#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_پنجم 5⃣
💟خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو با هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق حرفهاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم. حالا باید باهم می نشستیم برای #آینده_مان حرف می زنیم. تا وارد شد, نگاهی به سر تا پای اتاقم انداخت و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. از بس هول کرده بودم, فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی درحال ویبره📳 می لرزید.
💟خیلی خوشحال بود. به وسائل اتاقم نگاه می کرد. خوب بود عروسک پشمالو و عکس هایم راجمع کرده بودم🙈 فقط مانده بود قاب #چهارسالگیم. اتاق را گز میکرد. انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستادو خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم‼️ نشست روبه رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به #دلتون نشستم😉 زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم.
💟خودش جواب خودش را داد: رفتم #مشهد, یه دهه متوسل شدم. گفتم حالاکه بله نمی گید, امام رضا"علیه السلام" از توی دلم بیرونتون کنه🚫 پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می توان چیزی رو که خیر نیست, #خیر_کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم💞 که برام خیر بشید!
💟نفسم بند اومده بود, قلبمپتند تند می زد💗 و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست #امام_رضا(علیه السلام) بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاً جمله اش این بود: "راستِ کارم نبودن, گیروگور داشتن!"
💟گفتم: از کجا معلوم من به درد دلتون♥️ بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود, #کتابهایی بود که دیده وشنیده بود می خوانم.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_ششم 6⃣
💟همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح, خاطرات #همسران_شهدا🌷 می گفت: خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین, بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت: وقتی این کتابا رو می خوندم, واقعاً به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن, واقعاً #زندگی کردن اینا خیلی کم دیده می شه, نایابه.
💟من هم وقتی آن ها را می خواندم, به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند, ولی حلاوتی را که آن ها چشیده اند, خیلی ها نچشیده اند👌این جمله را هم ضمیمه اش کرد که (اگه همین امشب جنگ بشه, منم می رم. مثل #وهب) می خواستم کم نیاورم😬 گفتم: خب منم میام. منبر کاملی رفت. مثل آخوندها, ازدانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از #خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم: من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم. می گفت: اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب #تصمیم بگیرین.
💟گفت: از وقتی شما به دلم نشستین♥️ به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف. می خندید که؛ چون اکثر #دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد, این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید، که آیا #ریشاتون رو درست و مرتب می کنین, می گفتم: نه✘ من همین ریختی می چرخم.
💟یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد, کارتون دارم. از بس دلشوره داشتم, دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لا به لایش میوه🍎 پوست می کند و می خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد: #خونه_خودتونه بفرمایین.
💟زیاد #سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید: نظر شما درباره ی #حضرت_آقا چیه؟ گفتم: ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم گیر داده بود که چقدر قبول دارید؟ درآن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم: خیلی. خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: اگه #آقا بگن من را بکشید, می کشید؟؟ بی معطلی گفتم اگه آقا بگن، بله👌 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد😂
#ادامه_دارد....
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفتم 7⃣
💟او که انگار از اول #بله را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت: دوست دارد برود تشکیلات #سپاه, فقط هم سپاه قدس👌 روی گزینه های بعدی فکرکرده بود, #طلبگی یا معلمی, هنوز دانشجو بود.
💟خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور🏍 تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است😄 پررو پررو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: "امیرحسین, امیرعباس, زینب و زهرا" انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم🤯 کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره
💟یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد, تمامی نداشت. با همان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای از کفن #شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید, مهرو تسبیح📿 تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم #مثبت است. تیر خلاص را زد.
💟صدایش را پایین تر آوردو گفت: دوتا نامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم #امام_رضا"علیه السلام"یکی هم کنار شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا. برگه ها را گذاشت جلوی رویم📃 کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.
ازهمان جاخواندم.
💟زبانم قفل شد: تو مرجانی, تو در جانی❣ تو مروارید غلتانی. اگر قلبم صدف باشد میان آن #تو پنهانی. انگار در این عالم نبود. سر خوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست🚫 اصلاً دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه!
خیلی نازنازیه! خندید وگفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین😅 اینهامهم نیست❌
💟حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😢 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم, گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. #التماس می کردم: شما بفرمایین, من بعد از شما میام. ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود😣که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگوییم چرا بلند نمی شوم.
💟دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم وگفتم: پام خواب رفته🙈 از سر لغز پرانی گفت: فکرم می کردم عیبی دارین و قراره سرمن کلاه بره. دلش روشن بود که این #ازدواج سرمی گیرد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هشتم 8⃣
💟نزدیک در🚪به من گفت: رفتم کربلا, زیر قبه به امام حسین(علیه السلام) گفتم: برام #پدری کنید. فکر کنید منم علی اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید. برای من بکنید.
💟دلم 💔بی قرار بود. به همین سادگی، پدرم گیج شده بودکه به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام نه پولی, نه کاری, نه مدرکی, #هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد❌ برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود.
💟زیاد می پرسید: تو همه ی اینها رو می دونی و قبول می کنی⁉️پروژه ی #تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ 📞زد سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم, از اونا بپرسم. شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد, کمی آرام و قرار گرفت💗 نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگی مان نگران بود. برای #دختر نازک نارنجی اش☺️
💟حتی دفعه ی اول که او را دید, گفت: این چقدر #مظلومه! باز یاد حرف بچه ها افتادم, حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد: #شبیه_شهدا مظلومه. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم, اصلاً شبیه آن برداشت هایم نبود❌ برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
💟پدرم کمی که خاطر جمع شد. به #محمدحسین زنگ📞 زد که می خوام ببینمت. قرار مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم باپدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار #خجالت و کمرویی در صورتش نمی دیدم😬
💟پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان. اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: همه زندگی ام همینه. گذاشتم جلوت.
💟کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. اوهم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضیعت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد.
💟موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم #امامزاده جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفها را که می زد, پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید: این حرفها را به #مرجان هم گفتی؟ گفت: بله.
💟در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم♥️ پدرم هم توپ⚽️ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن. "کورازخداچه می خواهددوچشم بینا😉 قار قار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
#ادامه_دارد....
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_نهم 9⃣
💟چهار بعد از ظهر ️یکی از روزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل💐 را چطور با موتور آن قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شدم پرسید: داییتون نظامیه⁉️ گفتم: از کجا می دونید؟ خندید که از کفشش حدس زدم!
💟برایم جالب بود. حتی حواسش به کفش های👞 دم در هم بود. چندین مرتبه ذکرخیر پدر را کشید وسط. برای اینکه سیر تا پیاز زندگی اش رابرای اوگفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید: نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقامیگن.
💟بال در آورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تاسکه؟؟ از زیر چادر سرم را تکان دادم "که یعنی بله". می خواست دلیلم را بداند. گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره. حدیث هم برایش خوندم: "بهترین زنان👌 امت من زنی است که #مهریه او از دیگران کمتر باشد. این دفعه من منبر رفته بودم.
💟دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه ی 💌جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت: راستی سرم بره #هیئتم ترک نمیشه❌ ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال این طور آدمی می گشتم, باید پایه هم باشید نه ترمز.
💟زن اگه حسینی باشه, شوهرش زهیر میشه. بعد هم نقل قولی از #شهید_علمدار به میان آورد: هرکس رو که دوست داری, باید براش آرزوی #شهادت🌷 کنی. مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می اومد. قرار شد بعد ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام🌷 دانشگاه عقد کنیم.
💟رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه ی #عقد ایشان گفته بودند: بهتره بروید امام زاده جعفر(علیه السلام) یزد. خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل درسالن بگیرند: یکی یزد. یکی تهران. مخالفت کرد, گفت: یکی رو ساده بگیریم. اصلاً راضی نشد. من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم.
💟چون من هم با او موافق بودم. زور خودم رازدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مث فیلم🎞 در ذهنم رد می شد. همه ی آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم: "۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و۵۰ درصدش #توسل، نمیشه به تحقیق امید داشت. ولی می توان به توسل دل بست"
💟بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم😍 نشسته بود, باز دلهره داشتم. #متوسل شدم. زنگ زدم حرم امام رضا(علیه السلام) همان که #خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم😌بانوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. دربین همهمه ی زائران, حرفم را دخیل بستم به ضریح:
💟ما از توبه غیر ازتو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده
همه راسپردم به #امام_رضا(علیه السلام) هندزفری را گذاشتم داخل گوشم راه می رفتم و روضه گوش می دادم
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
من و خورشید☀️ نشستیم و
توافق ڪردیم
⛅️صبح را با تپشِ
اسمِ تو آغاز ڪنیم
❤️صلّى اللّٰه عَلَیْکَ یٰا اباعَبْدِاللّٰه❤️
سلام آقا..
#یاحـسیــن 🍎🍎
@YasegharibArdakan
1_84037617.mp3
8.57M
#مهندسی_فکر 34
🔹پیش اومده برای درد معده دکتر برید، و دکتر به شما بگه " این درد عصبیه" ؟
💥دردِ عصبی یعنی چی و چطور درمان میشه؟
@YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری
🔘 جلسه هفتگی هئیت با سخنرانی حجت الاسلام حیدریان با موضوع خانواده و مداحی حاج محمد ابراهیمیان جمعه مورخ ۱۵ آذر ماه ۹۸ با حضور هئیت دانش آموزی برگزار شد.
🔸روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
تصاویر 👇👇👇👇👇
@yasegharibardakan
اکران فیلم سینمایی منطقه پرواز ممنوع
سانس اختصاصی مجمع عاشقان بقیع اردکان
امشب ساعت ۱۹:۱۵ _ سینما هویزه
توجه : بلیط عمومی این فیلم ۸۰۰۰ تومان میباشد که عزیزان مجمع ۳۰۰۰ تومان پرداخت خواهند کرد. لذا به ازای هر نفر ۳۰۰۰ تومان هنگام ورود در گیشه تهیه بلیط پرداخت کنید تا بار مالی متوجه مجمع نشود.
فرزندانتون رو مخصوصا همراه کنید.
لطفاً به سایر دوستان که مجمع میان ، ولی در فضای مجازی نیستند نیز اطلاع رسانی کنید.
با حضور هیئت دانش آموزی مجمع
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, #پلاک_شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره #قرآن بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم.
💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد.
💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا #کت_شلوار شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️
💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت.
سفره #عقد ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی #حضرت_آقا را بگذارم سفره عقد.
💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای #شهادتش🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند.
💟بعضی ها که فکر می کردند #طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که #بله گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. #چهارده تا سکه هم شد مهریه؟؟
💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم,
رفقای #محمدحسین زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به #هیئت و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند.
#ادامه_دارد... @YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
💟آن ها هم بعد از روضه, مسخره بازی شان سرجایش بود😅 شروع کردند به خواندن شعرِ رفتند یاران چابک سواران... چشمش برق می زد😍 گفت: تو همونی که دلمـ♥️ می خواست, کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد. مدام زیر لب می گفت: شکر که جور شد, شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلیم جلو می رود, شکر🙏
💟موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید, مگر تمامی داشت، شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی, ولی باورم نمی شد. تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید😄چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کجه کوله شده! بعد از مراسم عقد💞 رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم.
💟دهان خانواده اش بازمانده بود😦که چطور زیر بار رفته بیاید #آتلیه. اصلاً خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت⌚️ بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود, راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸 برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر, این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم☺️
💟همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما را کشیده است😍کنار #قبورشهدا🌷 شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل.
💟یاد روزهایی افتادم که با بچه ها آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که، این بازاومده سراغ ارث پدرش. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا🌷متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آن ها خواسته بتواند راضی ام کند, به ازدواج.
💟می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود, خیلی از دوستانش می آمدند ودرباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند.
غش غش می خندید که اگه می گفتم دختر مناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش⁉️ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام را نبسته بود, دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم.
💟آن کَل کَل های قبل ازدواج شدند به شوخی و بذله گویی آن شب هر چه #شهیدگمنام در شهر بود, زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش, آنجا هم یک سر ماجرا وصل شد به شهادت🌷 #همسرشهید بود. شهید موحدین.
💟روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
با اعتماد به نفس درس نخونده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفیقاش که کل درس را در ده دقیقه⏳ برایش بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد😳 قبل از امتحان زنگ زد📞که: دارم میام ببینمت. گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه.
💟پشت گوشی خندید😅که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاده چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست. کاش منم همونی باشم که تو دلت می خواد. رفت🚶 که بعد امتحان زود برگردد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan