📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۲
در خانه وقتی الهام داشت لباسهای بیرون بچه را عوض میکرد، آوا با لحن کودکانهاش گفت:
-مامان لباسهام رو در نیار مگه الآن نمیخوایم بریم پارک؟!
الهام بلوز را از روی تخت برداشت و بزور یقهاش را در سر آوا فرو کرد:
-پارک؟ اونم حالا؟! میدونی چقدر کار دارم؟
آوا سرش را با زحمت از یقه بلوز بیرون آورد و با صورتی که سرخ شده بود به مادر نگاه کرد و گفت:
-ولی تو قول دادی!
الهام دست به شانهی او گذاشت:
-فردا میخوایم بریم فروشگاه قنادی برای سفارش تم تولدت، میدونی که یک هفته دیگه تولدته!
آوا با خنده و چشمان گرد شده پرسید:
-یک هفته یعنی کی؟
-یعنی شیش روز که بخوابی و پاشی.
آوا ایستاد و روی تخت بالا و پایین پرید:
-آخ جون!
الهام اتاق را ترک کرد تا به میهمانش که توی سالن نشسته بود بپیوندد؛ ولی در کمال تعجب رویا را در حالی که جاروی دسته بلند در دستش بود، در حال نظافت آشپزخانه دید. او تند و تند خرده شیشهها را از روی زمین جارو میکرد و در سطل پلاستیکی میریخت. الهام بلند گفت:
-نکن تو رو خدا زحمتت میشه!
رویا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد:
-نه بابا این حرفها چیه.
صدای زنگ تلفن الهام از روی اپن بلند شد. گوشی را برداشت. روی صفحه اسم زهره نقش بسته بود. زیر لب گفت:
-اَه حالا چه کار کنم با این سیریش!
و گوشی را سرجایش گذاشت. گویا رویا با گوشهای تیزش زمزمه الهام را شنیده بود و یا شاید از حرکاتش چیزی را متوجه شده بود که با خنده گفت:
-چی شده؟ کی سیریش شده؟
الهام هم متقابلاً خندید:
-چیزی نیست یکی از دوستامه چند وقته پیله کرده میخوام ببینمت، وضعیت من رو هم که میبینی، دوست ندارم تو این اوضاع گیر بده امشب میخوام بیام خونهت.
رویا دست راستش را بالا برد:
-چیزی نشده که خواهر من! دو سوته همهجا رو مرتب میکنیم. تو هم اعصابت رو خورد نکن زنگ بزن به دوستت دعوتش کن.
و فرز به طرف سینک ظرفشویی رفت و پیشبند را به کمرش بست. الهام با اکراه گوشی را برداشت و شماره زهره را گرفت:
-الو سلام زهره جان خوبی؟ ببخشید دستم بند بود!
صدایی دخترانه از آن سوی خط پاسخ داد:
-به علیک سلام الهام خانم! شما خوبی؟ دلم خیلی برات تنگ شده.
-خدا رو شکر، منم همینطور.
-کی میتونم بیام ببینمت؟
-اگه کاری نداری امشب بیا خونهم.
-کار که زیاد دارم، راستش فردا هم امتحان دارم؛ ولی چون خیلی دوست دارم ببینمت میام دخترخاله!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام باید کرد دل را، تا در این حوض
عکس خیالانگیز رویت نقش بندد...
#جزیره_کتاب
#آقای_خط !
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میریم بالا بالاتر از ھر رویا...✈️
#منطقھ_پرواز_ممنوع🚫
#ایران_قوۍ👊🏻
#شهیدانه🖐🏿
جوندادنتاانقلاببشہ
جونمیدیمتاایرانبمونہ!
باهمینپرچم،باهمیناللهِوسطش♥(:
#ماپاۍانقلابمانهستیم🇮🇷
بسیجی یعنی در هرصورت سنگر را رهانکردن
یاد آخرین صوت از شهید مدافع حرم
شهید مهدی صابری افتادم :
عقب نشینی درکارنیست ، سنگر رو حفظ کن
یک روز ابراهیم هادی و کانال کمیل
یک روز آرمان علی وردی درخیابان اکباتان
یک روز هم مهدی طارمی در زمین فوتبال
#بسیجیروزتمبارک
لشکرمخلصخدا :))
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من♥️
#دمشق_سوریا
#گنبد_حضرت_رقیه_سلام_الله
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۳
تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفرهای مشغول کار بود… .
حدود چهل و پنج دقیقهای گذشته بود و رویا و الهام خسته از فعالیت روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بودند و با چای و میوه شیرینی مشغول پذیرایی از خود بودند. رویا از الهام پرسید:
-از دوستای قدیمیته؟
الهام که پیشدستی را روی زانویش گذاشته بود در حال پوست کندن خیار جواب داد:
-کی؟
-همین خانمه که قرار بیاد دیگه.
-آهان. راستش بود... یعنی دخترخالمه... هم دوست هم دختر خاله، همیشه و همهجا با هم بودیم تا اینکه عقاید من عوض شد ولی اون حالا هم ولکنم نیست.
-ای بابا.
-راستی تو چرا اینقدر به من کمک میکنی؟!
رویا فنجان چای را روی میز مقابلش گذاشت و صورتش را به طرف الهام برگرداند:
-این دیگه سوأل کردن داره؟ ما تو عالم دوستی این حرفها رو داریم مگه؟!
الهام خندید و بر شانهی رویا زد:
-دمت گرم بابا!
صدای زنگ اف اف که بلند شد، آوا از اتاق به طرف آن دوید و الهام هم پشت سرش:
-وایسا مامان تو دستت نمیرسه.
تصویر زهره در حالی که چند شاخهگل و جعبهای شیرینی به دست داشت در مانیتور پدیدار شده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۴
الهام بدون هیچ صحبتی دکمه را فشار داد و زهره وارد ساختمان شد و بعد از دقایقی که صدای زنگ آمد، الهام کلید را در در چوبی ضمخت چرخاند و زهره لبخند زنان وارد شد:
-سلام!
لبخند ساختگی به صورتش نشاند و کوتاه سلام کرد و پس از آن به داخل و سمت چپ راهنماییش کرد. رویا از روی کاناپه برخاست و به سوی آنها رفت. الهام با دست به زهره اشاره کرد روبه رویا گفت:
-زهره خانم.
و سپس به زهره نگاه کرد:
-ایشون هم رویا جان دوستم هستند.
زهره به گرمی و با لبخند دستش را به طرف رویا دراز کرد:
-خوشوقتم!
رویا با صدای نسبتاً دو رگهاش آرام جواب داد:
-منم خوشبختم.
و با تعجب به زهره که چادرش را تا پایین ابروهایش کشیده بود نگاه کرد. در این حال زهره چادرش را از سر درآورد، آن را تا کرد و روی تکیهی مبل گذاشت.
در سالن آپارتمان الهام، همهگی نشسته بر روی مبلهای یشمیی که دایرهوار کنار هم چیده شده بودند، در سکوت یکدیگر را نگاه میکردند و گویا هیچ حرفی برای رد و بدل کردن نداشتند؛ که زهره سکوت را شکست:
-آوا جان کجاست؟
الهام دستش را به پنجهی پایش که روی پای دیگر بود قلاب کرد:
-پیش پای شما اینجا بود، نمیدونم چرا یکهو رفت و صدا زد
-آوا؟ آوا خانم بیا مامان.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
🌈☺️💎
#لطیفه
#لطیفه😁😊
😂😂
یکی رفت انگلیس. صبح پاشد با #زنش رفت بیرون توی خیابون.
یه مردی از کنارشون رد شد و گفت: «گود مورنینگ سر». اون جواب داد: «سر مورنینگ گود»!
#زنش پرسید اوا آقا جعفر چی شد؟
گفت هیچی! این #یارو انگلیسیه گفت : «سلام علیکم» و منم بهش گفتم: علیکم السلام😂😂😂
🌷🌷🌷
#احکام_سلام
#احکامشرعی🌷🌹🌷🌷🌹
💞یکی از سفارشات #خداوند به بندگانش، سلام کردن به یکدیگر در هنگام ملاقات هست .این کار باعث ایجاد محبت و #مهربانی میشود .
🌈به همین دلیل شروع کننده 69 برابر جواب دهنده #ثواب می برد و این اهمیت شروع ارتباط را می رساند .
🍁#خدا آغاز کننده در #مهربانی را بیشتر دوست دارد.
احکام
احکام شیرین