشتیبانی:
#ابوالفضل_عطایی
#علی_الهیفرد
صدابردار:
#سجاد_کوه_علیبیک
پشت صحنه:
#علی_معصومی
تهیه کننده:
#محمد_محمودی
✔️با تشکر از مدیریت محترم موزه فرش اردکان سرکار خانم شاکر و خانواده های محترم دختران خردسال شمیم آسمان و همه کسانی که ما را در ساخت این اثر ماندگار یاری کردند🌷
#رفیق_قدیمی🏴
#اربعین
#دختران_دههنودی
#با_همکاری_چادرملو
#مجموعه_فرهنگی_هنری_شمیم_آسمان
#گروهسرود_دخترانخردسال_شمیمآسمان
@Shamim_e_aseman
@yasegharibardakan
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و ششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم :«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!» نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!»
به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
نویسنده valinejad
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و هفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟»
🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و نهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگیام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
نویسنده valinejad
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصتم
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست.
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟»
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرِ(علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمیدونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...»
گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و یکم
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم.
حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم: «من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟»
چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!»
از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه شب های پاک ....
جمعه ( ۴۰۰/۷/۹) از ساعت ۱۸:۰۰
سخنران : حجه الاسلام سید حسن حسینی پور
۱۸:۰۰ الی ۱۸:۴۵ اذان مغرب، نماز جماعت ، زیارت عاشورا
۱۸:۴۵ الی ۱۹:۳۰ سخنرانی
۱۹:۳۰ الی ۲۰:۳۰ ذکر توسل و سینه زنی
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و دوم
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند.
دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمیدونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!»
در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!»
از خط چشمانش میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
نویسنده :valinejad
🌹