❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وپنجم 5⃣6⃣
🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به #ایران برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما #فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم #روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
🌿دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت. هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم👥 و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده😍 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت🍲 و بین همسایه ها پخش کرد.
🍂بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت:
_از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه.
🌿از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم♥️ هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان💞با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از #شکر آن خدایی که عشقش♥️ را از دستان دختری بنام #فاطمه در زندگی ام جاری ساخت
🍂دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
#عشق وفادار و جاودانه ام
#فاطمه_ی_من♥️😍
همان کسی بود که
👈 #مثل_هیچکس نبود
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan