7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
• من میدونم مسیر ابدی در پیش دارم،
و میدونم که دارم عینِ لاک پشت حرکت میکنم...
✘ چکار کنم سرعت حرکتم در مسیر کمال، تند بشه؟
@yassefidd
86.Tariq.01-10.mp3
3.07M
🌹🍃🌸🍃...
تفسیر سوره طارق ۱ ...
#استاد_قرائتی
@yassefidd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کسی که #عزرائیل هنگام قبض روح، دلش برای او سوخت...
🌱 یک دقیقه با قرآن در #بهار_قرآن
💠 مجموعه دیدنی #سی_جزء_سی_داستان به روایت حجتالاسلام راجی
🔹#جزء_سی_ام
🔹#داستان_سی_ام
@yassefidd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین رییس جمهور روسیه چی گفته که آقای ولایتی ناراحت شده
برسه به گوش همه ی در خواب مانده ها
#نشر_خوبی_ها
#جهاد_تبیین
#بصیرت
@yassefidd
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراض خانم بی حجاب به پلیس به خاطر جریمه شدنش بابت بی حجابی در ماشین
@yassefidd
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥💠آقا بریز بیرون...
والله اگه اینا باشن نمیشه...
اگر میخواهید بدونید #مافیا در کشور چه بلایی داره سر ملت میاره تا آخر ببینید...
@yassefidd
🥀🍃🌺🍃
#شهیدسربلند
از ویار بدتر مخفی کردن بارداری ام بود .
دوست داشتم به همه بگویم مادر شدم .
از طرفی دل تو دلم نبود که الان زنگ میزنن بهش که جمع کن بیا .
یکی دو بار گفتم اصلاً خودم زنگ میزنم بیایید این رو ببرید تا خلاص بشم از این استرس .
دو هفته بعد رفتیم امامزاده شاهزاده حسین .
تلفن محسن زنگ خورد .
فکر کردم یکی از دوستانش است .
یواشکی گفت چشم آماده میشم .
گفتم کی بود ؟
میخواست از زیرش در برود ، پیگیر شدم .
گفت فردا صبح اعزامم .
احساس کردم روی زمین نیستم .
پاهایم دیگر جان نداشت .
سریع برگشتیم نجف آباد .
گفت اول باید به پدرم بگم ، اما مادرم نباید هیچ بویی ببره . ناراحت میشه .
ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آبها از آسیاب بیافتد .
همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم : من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود .
نفسم تنگی میکرد ، نفسم ازم دور میشد و نمیتوانستم هیچ حرفی بزنم .
برای مادرش کلی مقدمه چینی کرد که قرار است برویم لب مرز رزمایش است و گوشی هایمان را می گیرند و دو ماه طول می کشد .
مادرش پرسید میتونی زنگ بزنی ؟
گفت فقط مدتی که توی تهرانم موقع خداحافظی
یواشکی در گوش پدرش گفت دارم میرم سوریه ، مراقب زهرام باشید .
بنده خدا مات و مبهوت ماند .
رنگ از صورتش پرید .
زبانش قفل شد .
مثل خواب زده ها تا دم در همراهی مان کرد .
مادرشوهرم شروع کرد به گریه کردن که چطور دوماه ازت بی خبر باشیم .
وقتی سوار ماشین شدم بغضم ترکید . آنقدر گریه کردم که به هق هق افتادم .
فکر نبود محسن آبم می کرد .
دستم را گذاشت روی دنده و محکم فشارش داد ، گریه نکن می خوام ببرمت پیش علیرضا و روح الله .
یک بطری بزرگ گلاب خرید ، رفتیم سر مزار روح الله کافی زاده .
با چشم گریان سنگ قبرش را با گلاب شست .
بعد هم سنگ قبر علیرضا نوری را .
آخر سر هم رفت سراغ سنگ مزار شهدای جاویدالاثر .
می گفت می خوام ازشون رخصت بگیرم .
دنبالش راه میرفتم و گریه میکردم . بازوهایم را گرفت و گفت توروخدا گریه نکن ، دارم میمیرم ، اصلا نمیرم خوبه؟
گفتم چی چیو نمیرم !
هم دلم میخواست بره هم دلم راضی نمی شد ازم دور بشه .
بهش گفتم اصلا نمیفهمم باید بری نری ، به حرفت گوش کنم نکنم !
این عشق را چه کنم ؟
گفت باهام همراهی کن .
قرار شد برویم پیش محسن حیدری یکی از پنج شهید لشکر .
تخته گاز افتاد تو جاده خمینی شهر .
یک ساعت گشتیم تا گلزار شهدا را پیدا کردیم .
از بدشانسی بسته بود .
از پشت میله ها سلام داد و اجازه گرفت .
به محض رسیدن به خانه با کاغذ و خودکار رفت داخل اتاق .
از اینکه گفت می خواهم تنها باشم فهمیدم رفت برای نوشتن وصیت نامه .
میوه و بستنی آماده کردم، نمیخواستم مزاحم خلوتش شوم .
چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون .
با چشمان پف آلود و قرمز آمد کنارم .
بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید . می ترسید صبح خواب بماند .
به مامانم سپرده بود زنگ بزند .
ساعتو کوک کرد . گوشی اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم .
طاقتم طاق شد .
زدم به سیم آخر .
کوک ساعتش را برداشتم ؟ موبایلش را از تنظیم خارج کردم !
باتری تمام ساعت های خانه را در آوردم .
میخواستم جا بماند .
حدود ساعت ۳ خوابم برد .
به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد
@yassefidd
🥀🌺🍃
🥀🍃🌺🍃
#شهیدسربلند
موقع نماز صبح از خواب پرید .
نقشه هایم نقش بر آب شد.
او خوشحال بود و من ناراحت .
لباس هایش را اتو زدم پوشید و رفتیم خانه مامانم .
مامانم ناراحت بود . پدرم توی خودش بود . همه دمغ بودیم ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول .
توی این حال شلم شوربای ما جوک میگفت .
میخواستم لهش کنم .
زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم .
من ماندم و تنهایی محسن .
مثل افسرده ها گوشهای دراز کشیدم .
فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه میکردم .
تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن میکردم .
پیامک دادن ها شروع شد .
مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می پیچید.
هنوز نرسیده بود لشکر که نوشت دلم برایت تنگ شده .
نوشتم تو که داری میری چرا با دل من بازی می کنی ؟ این رو من باید بگم نه تو .
گفت دعا کن عاقبت به خیر بشم .
گفتم محسن تورو خدا برگرد، فقط برگرد . من به درک ، بچه گناه داره .
گفت هرچی خیره . ان شاءالله برمیگردم .
گفتم قول بده .
گفت قول میدم .
توی دلم گفتم راست میگی ، برمیگردی ولی نمیگی چطور ؟
مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را می پخت .
از ساعت ۸ و ۹ صبح فامیل و دوست و آشنا یکی یکی میآمدند و میرفتند .
سابقه نداشت ، حالم خوب نبود و از اتاقم بیرون نمیرفتم ، فقط آمد و شد ها را متوجه می شدم .
پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم پرسید خوبی ؟ کسی بهت زنگ نزد ؟ از محسن خبرداری ؟
اوضاع بودار به نظر می رسید.
نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد و گفت شنیدید دوتا شهید دادیم ؟
دلم هوری ریخت .
داد زدم یا امام حسین .
دستپاچه گفت نترسید محسن سالمه .
التماس کردم راستش را بگویید.
گفت کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شده اند و تا یکی دو روز دیگر پیکرشان برمیگردد .
پدرم را صدا زدم گفتم که ماجرا از چه قرار است .
مدام یکی زنگ خانه را می زد و به بهانه ای وارد می شد .
گفتیم اگر نگران محسن هستید خیالتان راحت زنده است .
از این ور و آن ور شنیدیم تعداد زیادی مجروح دادهایم .
به هول و ولا افتادم که محسن جزء آنها است یا نه ؟
زنگ زدم به دوستش هیچ خبری نداشت .
گوشی در دست دور خانه راه میرفتم .
حرفهای ضد و نقیض به گوشمان می رسید.
پدرم رفت لشکر که ته و توی ماجرا را دربیاورد.
درست و حسابی از اوضاع خبر نداشتند .
بی خبری و دلهره و آشوب پابرجا بود که کمیل قربانی و حسن احمدی را آوردند .
ساعت ۵ صبح رفتم سمت حسینیه حضرت زهرا .
قرار بود خانواده شان بیایند برای وداع .
دوتا تابوت را گذاشته بودند داخل مقبره شهدای گمنام .
خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشان .
می گفتند نرو چشم بچه شور میشه .
گفتم اینها مرده نیستن ، شهید زنده هستن .
رفتم داخل .
قدم قدم که جلو میرفتم با بچه توی شکمم حرف میزدم .
بابات یه مردِ . رفته سوریه . الانم داریم میریم پیش دوستاش .
اول شهید قربانی را دیدم .
چشمانش باز بود ، گردنش عقب تر و کمی بالا افتاده بود . چهره با محسن مو نمیزد .
توی آن صورت نورانی اش لبخند داشت . تازه ته ریشش در آمده بود .
کلی گریه کردم .
فکر می کردم اگر جای کمیل ، محسنم بود چه می کردم !
باهاش حرف زدم . ازش سراغ محسن را گرفتم .
ادامه دارد
@yassefidd
🥀🌺🍃
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌گوشه ای از کارفرهنگی موکب دختران انقلاب نوشهر
😭با چشمانی بارانی برای امام زمانش نوشته بود:
"حاجت دلمو بده....💔
@yassefidd