eitaa logo
یاس سفید ( راه حق )
75 دنبال‌کننده
5هزار عکس
5هزار ویدیو
244 فایل
لینک کانال بصیرت و روشنگری کوی راه حق اصفهان https://eitaa.com/yassefidd @yassefidd #فتنه_تغلب
مشاهده در ایتا
دانلود
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 • من میدونم مسیر ابدی در پیش دارم، و میدونم که دارم عینِ لاک پشت حرکت می‌کنم... ✘ چکار کنم سرعت حرکتم در مسیر کمال، تند بشه؟ @yassefidd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
86.Tariq.01-10.mp3
3.07M
🌹🍃🌸🍃... تفسیر سوره طارق ۱ ... @yassefidd
⚘️⚘️⚘️ قرآن کریم جزء سی ام http://ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3 @yassefidd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کسی که هنگام قبض روح، دلش برای او سوخت‌‌‌... 🌱 یک دقیقه با قرآن در 💠 مجموعه دیدنی به روایت حجت‌الاسلام راجی 🔹 🔹 @yassefidd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین رییس جمهور روسیه چی گفته که آقای ولایتی ناراحت شده برسه به گوش همه ی در خواب مانده ها @yassefidd
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراض خانم بی حجاب به پلیس به خاطر جریمه شدنش بابت بی حجابی در ماشین @yassefidd
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥💠آقا بریز بیرون... والله اگه اینا باشن نمیشه... اگر میخواهید بدونید در کشور چه بلایی داره سر ملت میاره تا آخر ببینید... @yassefidd
🥀🍃🌺🍃 از ویار بدتر مخفی کردن بارداری ام بود . دوست داشتم به همه بگویم مادر شدم . از طرفی دل تو دلم نبود که الان زنگ میزنن بهش که جمع کن بیا . یکی دو بار گفتم اصلاً خودم زنگ میزنم بیایید این رو ببرید تا خلاص بشم از این استرس . دو هفته بعد رفتیم امامزاده شاهزاده حسین . تلفن محسن زنگ خورد . فکر کردم یکی از دوستانش است . یواشکی گفت چشم آماده میشم . گفتم کی بود ؟ میخواست از زیرش در برود ، پیگیر شدم . گفت فردا صبح اعزامم . احساس کردم روی زمین نیستم . پاهایم دیگر جان نداشت . سریع برگشتیم نجف آباد . گفت اول باید به پدرم بگم ، اما مادرم نباید هیچ بویی ببره . ناراحت میشه . ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آبها از آسیاب بیافتد . همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم : من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود . نفسم تنگی میکرد ، نفسم ازم دور میشد و نمی‌توانستم هیچ حرفی بزنم . برای مادرش کلی مقدمه چینی کرد که قرار است برویم لب مرز رزمایش است و گوشی هایمان را می گیرند و دو ماه طول می کشد . مادرش پرسید میتونی زنگ بزنی ؟ گفت فقط مدتی که توی تهرانم موقع خداحافظی یواشکی در گوش پدرش گفت دارم میرم سوریه ، مراقب زهرام باشید . بنده خدا مات و مبهوت ماند . رنگ از صورتش پرید . زبانش قفل شد . مثل خواب زده ها تا دم در همراهی مان کرد . مادرشوهرم شروع کرد به گریه کردن که چطور دوماه ازت بی خبر باشیم . وقتی سوار ماشین شدم بغضم ترکید . آنقدر گریه کردم که به هق هق افتادم . فکر نبود محسن آبم می کرد . دستم را گذاشت روی دنده و محکم فشارش داد ، گریه نکن می خوام ببرمت پیش علیرضا و روح الله . یک بطری بزرگ گلاب خرید ، رفتیم سر مزار روح الله کافی زاده . با چشم گریان سنگ قبرش را با گلاب شست . بعد هم سنگ قبر علیرضا نوری را . آخر سر هم رفت سراغ سنگ مزار شهدای جاویدالاثر . می گفت می خوام ازشون رخصت بگیرم . دنبالش راه میرفتم و گریه میکردم . بازوهایم را گرفت و گفت توروخدا گریه نکن ، دارم می‌میرم ، اصلا نمیرم خوبه؟ گفتم چی چیو نمیرم ! هم دلم میخواست بره هم دلم راضی نمی شد ازم دور بشه . بهش گفتم اصلا نمیفهمم باید بری نری ، به حرفت گوش کنم نکنم ! این عشق را چه کنم ؟ گفت باهام همراهی کن . قرار شد برویم پیش محسن حیدری یکی از پنج شهید لشکر . تخته گاز افتاد تو جاده خمینی شهر . یک ساعت گشتیم تا گلزار شهدا را پیدا کردیم . از بدشانسی بسته بود . از پشت میله ها سلام داد و اجازه گرفت . به محض رسیدن به خانه با کاغذ و خودکار رفت داخل اتاق . از اینکه گفت می خواهم تنها باشم فهمیدم رفت برای نوشتن وصیت نامه . میوه و بستنی آماده کردم، نمیخواستم مزاحم خلوتش شوم . چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون . با چشمان پف آلود و قرمز آمد کنارم . بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید . می ترسید صبح خواب بماند . به مامانم سپرده بود زنگ بزند . ساعتو کوک کرد . گوشی اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم . طاقتم طاق شد . زدم به سیم آخر . کوک ساعتش را برداشتم ؟ موبایلش را از تنظیم خارج کردم ! باتری تمام ساعت های خانه را در آوردم . میخواستم جا بماند . حدود ساعت ۳ خوابم برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد @yassefidd 🥀🌺🍃
🥀🍃🌺🍃 موقع نماز صبح از خواب پرید . نقشه هایم نقش بر آب شد. او خوشحال بود و من ناراحت . لباس هایش را اتو زدم پوشید و رفتیم خانه مامانم . مامانم ناراحت بود . پدرم توی خودش بود . همه دمغ بودیم ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول . توی این حال شلم شوربای ما جوک میگفت . میخواستم لهش کنم . زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم . من ماندم و تنهایی محسن . مثل افسرده ها گوشه‌ای دراز کشیدم . فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه میکردم . تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن میکردم . پیامک دادن ها شروع شد . مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر که نوشت دلم برایت تنگ شده . نوشتم تو که داری میری چرا با دل من بازی می کنی ؟ این رو من باید بگم نه تو . گفت دعا کن عاقبت به خیر بشم . گفتم محسن تورو خدا برگرد، فقط برگرد . من به درک ، بچه گناه داره . گفت هرچی خیره . ان شاءالله برمیگردم . گفتم قول بده . گفت قول میدم . توی دلم گفتم راست میگی ، برمیگردی ولی نمیگی چطور ؟ مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را می پخت . از ساعت ۸ و ۹ صبح فامیل و دوست و آشنا یکی یکی می‌آمدند و می‌رفتند . سابقه نداشت ، حالم خوب نبود و از اتاقم بیرون نمیرفتم ، فقط آمد و شد ها را متوجه می شدم . پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم پرسید خوبی ؟ کسی بهت زنگ نزد ؟ از محسن خبرداری ؟ اوضاع بودار به نظر می رسید. نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد و گفت شنیدید دوتا شهید دادیم ؟ دلم هوری ریخت . داد زدم یا امام حسین . دستپاچه گفت نترسید محسن سالمه . التماس کردم راستش را بگویید. گفت کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شده اند و تا یکی دو روز دیگر پیکرشان برمیگردد . پدرم را صدا زدم گفتم که ماجرا از چه قرار است . مدام یکی زنگ خانه را می زد و به بهانه ای وارد می شد . گفتیم اگر نگران محسن هستید خیالتان راحت زنده است . از این ور و آن ور شنیدیم تعداد زیادی مجروح داده‌ایم . به هول و ولا افتادم که محسن جزء آنها است یا نه ؟ زنگ زدم به دوستش هیچ خبری نداشت . گوشی در دست دور خانه راه میرفتم . حرف‌های ضد و نقیض به گوشمان می رسید. پدرم رفت لشکر که ته و توی ماجرا را دربیاورد. درست و حسابی از اوضاع خبر نداشتند . بی خبری و دلهره و آشوب پابرجا بود که کمیل قربانی و حسن احمدی را آوردند . ساعت ۵ صبح رفتم سمت حسینیه حضرت زهرا . قرار بود خانواده شان بیایند برای وداع . دوتا تابوت را گذاشته بودند داخل مقبره شهدای گمنام . خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشان . می گفتند نرو چشم بچه شور میشه . گفتم اینها مرده نیستن ، شهید زنده هستن . رفتم داخل . قدم قدم که جلو میرفتم با بچه توی شکمم حرف میزدم . بابات یه مردِ . رفته سوریه . الانم داریم میریم پیش دوستاش . اول شهید قربانی را دیدم . چشمانش باز بود ، گردنش عقب تر و کمی بالا افتاده بود . چهره با محسن مو نمیزد . توی آن صورت نورانی اش لبخند داشت . تازه ته ریشش در آمده بود . کلی گریه کردم . فکر می کردم اگر جای کمیل ، محسنم بود چه می کردم ! باهاش حرف زدم . ازش سراغ محسن را گرفتم . ادامه دارد @yassefidd 🥀🌺🍃
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌گوشه ای از کارفرهنگی موکب دختران انقلاب نوشهر 😭با چشمانی بارانی برای امام زمانش نوشته بود: "حاجت دلمو بده....💔 @yassefidd ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌