eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️آدم‌های خوب شهر؛ وقتی میشه همزمان با کار‌ کردن، عبادت هم کرد ♦️ ‌"صادق نجاتی" تصویر این تاکسی را در شهر قم در صفحه‌اش منتشر کرده است. ‌ 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند پگاسوس(قسمت دوم) 🔹️چه دولت هایی از جاسوس افزار پگاسوس استفاده کرده اند 🔹️روش نفوذ به تلفن همراه توسط بدافزار پگاسوس 🔹️دیدن این مستند رو به همه توصیه می کنیم. @roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عرض سلام و ادب برنامه کلاس های تابستانه مسجد شهدا يکشنبه ۵ تیرماه آموزش زبان انگلیسی مقدماتی تا پیشرفته ساعت ٩ صبح مربی خانم کاظمی شیرینی پزی ساعت ١٠ صبح مربی خانم قادری تریکوبافی ساعت ٩ صبح مربی خانم کافی موسوی حفظ جزء30 قرآن کریم همراه با روخوانی و روانخوانی، قصه های قرآنی ساعت ۵ عصر استاد :خانم اعجمیزاده تمرین سرود ساعت ۶ عصر
قصه ی شب 🌃
❥••●❥●••❥ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پید کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞
❥••●❥●••❥ 💠 عشق قدیمی و زندان‌بان وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از خجالت گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم حضرت سکینه (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا روضه در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید
⚘⚘ تویی که نشناختمت⚘⚘⚘
بسم الله 🔈چهل و سومین جلسه از سلسله جلسات هفتگی تحلیل صوتی هادیان سیاسی فعال کشور 🎙سخنران: استاد گرامی سردار یدالله جوانی معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🖌موضوع : بررسی شرایط کشور، منطقه و جهان 🕤زمان: یکشنبه پنجم تیرماه ساعت ۲۱:۳۰ مکان: تحلیل صوتی روبیکا https://rubika.ir/tahlil_samen معاونت سیاسی سازمان بسیج مستضعفین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله 🔈چهل و سومین جلسه از سلسله جلسات هفتگی تحلیل صوتی هادیان سیاسی فعال کشور 🎙سخنران: استاد گرامی سردار یدالله جوانی معاون سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🖌موضوع : بررسی شرایط کشور، منطقه و جهان 🕤زمان: یکشنبه پنجم تیرماه ساعت ۲۱:۳۰ مکان: تحلیل صوتی روبیکا https://rubika.ir/tahlil_samen معاونت سیاسی سازمان بسیج مستضعفین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی