#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
💟آن ها هم بعد از روضه, مسخره بازی شان سرجایش بود😅 شروع کردند به خواندن شعرِ رفتند یاران چابک سواران... چشمش برق می زد😍 گفت: تو همونی که دلمـ♥️ می خواست, کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد. مدام زیر لب می گفت: شکر که جور شد, شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلیم جلو می رود, شکر🙏
💟موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید, مگر تمامی داشت، شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی, ولی باورم نمی شد. تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید😄چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کجه کوله شده! بعد از مراسم عقد💞 رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم.
💟دهان خانواده اش بازمانده بود😦که چطور زیر بار رفته بیاید #آتلیه. اصلاً خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت⌚️ بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود, راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸 برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر, این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم☺️
💟همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما را کشیده است😍کنار #قبورشهدا🌷 شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل.
💟یاد روزهایی افتادم که با بچه ها آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که، این بازاومده سراغ ارث پدرش. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا🌷متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آن ها خواسته بتواند راضی ام کند, به ازدواج.
💟می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود, خیلی از دوستانش می آمدند ودرباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند.
غش غش می خندید که اگه می گفتم دختر مناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش⁉️ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام را نبسته بود, دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم.
💟آن کَل کَل های قبل ازدواج شدند به شوخی و بذله گویی آن شب هر چه #شهیدگمنام در شهر بود, زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش, آنجا هم یک سر ماجرا وصل شد به شهادت🌷 #همسرشهید بود. شهید موحدین.
💟روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
با اعتماد به نفس درس نخونده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفیقاش که کل درس را در ده دقیقه⏳ برایش بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد😳 قبل از امتحان زنگ زد📞که: دارم میام ببینمت. گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه.
💟پشت گوشی خندید😅که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاده چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست. کاش منم همونی باشم که تو دلت می خواد. رفت🚶 که بعد امتحان زود برگردد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_یازدهم)
❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
💥 کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
🍃 بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
✨ یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
☘لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
🍃جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
♨️چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی
⛔️ باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
⚠️خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
🔰 مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
🔴اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
⛔️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
💥 تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.
☘در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که:
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد.
🔰 یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
❤️خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
💠 در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
🌸 حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
💥 در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
🔰 یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
❎چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
🔆بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد...
💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
♻️ نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
🔷 یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
📘وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
🔮 من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
🔶چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
✅لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد: کی بود،چی شد!؟
♨️وحشت کردم...سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
🔘 لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
🔆حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
⚜ به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
🌿 رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد .
من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم.
حاجی گفت :جون من را نجات دادی..
ادامه دارد...
#سه_دقیقه_در_قیامت
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت میرسم!» و مادر تأکید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!» بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@YasegharibArdakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_یازدهم
🔷 دادزدم: خفه شو!توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی.وبلندشدم
به صدایی محکم جواب داد: بتمرگ سرجات..این عثمانِ ترسوومهربان چندوقت پیش نبودخیره نگاهش کردم واو قاطع امابه نرمی گفت: فردایه مهمون داری ازترکیه میاد.خبرای جالبی ازالهه ی عشق ودوستیت داره. فرداراس ساعت ۱۰ صبح اینجاباش.بعدهرگوری خواستی برو.داعش،النصر،طالبان،جیش العدل،میبینی توام مثل من یه مسلمون وحشی هستی. البته اگه یادت باشه من ازنوع ترسوشمو تووخونوادت مسلمونای شجاع وخونخوار.راستی یه نصیحت، وقتی مبارزشدی هیچ دامادی روشب عروسیش،بی عروس نکن.
🔷 حرفهایش سنگین بود.اشک ریختم امارفتم. مهمان فرداچه کسی بود؟یعنی ازدانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرابه رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود.همان عثمان ترسووپر عاطفه..مدام قدم میزدم وتمام حرفهایش رامرور میکردم وتنها به یک اسم میرسیدم دانیال..
🔷 آن شب بابی خوابی،هم خواب شدم.خاطراتِ برادربودو شوخی هایِ پر زندگی اش صبح زودتراز موعدبرخاستم یخ زده بودم ومیلرزیدم.این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟آماده شدم وجلوی آینده ایستادم.حسی دمادم ازرفتن منصرفم میکرد،افکاری افسارگسیخته چنگ میزدبرپیکره ی ذهنیاتم امابایدمیرفتم.
🔷 چندقدم مانده به محل قرار،میخِ زمین شدم ودندانهایم بهم میخورد.نفس تازه کردم وواردشدم.عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اماپرطعنه: ترسیدی؟!نترس..ترسناکتراز گروهی که میخوای مبارزش بشی نیست.میزی رانشانم دادوزنی سرخمیده که پشتش به من بود.
🔷 ازشیشه های خیس زل زده به زن، بیحرکت ایستادم: این زن کیه؟وعثمان فهمیدحالِ نزارم راومیان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام رانمیدانم چرا،اما حس کسی راداشتم که برای شناسایی عزیزش،پشت درِسردخانه،میلرزد.عثمان تاکنار میز،تقریبامرا باخودمیکشیدچون سنگ شده بودنداین پاهای لعنتی
🔷 زن ایستاد.دختری جوان باچهره ایی شرقی وزیبا،موهایی بلندوچشم وابرویی مشکی درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.من روبه روی دختروعثمان سربه زیر، مشغول بازی بافنجان قهوه اش کنارمان نشسته بود.دختررا خوب براندازم کردم.سیره سیر.
🔷 لبخندنشست کنارلبش، اماقشنگ نبود طعنه اش رامیشدمزه مزه کرد: خیلی شبیه برادرتی!موهای بور،چشمای آبی،انگار تو آب وهوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده.
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش، درست مثل چای مسلمانان.
🔷 صدای عثمان بلند شد: صوفی؟؟!!چقدر خوب بود که عثمان را داشتم.صوفی نفسی عمیق کشید:
عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم
قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم زندگی و خونواده خوبی داشتم. درس میخوندم، سال آخر پزشکی. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.پسر خوبی به نظر میرسید زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.جریانو با خونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم. شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت با ابراز علاقه های دانیال و مخالفتهای خونواده ام تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره موافقتشونو اعلام کردن و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل.
🔷 حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی. او از دانیال من حرف میزد؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت..
🔷 دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد: ازدواج کردیم. تموم. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.دیگه روز زمین راه نمیرفتم.سفر با دانیال! رفتیم استانبول..
🔷 اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.یک ماهی استانبول موندیم.خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند..پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه و من خامتر از همیشه موم شدم تو دست این حیوون صفت... ....
او دانیال مرا حیوان صفت خواند!!!..؟؟
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#ناحله
#قسمت_یازدهم
🔵 چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ی چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
🔵 یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
🔵 وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
🔵 دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری
🔵 چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
🔵 هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
🔵 با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_یازدهم : دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...
.
.
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_دوازدهم : شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_یازدهم
مراسم تشییع و ترحیم باشکوهی برای آسیدهاشم گرفتند. حتی چند نفر از گنده ها از کرج و تهران به آن مسجد و پایگاه رفتند و جلسه باشکوهی با حضور مردم و بچه های بسیجی به یاد آسیدهاشم برگزار شد. سخنرانان جلسه خیلی از آسیدهاشم تعریف کردند. این که آسیدهاشم با دست خالی کار کرد و توقعی نداشت و از جیب و زندگیش برای پایگاه و بسیج و محله خرج میکرد و از اینجور حرفها. تجربه ثابت کرده که معمولا این مدل حرفها فقط تعریف و تمجید از متوفی نیست. بلکه بیشتر بوی این را میداد که به نفر بعد از آسیدهاشم و بچههای شورای بسیج بفهمانند که از پول و حمایت مادی و معنوی خبری نیست و اگر مثل آن مرحوم میتوانید کار کنید، بسم الله! لذا معمولا این مدل سخنرانی ها خط و نشان کشیدن برای نفر بعدی است. نه مرثیه و ذکر خیر از نفر قبلی!
فوت ناگهانی آسیدهاشم خیلی از معادلات را در مسجد و پایگاه بسیج تغییر داد. آسیدهاشم حتی به نوعی بزرگ و مراد آقامهدی محسوب میشد. آقامهدی دو سه تا گروه بزرگ دستش بود و اعتبار زیادی پیش خانواده بچهها داشت. اما چون سن و سالش کم بود و پرستیژ فرماندهی را نداشت، نمیتوانست انتخاب ناحیه و سپاه برای فرماندهی پایگاه باشد.
یکی دو ماه وضعیت پایگاه و مسجد روی هوا بود. تا این که بزرگان تصمیم گرفتند آنجا را از این وضعیت بلاتکلیفی نجات بدهند. به خاطر همین چند نفر را به عنوان کاندیدا و کسانی که حائز بیشترین شرایط باشند، در نظر گرفتند. در طول آن چند هفته، حدس و گمانها در خصوص این که چه کسی فرمانده بسیج میشود، بالا گرفته بود.
فاطمی که معمولا به واسطه بابا و عموهایش حرفهایی میزد که خیلی کسی اطلاع نداشت و شاید به مغزش خطور نمیکرد، قیافه گرفت و گفت: «گفتن نگین اما خبرهای موثق حاکی از اینه که گزینه اصلی، آقامجید هست. هم متاهل هست و پاسداره. و هم سابقه جنگ و جبهه داره. از بچه های بالاست و خلاصه دستش میرسه که واسه مسجد و پایگاه کاری بکنه.»
مهرداد که بچه کوچه پس کوچه های خطرناک آن محل بود، وسط بحث پرید و گفت: «باید یکی باشه که بتونه دهن معتادا و اراذل و اوباش محل رو گِل بگیره. محلهمون رو گند و کثافت برداشته. باید یکی باشه که وقتی اسمش میاد، ساقیا جرات نکنن سر کوچه وایسن و جنس بدهند دست بچه مردم. شنیدم آقاهادی این کاره است. هم ورزشکاره. دان شش داره. هم نظامیه و قبولش دارن. هم تو ایست و بازرسیها خیلی فعاله. اون روز با بچه های گشت، یه خیابونو بسته بودن... کیف کردما... دو کیلومتر ماشین نگه داشته بود و کسی جرات نداشت جیک بزنه.»
محسن پوزخندی زد و گفت: «دلم براتون میسوزه. از هیچی خبر ندارین و دارین الکی حدس و گمان میزنین. ما تو این محل هیئت نداریم. جلساتمون شده پیرمردی. همه جا بچههای مداح و ذاکر اهل بیت وسط هستن و کلی دور و برشون بچه و آدم جذب کردن. باید یکی باشه مثل همین حاج سعیدآقای خودمون. جوون پسنده. هیئتش بزرگترین هیئت شهرمونه. خونه مادرشم که اینجاست. شنیدم جدیدا داره نوار و نوحههاش پخش میشه و معروف میشه. فرداست که از کرج و تهران بیان دنبالش و از دستمون بپره. کی داریم از حاج سعید بهتر؟ هان؟»
هر کسی حرف خودش رو میزد. داود هم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و حرفی نمیزد. فاطمی رو کرد به داود و گفت: «تو هم یه چیزی بگو! ناسلامتی جانشین خدابیامرز بودی. نظر تو چیه؟ کی میشه فرمانده پایگاه؟»
داود اولش طفره رفت و نمیخواست حرف بزند. کلا دلش نمیخواست باور کند که آسیدهاشم رفته و دارند درباره جای خالی او حرف میزنند. اما وقتی اصرار فاطمی را دید گفت: «خوشم میاد که هر کسی آمال و آرزوی خودشو به زبون میاره. اونی که یادواره شهدا دوست داره، اسم کسی میاره که اهل جبهه و جنگ باشه. اونی که دلش بگیر و ببند میخواد و همسایه معتاد داره، میگه فلانی بیاد که ایست و بازرسی بلده. اونی هم که بچه هیئتی هست و شور و احساس مداحی و روضه داره، میگه فلان مداح بشه فرمانده پایگاه!»
مهرداد لبش را کج کرد و رو به داود گفت: «خیلی خب حالا عقل کل!نظرتو بگو! لازم نکرده تریپِ نقد و آسیب شناسی بزنی!»
داود گفت: «کسی باید بشه فرمانده پایگاه که درک و عقل درستی نسبت به کار فرهنگی داشته باشه. مثل این که حواستون نیست که خاتمی رای آورده و شده رییس جمهور. مثل این که حواستون نیست که به حکم همین خاتمی و کرباسچی، هر محله داره فرهنگسرا میزنه و میشن رقیب فرهنگی بسیج و مسجد. به قرآن دیگه دوره این حرفا گذشته که ما قطره فلج اطفال بریزیم تو حلق بچه مردم و یا وایسیم سر کوچه که ساقی نیاد مواد بده دست بچه مردم! ما رو به این چیزا مشغول کردن تا اسم همین کارا رو بذاریم کار فرهنگی و فکر کنیم الان داریم شق القمر میکنیم.»
فاطمی گفت: «خب حالا تهش که چی؟»
ادامه👇
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_یازدهم🎬:
فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم.
فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟!
صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم.
فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد وگفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و...
شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده...
هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده...
زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته...
فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن...
هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند.
زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت...
با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد.
فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟!
فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جمو جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن...
مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟!
فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و...
آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن..
زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم..
و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_یازدهم 🎬:
فاطمه در حالیکه گردنش را از شدت درد ماساژ میداد، تکالیف زینب را نگاهی انداخت و گفت: آفرین دخترم، تا اینجا درست انجام دادی، الانم این موقع شب، من دیگه نه تمرکز دارم و نه توانش را، میرم اتاق خواب یه کم استراحت کنم..استراحتی که فاطمه خوب میدانست ، واقعی نیست و خیال و ترس ها شده بود کابووسی برای سلب آرامشش..
فاطمه وارد اتاق خواب شد، حسین گوشهٔ تختخواب مانند جنینی در خود فرو رفته بود و جای خالی روح الله نشان میداد که داخل اتاق کارش، هنوز مشغول است و احتمال زیاد درگیر جمع آوری اطلاعات درباره موضوعی که زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده بود،می باشد.
فاطمه نفسش را آرام بیرون داد، متکا را صاف کرد که ناگهان با یاد آوری چیزی، متکا را برداشت، کاغذ تا شده را که زیرش دید، لبخند کمرنگی زد و همانطور که متکا را سر جای اولش بر میگرداند گفت: خدا کنه تو اثر داشته باشی، ما که هر کجا رفتیم به در بسته خوردیم و آرام سرش را روی متکا گذاشت و بر خلاف همیشه خیلی زود پلک هایش سنگین شد و بدون اینکه ذهنش بند چیزی باشد خوابی سنگین او را در خود فرو برد.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
انگار در سالنی بزرگ و قدیمی گیر افتاده بود،سالنی با دیوارهای بلند و سیاه رنگ، هیچ کس اطرافش نبود
فاطمه به اطراف که خالی از هر وجودی بود نگاه کرد و یکباره شروع به دویدن کرد، نمی دانست در این چهار دیواری سنگی چرا می دود، اما می دوید تا شاید راهی برای فرار از حبسی که نفسش را تنگ کرده بود پیدا کند، صدای قدم هایش که در سالن خالی طنین می انداخت بر وحشتش می افزود که ناگهان صدای بلند و زمختی در فضا پیچید: بایست...این طرف و آن طرف نرو، به من نگاه کن، دستت را به من بده...تمرکز بگیر
فاطمه گیج شده بود، این صدای کیست و از کجا می آید؟! کسی که کنار من نیست صدای کیست؟!
که دوباره صدا بلند شد: دستت را به سمت بالا دراز کن، تمرکز بگیر
فاطمه که انگار راه نجاتش را همین میدید، دستش را رو به بالا دراز کرد و همزمان نگاهش به بالای سرش کشیده شد، گویی روح از بدنش داشت جدا میشد، دستی سیاه دست فاطمه را گرفت و به سمت خود کشید، گویی با برخورد آن دست، آتشی سوزنده در جان فاطمه انداخته بودند
فاطمه ناخوداگاه گفت یا صاحب الزمان... 😭
و احساس کرد حلقهٔ ان دست آتشین از دور مچ دستش باز شد،اما همان صدا در گوشش میگفت: تمرکز بگیر..
فاطمه که از وحشت چشمانش را بسته بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد و خود را در همان فضای محصور با دیوارهای بلند دید، اما اینبار جایی بین سقف و زمین بود، فاطمه معلق در هوا بود، نه بالا میرفت و نه پایین می افتاد، وحشتی عجیبی بر جانش نشست و شروع به جیغ زدن کرد.
روح الله در اتاق کار، مشغول مطالعه بود که با صدای جیغ بلند فاطمه، هراسان از جا بلند شد و خودش را به اتاق خواب رساند و فاطمه را در حالتی خیلی عجیب دید.
سرش روی متکا بود ،چشمانش بسته و کل صورتش غرق عرق بود و جیغ می کشید.
روح الله فوری خودش را به فاطمه رساند، شانه هایش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن: بیدار شو عزیزم، چشمات را باز کن...باز کن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💖عشق مجازی💖
#قسمت_یازدهم
سلام گلم
ممنون
الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده
بگووو خبر مهمت چیه؟؟
خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن ومیخوادمژده ی خواستگاری رابهم بده
اما سهندجواب داد...
نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟
من:نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟
سهند:میگفت بایه دختره دوست شده وادای عاشقا را درآورده دختره گول خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده...
من:چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن...
سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم .....
سهند:میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی....
من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری رامیده گفتم:آره دیووونه.....
گفت میخوام مثل همون دوستم رفتارکنم ,اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم باتیرمیزنی
پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱
نوشتم:شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس...
سهند:اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ...
چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟
ولی سهند ادامه داد...
یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟
برام کاری نداره بایک فتوشاپ بیاندازمت کناریک پسر وعکس راپخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکه های مجازی ...وتا توبیای ثابت کنی گول خوردی واین عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.
من:توغلط میکنی پسره ی بی شرف روباه صفت و....
هرچی از دهنم درمیامد براش,نوشتم ونشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.
جواب داد:درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست وقراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....
یه پیشنهاددارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم...
من:شراففففت؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!
سهند:خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم وتودرموقعیت انتخاب نیستی,مجبوری ....مجبور...میفهمی؟؟!!
گفتم:من هیچی ندارم که توبه نوایی برسی,به کاهدون زدی
گفت:توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره...
گفتم:من نه دزدم ونه خیانت کار
سهند:مجبوری هردو راانجام بدی
والسلام ,دختره ی ابله....
فردا
انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم....
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣عشق رنگین❣
#قسمت_یازدهم
به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد,ساره,دکتر,اشکان....
سلام کردم...
مامان:سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای.
بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم.
مامان:چی شده سمیه جان,توفکری؟؟
اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...
مامان لبخندی زد وگفت:از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی..
من:نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود,پس کسی میبایست تو روی اونا وایمیستاد,خندم گرفت وگفتم:وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ
یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم,باخودم گفتم:خوب بهتر,عطربه این خوبی ,قسمتش نبود.
به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..
هرچه که بیشتر فکر میکردم,بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم.
فرداش اشکان بهم زنگ زد.
من:الو بفرمایید
اشکان:سلام خانم محمودی,صبوری هستم
من:صبوری؟؟؟
اشکان:بله اشکان صبوری
من:آهان الان به جا اوردم.
اشکان:ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش ازاین نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون.
من:نه نیازی ,نمیبینم
اشکان:یعنی چه خانمم؟؟
من:اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا درثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم وجوابم منفی است ,اقای محترم.
اشکان:شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمینم نظرتون عوض میشه.
من:حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسرودختری هم که اینروزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم باخزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم.
کاملا معلوم بود که عصبانی شده,
اشکان:پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا,اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم..
من:خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر
وتلفن را قطع کردم.
اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست .
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی