eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 عاقبت شعار مرد میهن آبادی 🔴 دیروز پسرعموی مامانِ کیان پیرفلک مشغول نقاب برداشتن از شعارِ مرد میهن آبادی بود. قاتل، نوازش گرمِ دستان یک پدر رو از سر بچه های منتظرش به پایان رسوند. 😔 چند نفر رو زخمی کرد و تصمیم داشت باز به وحیشگریش ادامه بده که توسط ماموران فداکار پلیس کشته شد ✊🏻
هدیه تولد کیان پیر فلک از طرف مادرش، یتیم شدن بچه های بود...
نقش پر رنگ رسانه ای سلبریتی ها در عملیات تروریستی ایذه و شهادت شهید محمد قنبری مدافع وطن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهر پویامولایی استوری گذاشته بود که داداشمو وقتی بیرون ماشین بود و تسلیم بود کشتنش، به ماشین تیری نخورده، عکسهای تیرخورده ماشین اومد بیرون که نشون داد پلیس برای متوقف کردنش مجبور به تیراندازی شده و خواهر پویا استوری دروغشو پاک کرد😐
قصه ی شب 🌃
♡♡♡♡♡♡♡ بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت! بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود. _ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟ _ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو. _ کجا ایشالا؟ _ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے…هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه! _ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے. میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم _ سلام علیکم.خوب هستید! _ سلام عزیزمادر!بیاتو! _ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم!منتظراین… هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر می کند وسوار میشود…. ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد… _ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید باموتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو.موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم ومیگویم _ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد! تو همان لحظه پوزخندی میزنـے وجلوتراز من سمت موتور میروی.سجاد هم ماشین راروشن وحرکت میکند.پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی.فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.صدایم راصاف میکنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمدالله! چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد.کیفم رابینمان میگذارم و سوار میشوم.اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحکم دورت حلقه میکنم.حس میکنم چیزی درمن تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم…فقط میخواهم تلافی کنم!ازآینه به صورتم نگاه میکنی.. _ حتمن باید اینجوری بشینی؟ _ مردا معمولا بدشون نمیاد! اخم میکنی و راه میفتی. خلوت است و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود.. _ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما _ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش.. ازجایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید.. _ نظرت چیه بریم تاب بازی؟ _ الان؟باچادر؟؟؟ _ اره خب کسی نیست که! مردد نگاهم میکند. دستش را باشیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تادوچرخه کرایه کند.تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے.اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمےنگاهت میکنم.میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولےبعداز چنددقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان مےآیـے _ چه خبرتونه؟…زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟…اروم تربخندید!! فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!! _ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار.. گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم… _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!! _ مگه میتونی؟؟ پوفـےمیڪنے،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار _ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟ _ یبار گفتم نمیتونـے.. هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنےومچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدست میدهم و جیغ میکشم… _ هیسس عهه! عصبی پایم را میکشے ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید: خب مادر این کارا جاش تو خونس!! و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه ازخشم سرخ شده ای میگویـے.. _ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت! ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید: _ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد.. _ خب حالا اگههه…فعلا که نبود! میخندد _ چقد لجبازی تو!….دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین.. با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند: _ دخترا بیاید شام!…اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد! _ شما بخورید اگر دوس دارید! _ ممنون!نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند. _درسته!ممنون! زهراخانوم میگوید: _ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره…دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: _ عزیزی ازخانواده خودتونه! نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟! فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم… _ اخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. _ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس…یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه! درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون….راحت ترم هستی گیره سرم راباز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب!لبه تختش مینشینم.. _ بنظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ!نمیاد! جیغے ارخوشحالےمیڪشد، لب تابش راروی میز تحریر میگذارد وروشنش میکند. _ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه ” باشه ” تکان میدهد.آهسته ازاتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم.چشمهایم راریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رادر تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم راروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس.. ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
قصه ی شب 🌃
فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد…نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی! برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری .. _ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی…الانم شب و همه خواب…خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟ تقریبا داد میزنـے…دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد! _ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ نه.. _ خب نه چی….دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو…بگو میشنوم! _ دا..داری اشتباه… مچم را فشار میدهی.. _ عهه؟اشتباه؟؟…چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟ انقدر عصبی هستی ڪه هرلحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم!خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته. _ بهت توضیح…م..میدم _ خب بگو راجب لباست…امشب..الان…شونه سجاد!شوکه شدنت…جاخوردنت..توضیح بده _ فکرکردم… چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام…چقدر مهم است برایت!! _ فک کردم..تویی! _ هه !…یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟ این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود… بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت ازتو وفادارتراست دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!…آره …آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده…تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم _ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری…اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم…زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای…ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب! چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو…مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…ایناهمش توضیحه…اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم…نتونستی بیای دنبالم…نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی…اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#قسمت۲۲ باز میگویی.._ گفتم بس کن!!_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم… _ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره… دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم… _ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم.. احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهایت راروی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد.میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد… _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام رامیگیری و بدنبال خود میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم..مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده… _ داداش..تو چیکار کردی؟… پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلواررا دستم میدهی… _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت باگریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینهارا همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے.بانگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ باماشین ببر خب..هوا… حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودتر میرسم… به حیاط میدوی ومن همانطور که به سختی کش چادرم راروی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند. _ ریحانه؟…اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و بابغض به حیاط میروم. پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید. این رامیگوید و اتاق را ترک میکند.بالای سرم ایستاده ای و هنوزبغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت راروی دست سالمم میگذاری.. باتعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟…چندروزه که… لرزش بیشتری به صدایت میدود… _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز… لبخند تلخی میزنی… _ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری! _ ازمن دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری… ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
⚠️ناگهان خبرمیرسد ... 💠 إِنَّا لِلَّهِ و َإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ 🎈فلانے فوت شد.... ❎آری؛ ناگهان... یهویی... ♻️ سری به پیجش در اینستگرام یا اکانتش در تلگرام بزنی، می بینی پر از ڪلیپها و ترانه و موسیقی و رقص و آواز و صدها مطالب گمراه کننده ... 🔰اثری از یاد الهی نیست... 💚دین و ایمان قرآن و ذکر و آیات و احادیث... در پیجش و صفحات فضای مجازی اش نیست!!! ⛔️همه پستهایش بیهوده و بلکه باطل و مفسده زا.... 👌و روزی همه این مفاسد جاریه با همه محتویاتش، در برابر خداوند تبارک و تعالی روز قیامت با صاحبش حاضر میشود إِنَّا أَنْذَرْنَاكُمْ عَذَابًا قَرِيبًا يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ... ✔پس خواهر و برادر عزیز، جوان و نوجوان عزیز! ⚠️فراموش نڪن پیج تو و همه فعالیت های رنگارنگ ات در صفحات مجازی، توست... 💬 و اینک تو دربرابر ✔️هرپستی، ✔️هرڪلیپی، ✔️هرمطلبی ڪه میگذاری تو! مسئول هستی! 📜 ببین برای بعد از مرگت چه پس‌انداز ڪرده ای و چه صفحاتی در فضای مجازی، صحیفه اعمال تو را از خوبی یا بدی پر میکند 〽️مرگ هم خبر نمیڪند ... ناگهانی میاد... ♨️پشیمانی بعد از مرگ دیگه هیچ سودی ندارد وقتی که مهر ختام بر پرونده ات زده شد و تو می مانی و العیاذ بالله؛ سیاهه ای از گناهانی که در سرّ و علن ترویج کردی و صدها و شاید هزاران نفر را به فساد و فحشاء کشاندی... ☝الان سری بزن به پیجت یا تلگرامت یا... خودت ببین و قضاوت ڪن... 🔰خودت، خودت را محاسبه ڪن... 👈قبل از اینڪه مرگت فرا رسد و از تو ڪاری بر نیاید و فرشتگان الهی، تو را محاسبه کنند.😔😔