همسرانه
❤️🍃❤️
#خانم_محترم...
❤️در ناراحتیهای همسرتان شریک شوید و شنونده خوبی باشید
👈‼️ و پند و اندرز دادن را کنار بگذارید و از گفتههایش سوء استفاده نکنید. آشپزخانه پر رونقی داشته باشید.
👈اگر میخواهید از شوهرتان کمک بگیرید، از کارهای ناشیانهاش ایراد نگیرید‼️
👈❤️ و هر کار خوب او را تحسین کنید تا برای انجام بقیه کارها، ترغیب شود.
#علت_راه_بندهای_زندگی 🤔
هروقت در زندگی ات گرفتاری پیش آمدوراه بندان شد، بدان خداکرده است زود برو با اوخلوت کن وبگو بامن چکار داشتی که راهم را بستی❓
خدا می خواهدبابوجود آوردن مشکلات وگرفتاری ها به سراغش بروی وبا او سخن بگویی
(مرحوم دولابی)
خداوند در شرح حال بنده گرفتار میفرماید:🍃
هنگامی که انسان را زیانی رسد،پروردگارخود را می خواند وبسوی او باز می گردد.
📗سوره زمر/۸
#ویروس_کرونا
هم قدرت آه واقعیت دارد
هم زخم نگاه واقعیت دارد
ای کاش بشر با کرونا میفهمید
آثار گناه واقعیت دارد
شاعر: #امیر_عظیمی
©
متاسفانه
⭕️سیر افزایشی ابتلا به کرونا در استان یزد
سلمانی سخنگوی دانشگاه علوم پزشکی یزد:
🔹تا ساعت ۸ صبح امروز ۱۵۰ بیمار مبتلا به کرونا در استان داشتیم که ۵۰ بیمار بعلت بدحالی در بخش مراقبتهای ویژه بستری شدند.
🔹از مجموع ۱۷۶۸ بیمار کرونایی در استان ۷۰ نفر یعنی در حدود ۴ درصد غیر بومی هستند.
🔹شهرستانهای میبد، اردکان، ابرکوه، تفت و یزد و متاسفانه مهریز هم نیز در حال افزایش آمار مبتلایان هستند./صدا وسیما
🔺هادرون
❤️🍃❤️
#همسرداری_اسلامی
#رازدار_باشید
‼️میزان درآمدتان را برای کسی فاش نکنید!!!
برخی از زوجهای جوان به دلیل رقابتی که با سایر زوجها دارند، میزان درآمد خود را برای آنها بازگو میکنند، حال آنکه دانستن این اطلاعات سبب میشود دیگران درباره زندگی شما قضاوت نادرستی کنند، ممکن است آنها شما را بسیار ثروتمند یا بسیار فقیر ببینند و نوع درآمد شما در رفتار و توقعات آنها تاثیرگذار باشد.
میزان بدهیها و وامهایتان را بازگو نکنید!!!
همانطور که درآمد خانواده باید مثل راز بین زن و شوهر باشد، میزان بدهیها هم از همین قانون پیروی میکند، ضمن اینکه گاهی خانوادهها به خیال اینکه شما قرض زیادی دارید، گمان میکنند به اندازه کافی خوشبخت نیستید و مشکلاتتان زیاد است. در حالی که تمام زندگیها فراز و نشیب دارد، بنابر این با سکوت کردن درباره این مسائل به دیگران فرصتی برای قضاوت کردن درباره زندگی مشترکتان ندهید.💖
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_هشتم)
💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
🔰خیلی دوست داشتم مثل تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
🍃حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
✔️روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
♦️ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
🔆یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
🌷جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
🍃 صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.
❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
♻️یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟
💠 گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
🔷 صدای خس پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...
🔸 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
🔮فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.
🛡 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
📘 تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برگرفت و دنبال من آمد.
🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .
🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.
⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.
💫 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
💥سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
♻️ خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!
ادامه دارد..
#سه_دقیقه_در_قیامت
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :
«چیه نور چشمم؟ چرا
رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :
«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم
که در سکوتم فرو رفتم اما خوبمیدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی داد.....
#ادامه_دارد....
✍نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
عارفانه
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست🍁
#هوشنگ_ابتهاج
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
زندگیم الان بین ۲بیت شعر گیر کرده 😐😐
.
..
سعدی میگه : برخیز و مخور غم جهان گذران 😕😕
.
تا پا میشم حافظ میگه : بنشین و دمی به شادمانی گذران😕😕
.
..
فعلا نیم خیز موندم تا تکلیفم تو بیت بعدی روشن بشه !🤔🤔🤔🤔🤔
😁😁😜😜
◀ یک وقت فکر نکنیم خوارج
❌زنا کار
❌شراب خوار
❌حرام خوار بودند
نه...
👈خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن.⚠
◀ به قول رهبر معظم انقلاب، تحلیل سیاسی نداشتند ✅✅✅
.
.
👈 داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدم و یک نکته مهم:
خوارج عبدالله و همسر باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند،
وی از شیفتگان حضرت علی علیه السلام بود،
یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم:
خوارج سر عبدالله را جدا میکنند😔
سپس شکم زن باردار او را نیز با شمشیر پاره میکنند😔
و جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سر جنین را هم با شمیر جدا میکنند😔😔
👈 به چه جرمی ???
آری
به جرم....
عشق به علی (ع)🌹...
بعد
کنار آب رفته و وضو میگیرند‼
راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد‼‼
بعد از نماز‼‼‼
نزدیک درخت خرما می آیند👇👇
خرمایی از درخت به زمین می افتد،👇👇
یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد،👇👇
که یکی دیگر از خوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک از کجا میدانی که صاحب درخت راضی است‼‼‼‼
مرد خرما رو از دهان بیرون انداخت...😳😳
.
نکته رو داشتید:👇👇👇
⏪ به مال حرام حساس بودند‼☹☹
⏪نماز طولانی میخواندند‼☹☹
ولی👇👇
👈بصیرت نداشتند⚠⚠
👈تحلیل سیاسی نداشتند⚠⚠
⏪جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند.
👈 و بعد از حکمیت هم که دیدند فریب خوردند باز، رو در روی ولایت ایستادند‼‼
من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام.
⏪ قاتل علی(ع) کافر نبود...
👈ابن ملجم زمانی در کنار علی (ع) شمشیر می زد‼
👈ابن ملجم پس از به خلافت رسیدن علی (ع) با او بیعت کرد،
👈در جنگ جمل در کنار او جنگید
⚠اما پس از جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج پیوست.
☹☹
◀او در جنگ نهروان با علی (ع) نبرد کرد و از معدود افراد بازمانده از این جنگ بود.☹☹
🌹وامام صادق (علیه السلام) فرمودند :
تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند.
⏪ فاصله حق و باطل این گونه بهم نزدیک است
👈سابقه دار بودن و کنار امام علی (علیه السلام) بودن، دلیل بر سعادت نیست❌❌
👈با علی (ع) ماندن هنر است. ✅✅✅
👈 تاریخ و سرگذشت صحابه در اسلام را که بخوانیم امروز را بهتر می توانیم درک کنیم...
با بصیرت باشید
بصیرت. بصیرت. بصیرت...
🔴 باعلی در *بَدر* بودن شرط نیست
ای برادر نهروان در پیش روست
🔴پشت پرده یک دروغ تاریخی
معروف است هویدا در دادگاه انقلاب درباره عملکرد خود به قاضی میگوید:
در دوران صدارت من، قیمت خودکار بیک ثابت بود و همیشه ۵ ریال!
سلطنت طلبها حالا با فراموشی بعضی مردم میگویند:
«ای داد بیداد! حیف! چرا بجای اعدام، کسی از او نپرسید رمز موفقیت و مدیریت تو چه بود!»
اتفاقا از او پرسیدند که چطور چنین حرفی میزنی.. تو تورم را از 0.3 درصد در عرض سیزده سال به ٢۵ درصد رساندی. قیمت غذا و مسکن ٢۵ برابر شده!
هویدا میگوید:
دقت کنید: من غذا و ملک را نگفتم. من خودکار را گفتم. چون کسی درس نمیخواند، کسی خودکار نمیخرید. این بود رمز مدیریت و عوامفریبی شاهنشاه اعلیحضرت و من.
ما با یک خودکار و موز دادن در مدرسه، کاری میکردیم که هیچکس نپرسد روزی ۶ میلیون بشکه نفت کجا میرود؟
بله، تاریخ را با دروغ به مضحکه نکشید...
هویدا را خود شاه بجرم فساد مالی دستگیر کرد و وقتی شاه در دی ۵٧ از ایران فرار کرد، غذای سگش را برد ولی هویدا را نبرد.
نگذارید به شما دروغ بگویند محمدعلی محفوظی: 🔸وقتی گرگ حمله میکند، با صدای بلند حمله میکند و فرصتی برای واکنش دارید.
اما وقتی موریانه هجوم میآورد،
از همان ابتدا مخفیانه و بی سرو صدا از ریشه به جان داراییتان میافتد.
🔹ایستادن در برابر گرگ، شجاعت میخواهد و دفع خطر موریانه بصیرت!
🏵 "بصیرت" سواد نیست "بینش" است.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت"ها نباشد، بلکه همواره به "شاخص"ها چشم باشد
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی حتی مسجد میتواند "مسجد ضِرار" باشد .و پیامبر آن را خراب کند.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی جانباز صفین میتواند قاتل حسین در کربلا باشد!
ملاک حال فعلی افراد است.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمیتوانی آغازگر باشی اما وقتی شروع کردید باید آن را از ریشه بدر آورید.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال نشناسی!
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی معاویه ها، به سست عنصرهای سپاهِ علی(ع ) دل بستهاند!..
🏵 بصیرت یعنی اینکه بدانی: تاریخ تکرار می شود، نه با جزئیاتش، بلکه با خطوط کلی اش.
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام علیکم
◇○ راز یک معاملهی شیرین
🌷 تو جبهه قسمتِ تعمیرگاه کار میکردم ؛
چون هوای جنوب خیلی گرم بود؛
صبحزود تاظهر کار میکردیم؛
ظهر هم،
میرفتیم استراحت.
🌷یهروز ظهر،
تو هوایگرم،
یه بسیجی جوانی اُومد گفت:
اخوی خدا خیرتبده ،
ما عملیات داریم؛
ماشین مارو درست کن برم.😊
گفتم:
مردحسابی الآن ظهره خستهام؛
برو فردا صبح بیا🤨
با آرامش گفت:
اخوی ما عملیات داریم؛
از عملیات میمونیم.😊
🌷منم صدامو تند کردم؛
گفتم:
برادر من ازصبح دارم کار میکنم؛
خستهام؛
نمیتونم؛
خودم یهماهه لباس نَشُسته دارم؛
هنوز وقت نکردهام بشورم.😒
گفت:
بیا یهکاری کنیم؛
من لباسای شمارو بشورم؛
شماهم ماشین منو درست کن.😌
🌷منم برا رو کَمکُنی،
رفتم هرچی لباسبود مال بچههارو هم برداشتم؛
گذاشتم جلو تانکر،
گفتم بیا بشور،
ایشون هم آرام وبادقت لباسارو میشست؛
منم برا اینکه لباسارو تموم کنه،
کار تعمیررو لفت دادم ؛
بعد تموم شدن لباسا اُومد.
🌷 گفت:
اخوی،
ماشینِ ما درست شد؟😊
ماشین رو تحویل دادم ؛
داشت از محوطه خارج میشد؛
که با مسؤولمون برخورد کرد؛
بعد پیاده شد؛
و روبوسی کردن؛
و همدیگه رو بغل کردن.
🌷اومدم داخلِسنگر به بچهها گفتم:
این آقا ازفامیلای حاجی هست؛
حاجی بفهمه پوستمونو میکنه🤭
🌷حاجی اومد داخل،
سفره رو انداختیم؛
داشتیم غذا میخوردیم؛
حاجی فهمید که داریم یهچیزی رو پنهان میکنیم؛
پرسیدچی شده؟🤔
🌷گفتم:
حاجی،
اونی که الآن اومده فامیلتون بودن؟
حاجیگفت:
چطورنشناختین؟
ایشون مهدیباکری فرماندهی لشکر بودن
😳😳😳😳😳😭😭😭😭😭😭
خدایا کجا رفتن اینا؟!..... ....
🤲روحشان شادوراهشان پررهروباد🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاااااا خود خداااااااا.....
⭕️وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابهها خالی هستن. باید تا هور میرفتم. زورم اومد.
یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم "دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب میکنی؟" رفت و اومد. آبش کثیف بود.
گفتم "برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود!"
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت.
بعدها شناختمش. مهدی زینالدین بود؛ فرمانده لشکر!!!😳
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_نهم)
☘اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:حرمت مومن از کعبه بالاتر است.
💥 در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
✔️ یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
🔅روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی بد کردم تو را یک بار بعد ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت:
حلال کردم،انشالله که سالم برمیگردی.
👌آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
✅ جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
💠مگر شوخی است آبروی یک مومن را بردی!!
♨️می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
🔘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم...
🍀 در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.
🔮با تعجب گفتم:از کی حرف میزنی؟
🔶ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد.
خیلی ابراز ارادت کردوگفت:کجایی،چند سال منتظر تو هستم.
🔵بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،برای همین آمدم که حلالم کنید.
📙آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در مسجد بودم،کارهای فرهنگی بسیج و...
🔺ین پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت.
به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
🔆آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.
🌼به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
🌺تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
"هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد."
🌹جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
🌿یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
🍃اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی.
♦️با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه.
🔰 بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
☘ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.
🌾تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت..
💥ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم...
🌴 باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
✨امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند:
هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.
🍁ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم.
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت.
بعدی....
⚡️ بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
🌾در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میکند و خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه میکند
♻️ اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
ادامه دارد..
#سه_دقیقه_در_قیامت
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال
حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم
را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد. درخانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره ای نداشتم.!
به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی
طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود،خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم :
من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر
ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :
امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت،
حالم را به هم زد :
دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی،
اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیهالسالم را صدا میزدم..
و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیهالسالم بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :
چیکار داری اینجا؟...
#ادامه_دارد...
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📌 تعطیلی دوباره نماز جمعه در اردکان
🔻 به گفته حجت الاسلام شریفی رئیس شورای سیاستگذاری ائمه جمعه استان یزد، در پی شیوع بیماری کرونا در برخی از شهرستان های استان نماز جمعه این هفته در شهرستانهای #تفت، #میبد، #اردکان و #خاتم برگزار نمی شود.
🔻 وی افزود: آیین عبادی و سیاسی نماز جمعه در شهرستانهای #یزد، #بافق، #بهاباد، #اشکذر، #مهریز و #ابرکوه برگزار می شود./اردکان برخط
@Ardakaneemrooz_ir