قسمت ۱۸
شاهرخ
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا كرد و گفت: امشب براي شناسايي مي ريم جاده ي ابوشانك. با عبور از ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل يك سنگر نشسته بودند. يک دفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آن ها، با تعجب گفتم: شاهرخ چي کار مي کني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شد كسي آن اطراف نيست. خوب به آن ها نزديك شد. با شگردي خاص هر دوي آن ها را به اسارت درآورد و برگشت. كمي از روستا دور شديم. شاهرخ گفت: اسير گرفتن بي فايده است. بايد اين ها رو بترسونيم. بعد چاقويي برداشت. شروع كرد به تهديد آن ها. مي گفت: شما رو مي كشم و مي خورم! دست و پا شكسته عربي صحبت مي كرد. اسيرها حسابي ترسيده بودند. گريه مي كردند. التماس مي كردند. شاهرخ هم ساعتي بعد آن ها را آزاد كرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه مي کردم. برگشت به سمت من و گفت: بايد دشمن از ما بترسد. بايد از ما وحشت داشته باشد. من هم كار ديگري به ذهنم نرسيد!شب هاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اسير را حسابي مي ترساند و رها مي كرد. مدتي بعد نيروهاي ما سازمان يافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحويل مي داد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه از فرماندهي اعلام شد: نيروهاي دشمن از يکي از روستاها عقب نشيني کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسايي به آنجا برويم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسايي مي رفت و با سلاح برمي گشت!! ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسي را هم در آنجا نديديم. در حين شناسايي و در ميان خانه هاي مخروبه ي روستا يک دستشويي بود که نيروهاي محلي قبلاً با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمي تونم تحمل کنم. مي رم دستشويي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يک دفعه ديدم يک سرباز عراقي، اسلحه به دست به سمت ما مي آيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده. او مستقيم به محل دستشويي نزديک مي شد. مي خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمي شد. كسي همراهش نبود. از نگاه هاي متعجب او فهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سرباز عراقي به مقابل دستشويي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يك دفعه شاهرخ با ضربه ي لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويد. از صداي او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقي همين طور ناله و التماس مي کرد. مي گفت: تو رو خدا منو نخور!! كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري مي گي؟! سرباز عراقي آرام كه شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات اين آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسير او شويد، شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. خيلي خنديديم. شاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شدم. اگه مي خواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني! سرباز عراقي شاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شاهرخ گناه داره تو 031 کيلو هستي اين بيچاره الان مي ميره. شاهرخ هم پايين آمد. بعد از چند دقيقه به سنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد سيد مجتبي همه ي فرماندهان گروه هاي زيرمجموعه ي فدائيان اسلام را جمع کرد و گفت: براي گروه هاي خودتان، اسم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسايي بدهيد. شيران درنده، عقابان آتشين، اين ها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدم خوارها!! سيد پرسيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه و اسير عراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ـ
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاروان کربلا فقط یک نفر جای خالی داریم....
پرواز : روز جمعه انشاالله
09132568981 تماس بگیرید
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالبِ طراح لباسهای برهنه!!!
🔰 داستانی از کتاب خاطرات سفیر دستخط #حجت_الاسلام_راجی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
امروز
هرصدایی که از
حسینیه امام خمینی ره
بیرون بیاد؛
صدای ماست
نه یک قدم جلوتر!
نه یک قدم عقب تر ...
#لبیک_یاخامنه_ای ✋️
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی پیش:
🎥 لحظه ورود رهبرانقلاب به حسینیه امام خمینی(ره) و دیدار با اقشار مختلف مردم
▫️چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳
#لبیک_یاخامنه_ای✋️
@yasegharibardakab
🔴تصاویری از دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم با رهبر انقلاب
🗓چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳
#لبیک_یاخامنه_ای ✋️
@yasegharibardakan