eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۵ - مامان جان نمی‌خوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته. و بعد با هر زوری بود کفش‌ها را به پای بچه کرد: - انگشتاتُ به جلو فشار بده اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه. - نمیشه مامان پام درد گرفت! - سعی خودتُ بکن؛ آهان دیدی شد؟ حالا اون یکی پات. اصلا نمی‌خواد راه بری مامانی؛ تا آشپزخونه بلندت می‌کنم. در آشپزخانه تصویر یک میز چوبی بنفش کم‌رنگ و لیوان‌های کریستالِ شیر و آب پرتغال و سوسیس‌ها و تخم مرغ‌های سرخ شده درون بشقاب‌های قلبی شکلِ صورتی ملایم که هم‌رنگ سرویس چای‌خوری بودند و زن جوان و دختر بچه‌ای زیبا و مو فرفری که مشتاقانه آماده‌ی نوش جان کردن صبحانه بودند؛ درون قاب دوربین الهام جای گرفت. الهام رو به گوشی که روی میز بر پایه‌ی کوچک مخصوص؛ در حال ضبط فیلم بود با سکوت و لبخند نگاه می‌کرد و کامنت‌های مخاطبین را از نظر می‌گذرانید: - سلام آوا جون کجا بودی خاله دلمون یه‌ ذره شده بود. - خدا حفظش کنه گل دخترتُ. - الهام جون خواهشاً دیگه انقدر معطلمون نذار. - سلام ببخشید گل سر آوا جان رو از کجا خریدید؟ - ایش دیگه نمی‌دونن چطوری خودشونُ نشون بدن. - به تو چه آخه؟ مگه مجبوری دنبال کنی؟! - کسی نگفته تو بیای وسط مگه وکیلشونی؟ - الهی باز این گلوله نمک اومد؟ یعنی یه روز نمی‌تونم فیلمشُ نبینم. - لباس دخترتونُ از کجا خریدید؟ - وای مادرم هر وقت دلش می‌گیره میگه فیلمای آوا رو برام بذار. - سلام خانُما توی پیج ما انواع لباس مجلسی بچه‌گانه مدل روز با قیمت خوب موجوده. - نمیگی شاید یکی نداره بخوره فیلم می‌گیرید از لمبوندنتون؟ - نداری نبین خب! مگه مجبوری؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۶ (آوا) دیگر کم کم بیشتر مخاطبین حاضر شده بودند و وقت صحبت کردن الهام بود: - دوستای خوبم سلام. اینم از آوا جون که هی سراغشُ می‌گرفتید. و به دنبال آن آوا هم با لحن کودکانه‌اش به همه سلام کرد: - سلام. پیام‌ها همچنان بر روی صفحه گوشی ظاهر می‌شدند: - سلام جیگر خاله! کجا بودی این چند روز؟ وای دلم لک زده بود برات. - لطفاً جواب بدید لباسشُ از کجا گرفتید؟! - سلام دخملی. الهام دوباره بین هجوم پیام‌ها شروع به صحبت کرد: - آوا رفته بود خونه باباش. - آدرس پیج لباسشُ بعداً می‌ذارم توی وضعیت ببینید. و بعد دستش را به طرف لیوان شیر و ذرت آوا برد و کمی از آن را با قاشق به دهان کودک گذاشت و دوباره نگاهش را به سمت صفحه گوشی و انبوه پیام‌ها چرخاند: - چی می‌خوره؟ - اَه از این مارک نده به بچه خیلی بدمزه‌ست؛ دروغ میگن ارگانیکه و خیلی خاصیت داره. - تو دایه‌ی دلسوزتر از مادر نشو عزیزم. الهام این‌بار پاکت ذرت صبحانه را به دست گرفت: - ببینید دوستان، دختر من خیلی بدغذاست؛ صبحانه که دیگه نگو اصلاً نمی‌خوره! ولی این مارک ذرت خیلی خاصه؛ ارگانیکه و کِشتش زیر نظر کارخونه‌ست. و کلی ویتامین و مواد خاص داره که اشتهای بچه رو بالا می‌بره. ضمناً به صورت محدود تولید میشه؛ لااقل برای من که خوب بوده؛ چون این نباشه آوا هیچی نمی‌خوره. دوباره پیام‌ها بالا آمد: - خجالت بکش برای تبلیغ دروغ نگو. - وای چه حسودین شما. - تو رو خدا بگو از کجا گرفتی بچه‌ی من خیلی بد غذا و لاغره. الهام شاد و سرمست به مخاطبینش لبخند زد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📸 ❪ روزی چند بار از این تراڪنش‌ها داریم؟! ❫ - . . .⛔️ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
48.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪کولاکِ یکی از دختران انقلاب در مترو با عکس شهید آرمان علی وردی 👌آفرین به این غیرت و حضور 🙏🌷لطفا انتشار دهید تا زن و مرد الگو بگیرند 📢برای دیدن فیلم های امر به معروف دختران انقلاب کانال دختران انقلاب را دنبال کنید ✅@sedaye_dokhtarane_enghelab
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۷ - خب دوستای عزیزم با اجازه‌ی شما دیگه لایو رو قطع می‌کنم؛ چون باید برم به کارهام برسم. و دستش را به طرف گوشی برد. آوا صورتش را جمع کرد: - مامان میشه دیگه نخورم حالم داره بهم می‌خوره! الهام از جا برخاست و دخترک را با دو دست بلند کرد و روی میز نشاند و نفس عمیقی کشید: - آوا پاهات رو بذار روی میز و زانوهات رو با دست بگیر؛ می‌خوام از بوت‌هات عکس بگیرم. آوا با نفرت به موهایش چنگ زد و گل‌سر نقره‌ایش را محکم کشید و بر زمین پرت کرد و با گریه جواب داد: - نمی‌خوام، نمی‌تونم، خسته شدم مامانی! الهام نگاه تیزش را به چشمان نالان کودک دوخت: - مگه دل‌بخواهیه؟! سپس خم شد و گل‌سر را از روی زمین برداشت و در حالی که دوباره آن را به موهای دخترک می‌زد گفت: - زود باش هر کاری میگم بکن وگرنه یادت نره حرف گوش ندی عصر از پارک خبری نیست ها! گریه هم نکن بینیت قرمز میشه زشت میشی تو عکس. آوا ناامیدانه ژستی را که مادر گفته بود گرفت و از همه طرف آماج عکس‌های دوربین شد. وقتی کار عکاسی تمام شد الهام سعی کرد کفش‌هایی را که به پای آوا تنگ بودند با زور بیرون بکشد که همزمان شد با صدای جیغ و گریه‌ی دخترک و چکیدن قطرات خون از پشت پاشنه‌ی پاهایش. - نترس هیچی نشده مامان. الهام با گفتن این جمله به طرف کابینت‌ها رفت و از کابینت بالای سرش سبد کوچک پلاستیکی را که پر از قرص و دارو بود بیرون کشید. به سمت میز آمد، سبد را روی میز گذاشت و چند عدد چسب زخم را از درون آن برداشت و به پاهای کودک چسباند. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۸ …سپس شتابان به اتاق خواب کودک رفت. آوای کوچک که حسرت یک خواب شیرین و آرام در چشم‌های قرمزش موج می‌زد، آرام سرش را روی میز گذاشت و پلک‌های متورمش را بست. زن در حالی که برای بیرون رفتن آماده شده بود؛ با بلوز و شلوار اسپرت بچه‌گانه‌ای به آشپزخانه برگشت: - پاشو ببینم، الآن چه وقت خوابه؟ کلاس زبانت دیر میشه. هر چند آموزش زبان برای دخترک سه ساله زود بود ولی الهام به شوق اینکه کودکش مثل بلبل برای فالوورها انگلیسی صحبت کند، برای آموختن او عجله داشت. در حالی که چشمان آوا هنوز بسته بود لباس‌هایش را عوض کرد و در آغوشـش گرفت و به سمت پارکینگ خانه حرکت کرد. از در آپارتمانش که خارج شد، همان‌طور که هنوز بچه در آغوشش بود، دکمه آسانسور را زد و واردش شد. داخل که شد،چشمش به مرضیه خانم، پیرزن همسایه که منزلش دو طبقه بالاتر بود افتاد و سلامی آهسته کرد. مرضیه خانم تبسمی کرد: - سلام مادر خوبی؟ آخی طفل معصوم رو کاش می‌ذاشتیش بخوابه. گوشه چشمی نازک کرد و جوابی نداد. به یاد روزی افتاد که به دنبال درد دل کردن با کسی اینستاگرام را نگاه می‌کرد و چشمش به عنوان پیجی خورده بود: "درد و دل کن". روی صفحه کلیک کرده بود و توضیحاتش را خوانده بود: سلام دوست خوبم، بیا و سؤال‌ها و درد ودل‌هات رو اینجا بنویس و از بقیه مخاطب‌ها کمک بگیر تا بهترین روش رو پیدا کنی. دایرکت را باز کرده بود و پرسیده بود: چطوری از شر فضولی و دخالت بزرگ‌ترها توی تربیت بچه و زندگیمون خلاص بشیم؟ و چند روز بعد وقتی که ادمین سوألش را در پست مخصوصی گذاشته بود، به امید راهنمایی مشاوران و کارشناسان همیشه در صحنه برق خوش‌حالی از چشمانش پریده بود: - یه جوری جوابشون رو بده که دهنشون بسته بشه عزیزم. -ببین می‌خواد مامانت باشه، هر کی که می‌خواد باشه بهش بگو فضولی نکن حد خودت رو بدون. - احترام به همچین بزرگترهایی معنی نداره. -به هر حال بزرگترته ناراحتش نکن خانمی مدارا کن. - یعنی چی که بزرگترشه؛ چون بزرگتره هر چی دلش خواست بگه؟! - رابطه‌ت رو کم کن. - قطع رابطه کامل، والا اعصابت رو که از سر راه نیاوردی. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۹ آن روز بیشتر مخاطب‌ها او را به واکنش محکم و قاطع و یا حتی بعضی به ناسزا دعوت کرده بودند و اگر این میان تک و توکی خواسته بودند که احترام بزرگترش را حفظ کند با جبهه‌گیری ده‌ها کامنت مواجه می‌شدند. الهام بعد از خواندن کامنت‌ها از اینکه تا به حال در مقابل حرف بزرگ‌ترها و دخالت‌های‌شان سکوت می‌کرد و واکنش تندی نشان نمی‌داد خودش را بسیار شماتت کرده بود و احساس حقارت می‌کرد: «راست میگن دیگه!من یه احمق‌م. به بهانه بزرگتر بودن همه چی بهم میگن و هر دخالتی می‌کنن بعد من لال می‌ایستم نگاه‌شون می‌کنم.اگه یک بار چند تا درشت بارشون کنم دیگه دهن‌شون بسته میشه!» بعد یاد روزی افتاد که خان‌دایی به خاطر گذاشتن عکس‌های جور واجور آوا در پیج‌ش به او اعتراض کرده بود: - دایی جان،آخه این‌طور که نمیشه، به‌خدا من بزرگترتم یه چیزی می‌دونم که میگم، نمی‌شه که هی دم به دقیقه عکس این طفل معصوم رو به نمایش بذاری و عمومیش کنی! این بچه از وقتی به دنیا اومده شده سوژه‌ی مردم، آی مردم بیاید ببینید حالا سینه‌خیز رفت، حالا دندون درآورد، حالا راه رف... پدر جان محض رضای خدا کمی فکر کن؛ می‌دونی این کار چه خطراتی داره؟ اصلاً به چشم‌زخم فکر کردی؟! آن روز تمام قدرتش را جمع کرده بود که به حرف مشاورهای اینستاگرامی‌اش عمل کند و جواب سنگینی به خان‌دایی بدهد، تا دیگر افکار پوسیده و خرافاتی خود را به او تحمیل نکند؛ ولی سرش را که بلند کرده بود و چشمانش به موهای سفید دایی افتاده بود، شرم وجودش را گرفته بود و تنها راه را قطع رابطه با کل خانواده و فامیل مذهبی و خرافاتی خود دیده بود. چشم در چشم مرضیه خانم دوخت ولی این‌بار هم زبانش نچرخید تا چند درشت بارش کند که دیگر فضولی کردن در کار دیگران یادش برود. با خود اندیشید: «هر کاری کنیم دنیای مجازی با اینجا فرق داره،نمیشه طوری که اون کاربرها گفتن رفتار کنیم» با صدای آسانسور به خود آمد: طبقه‌ی همکف. مرضیه خانم خداحافظی کرد و بیرون رفت. دوباره دکمه‌ی آسانسور را به مقصد پارکینگ فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱٠ در پارکینگ ماشین تیبای سفید‌رنگش انتظار او را می‌کشید. درون جیبش دست کرد و پس از درآوردن ریموت، آن را مقابل ماشین گرفت و فشار داد. پس از باز شدن در، با عجله دخترک را روی صندلی پشت خواباند و ماشین را روشن کرد و گاز داد... . بین راه چند بار صدا زد: - آوا بیدار شو؛ الآن می‌رسیم. و وقتی جوابی نشنید، ماشین را گوشه‌ای نگه داشت و از بطری آب معدنی که کنارش بود، مشت آبی به صورت دختر زد. آوا که دید چاره‌ای ندارد، مانند عروسکی بی حرکت بدون اینکه پلک بزند سر جای خود نشست و به رو به رو خیره ماند. جلوی درب آموزشگاه مادر کوله‌ی کوچک‌اش را روی دوشش صاف کرد: - آوا دخترم، درست رو خوب یاد بگیری ها! بفهمم سر کلاس چرت زدی ناراحت میشم. و کودکش را راهی آموزشگاه کرد و با همان عجله ‌ای که آمده بود گاز داد و حرکت کرد. امروز خیلی کار داشت و باید به تمامشان رسیدگی می‌کرد؛ هنوز تبلیغ کفش و لباس‌هایشان را در استوری قرار نداده بود، باید از یک فروشگاه لوازم خانگی لایو می‌گذاشت و با شبنم برای وقت آرایشگاه تماس می‌گرفت. ظرف‌های صبحانه هم روی میز مانده بود. زیر چشمی به بسته‌ی کنارش که درون آن چند عطر و ادکلن بود نگاه کرد و با خود گفت: - خدا کنه بتونم سفارش مشتری رو زود ارسال کنم! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها