25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن طنز
یه گنبد آهنین گذاشتن برا فروش... کم کار بوده و فقط از مسیر لذت میبرده😁😁...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت چهاردهم
قصه دلبری
سـرمان می رفـت، هیئتمـان نمی رفـت: رأیة العبـاس چیـذر، دعـای کمیـل حاج منصـور در شـاه عبدالعظیمA، غـروب جمعه هـا هـم می رفتیـم طـرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم. به غیراز روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد، این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصـور ارضـی را خیلـی دوسـت داشـت، تـا اسـمش می آمـد می گفـت: «اعلی اللـه مقامـه و عظُـم شـأنه.» ردخـور نداشـت شـب های جمعـه نرویـم شـاه عبدالعظیمA، برنامـۀ ثابـت هفتگی مان بـود. حاج منصور آنجا دوسـه سـاعت قبل از نماز صبح، دعای کمیل می خواند. نماز صبـح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه می خوردیم. به قول خودش: «بریم کَلَپچ بزنیم!» تا قبـل از ازدواج، به کله پاچه لب نـزده بودم. کل خانواده می نشسـتند و به به و چه چه می کردند، فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند، عق می زدم و از بویش حالم بد می شد. تا همۀ ظرف هایش را نمی شستند، به حالت طبیعی برنمی گشتم. دوسـه هفته می رفتم و فقط تماشـایش می کردم. چنـان با ولع با انگشـتانش، نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبانم، کله پاچه خور حرفه ای شـدم. به هرکـس می گفتـم کله پاچه خـوردم و خیلی خوشـمزه بود و پشـیمان هسـتم که چرا تابه حال نخورده ام، باور نمی کرد. می گفتند: «تو؟ تو بااین همه اد او اطوار؟» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود. سرم می رفت، دهن زدۀ کسی را نمی خوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سـبد غذایی ام اضافه شـد هیـچ، دهنی او را هم می خوردم. اگـر سـردردی، مریضی یـا هـر مشـکلی داشـتیم، معتقد بودیـم برویـم هیئت خوب می شویم. می گفت: «می شه توشـۀ تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی!» در محرّم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی. یک سـال روز عاشـورا از شدت عزاداری، چند بـار آمپول دگـزا زد. بهـش می گفتم: «ایـن آمپولا ضـرر داره!» ولی او کار خـودش را می کرد. آخرسـر که دیدم حریف نیسـتم، به پـدر و مادرم گفتم: «شما بهش بگین!» ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته می شد. ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه، هم برای خودش بهتر بود، هم برای بقیه. می دانسـتم دسـت خودش نیسـت، بیشـتر وقت ها با سـر و صورت زخم و زیلی می آمـد بیرون. هروقـت روضه هـا اوج می گرفت و سـنگین می شـد، دلم هُری می ریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند. مادرم می گفت: «هروقت از هیئت برمی گرده، مثل گُلیه که شکفته!» داخل ماشین مداحی می گذاشـت. با مداح همراهی می کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سـینه می زد. شیشـه ها را می داد بالا، صدا را زیاد می کرد، آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ
حس میکنم بستههای اینترنت هم مثل بسته های چیپس شدن،
یه ذره نت تهشه، بقیش هوا😒😂😂🤣🤣🤣🤣🤣
https://eitaa.com/yasegharibardakan