4 دلیل بنیادین افزایش نرخ دلار/ قیمت واقعی ارز پایینتر از شهریور 1401 است
https://www.farsnews.ir/news/14011001000330/
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #نماهنگ جدید علی اکبر حائری با نام #دنیام_فاطمه با همراهی گروه سرود ثاقب بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#فاطمیه
💠#روشنا_استان_اصفهان
🆔https://eitaa.com/roshana_esfahan
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماآوا|◾️سه آیه آه...
🥀به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🎧همخوانی استدیویی:
💠گروه تواشیح تسنیم اصفهان💠
⭕️اشعار فارسی در مدح سیدة النساء العالمین و صلوات خاصه حضرت زهرا(س)
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/I37lr
📲 @tasnim_esf
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ودو
نیمساعتی گذشته بود....
حرفی غیر از احوالپرسی رد و بدل نشده بود. نگران بود.😥استرس داشت. مدام با دستمال کاغذی که درجیبش گذاشته بود، عرق پیشانی اش را پاک میکرد.
نگاهی ملتمس به پدرش کرد...
که شروع کند. که همه منتظرند.😒🙏پدرش بادی به غبغب انداخت. سینه صاف کرد.
_خب محمد اینم از خاستگاری. ولی بگم هنوزم من راضی نیستم. اگه هم راضی بشم شرط دارم😕☝️
عمومحمد_ منم حرفم سرجاشه خان داداش تا شما راضی نباشین، منم راضی به این وصلت نیستم.😊
با این جمله دل کوروش خان نرم شد. #حس_قدرت پیدا کرد. نگاهی به فخری خانم کرد.
_خب خانم اگه شما حرفی نداری رفع زحمت کنیم.
فخری خانم با اکراه گفت:
_ والا چی بگم. باید تحقیق کنیم. از دبیرستان ریحانه.از دانشگاهش. باید بدونم همه چی رو...!😏
طاهره خانم تا حالا سکوت کرده بود... طعنه ها را با لبخند جواب میداد. اما این جمله زیادی برایش سنگین بود.
_هرجور میدونین بهتره همون کار رو انجام بدید. ریحانه دخترعموی یوسفه مثل بقیه دخترهای فامیل.😒
فخری خانم، کنایه طاهره خانم را خوب متوجه شد. منتظر فرصت بود. که به هم بزند مراسم را.. باعصبانیت بلند شد. رو به یوسف گفت:
_بهت گفته بودم اینا وصله ما نیسن.خاک برسرت کنن با این انتخابت😠
💓ریحانه در سکوت محض بود....
نه سر را بلند میکرد.و حتی نگاهی به کسی. گویی نفس کشیدن از یادش رفته بود.😞ماهها بود که محبت پسرعمویش در دلش رخنه کرده بود..🙈💓
اما همیشه #ازفکرش_گریزان بود.نه رویی داشت که به کسی بگوید ..و نه دوست داشت، #خیالش را پر و بال دهد..
با انگشتانش که در زیر چادر بود، بازی میکرد. #ذکر میفرستاد اما ذهنش پریشان بود...😣گاهی چهارقل میخواند. نیمه اش رها میکرد و آیت الکرسی میخواند.😞
💔اولین مجلس خواستگاری،...
با قهر و دعوای فخری خانم، و عصبانیت کوروش خان، و نگاههای غمگین یوسف به همه، تمام شد..😞😣
تا رسیدن به خانه،...
درخودش فرو رفته بود. یادش به رفیق علی (گلفروش) افتاد. زیرلب #برایش دعا میکرد، که خدا بردارد تمام موانع ازدواج را..
به غرورش برخورده بود...
#غروری که کسی او را نمیدید...
هرچه بیشتر تواضع میکرد، هرچه بیشتر فروتنی بخرج میداد،بیشتر خورد میشد.
اینهمه تلاش کرده بود تا به خواستگاری رود. اما خراب شده بود..
به خانه که رسید،...
دلش میخواست داد بزند.😡🗣فریاد بکشد.🗣کسی را زیر مشت و لگد بگیرد.👊🗣
ماشین را درحیاط پارک کرد...
پدر و مادرش بدون توجه به حال او داخل رفتند.
یوسف به زیرزمین رفت....
عصبی، دلخور، کلافه، نگران فقط مشت میزد..داد میزد و مشت میزد..
👊😥👊😡👊😭👊😣
درسکوت خانه،...
فقط صدای مشتهای یوسف بود که می آمد.
👊😡👊😭👊😣👊
آرام شد...
به حیاط رفت. خیس عرق بود. سرش را زیر شیرآب کنار حیاط گرفت. لباسهایش هم خیس شده بود.
کتش را درآورد. تپش و درد قلبش کف حیاط، او را مچاله کرده بود.😖حتی یادش نبود وقتی مشت میکوبید کتش را درآورد..
روی زمین نشست همانجا...
کلافه.با درد.با تپش..😣دلخور بود از پدر و مادری که فقط به فکر#منافع_خود بودند...
همه چیز را خراب شده میدید. دیگر امیدش را از دست داده بود.😞
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وسه
چه میکرد....!!؟؟
همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟
همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟!
همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..!
هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞
میخواست،خودش را آماده کند....
که به شیراز رود.
شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔
قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁
#تصمیم_گرفت خودش را «به خدا» بسپارد...
تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت.
اما همه بی نتیجه...!!
حالا #وقتش بود..👌
« #وقت_توکل».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد.
سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود...
✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 #صلاحت اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏
حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت.
همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑
خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣
نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد.
خلوتی میخواست...
بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد.
قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن...
✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣
«ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که #امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل_خود آنان را #بی_نیاز گرداند..✨
هرچه بیشتر میخواند،..
جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.
چقدر آرامتر شده بود...
تمام دلش را به #خدا سپرد.هرچه بود #بایدراضی_باشد به رضای خدا...😭☝️
#هنوزصورتش_راازاشک_پاک_نکرده بود، که مادرش او را صدا زد.
پایین رفت...
#بالبخند گوش به کلام مادرش داد😊
_زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕
با هرجمله ای که مادرش میگفت..
بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد.
_دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢
فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕
پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘
_هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍
_نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕
عجب نشانهای خدا نشانش داد...
#عجیب_نشانه_هارامیدید😍😭
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وچهار
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠
جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.😊
یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،😠
تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.😠
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎
از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید..
✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد...
✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..
✨اهلبیت(ع) را نیز...
زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••