eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید 🎥⭕️ هدیه معنادار به مردم کشورهای مختلف در جام جهانی قطر و واکنش آنها… 🔻 @seyyedoona
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۵ الهام با صدای لرزان جواب داد: -رفته بود دستشویی، یکمی اون‌ور تر راه‌رو منتظرش بودم که در بیاد ولی دیر کرد، رفتم دیدم در دستشویی بازه ولی نیستش! آقای بابایی گوشه‌ی سبیلش را تاب داد: -همه جا رو خوب گشتید؟! الهام در حال گریه چشمانش را بست و آرام گفت: -بله. آقای بابایی موبایلش را در جیبش هل داد و به الهام نگاهی کرد: -اشکالی نداره خانم، اتفاقی نیفتاده که، بچه‌ست حتماً یه گوشه موشه‌ای رفته؛ الآن با هم همه جا رو می‌گردیم. آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از یک‌سو و الهام و نظافت‌چی از سوی دیگر تمام سوراخ و سمبه‌های فروشگاه نسبتاً بزرگ را گشتند؛ ولی همچنان اثری از کودک نبود. سرانجام الهام شتابان از میان قفسه‌ها به طرف آقای بابایی رفت و فریاد کشید: - شما رو به‌خدا دوربین‌ها رو چک کنید آقا؛ بچه‌م که قطره‌ی آب نشده... و ادامه‌ی حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و روی زمین نشست، سرش را در میان دستانش گرفت و بلند زار زد. آقای بابایی که رنگ از رخش پریده بود، دستمالی از جیبش بیرون آورد و به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و سپس رو به الهام گفت: -باشه، همین الآن دوربین‌ها چک میشه؛ فقط خواهش می‌کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید. نظافت چی پیر در حالی که هنوز پارچه‌ی خیس را گرفته بود، دستش را بالا و پایین آورد و گفت: -ای بابا! آقای بابایی، بچه‌ش گم شده چطور آروم باشه؟! آقای بابایی نیم‌نگاهی به او انداخت و جواب داد: -پیاز داغش رو زیاد نکن، احمد آقا! و سریع به سمت مانیتوری که تصاویر دوربین‌ها را نشان می‌داد حرکت کرد. به پیشخوان که رسید حساب‌دار هنوز مشغول کار با کامپیوتر بود، ضربه‌ای به شانه‌اش زد و گفت: -نکنه تو یک وقت بیای کمک ها! حسابدار که انگار تازه به خودش آمده بود، عینکش را روی صورتش جابه جا کرد: -چه‌کار کنم آقا کارها خیلی زیاده! آقای بابایی به سمت مانیتور رفت و تصاویر دوربین،مربوط به ربع ساعت پیش از راهروی دستشویی را بالا آورد و بلند صدا زد: -خانم کرمی! و سپس مشغول نگاه کردن شد. دختربچه از دستشویی بیرون آمد، به اطرافش نگاهی انداخت و راهرو را طی کرد و به طرف راست حرکت کرد و بعد از دو سه قدم ناگهان انگار که چیزی توجه‌ش را جلب کرده باشد به سمت راست نگاهی کرد، به این‌جا که رسید تصاویر دوربین قطع شد... آقای بابایی محکم با کف دست به میز ضربه‌ای زد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۶ الهام در حالی که گوشه‌ی شالش را جلوی دهانش گرفته‌ بود، دوان دوان به سمت پیشخوان آمد و چشمان اشکل‌آلودش را به صورت آقای بابایی دوخت. آقای بابایی سرش را بلند کرد و آهی کشید: -فیلم قطع شد خانم کرمی! انگار دوربین‌ها اشکال پیدا کردن؛ باید سریع بریم تمام خیابون‌های منتهی به در پشت رو بگردیم. آوا به سمت در پشت رفته. نظافت‌چی که کمی دورتر ایستاده بود و حرف‌های آن‌ها را گوش می‌داد، بلند گفت: -امٌا در پشت بسته آقای بابایی! آقای بابایی از جا بلند شد و به طرف نظافتچی فریاد کشید: -چه‌کار کنم احمد آقا دیگه عقلم قد نمی‌ده! جز این چاره‌ای هم داریم؟! الـهام بلند گریه کرد و به سمت خروجی فروشگاه دوید و حین دویدن داد زد: -همه خیابون‌ها رو می‌گردم... آقای بابایی و نظافت‌چی و حتی حساب‌دارِ بیخیال، با تأسف به او خیره شده بودند. بعد از لحظاتی که الهام از در خارج شد آقای بابایی رو به شاگرد فروشگاه که حالا به آن‌ها پیوسته بود گفت: -ما هم بریم با ماشین یه دور بزنیم بگردیم. الهام که وارد ماشین شد، چشمش به خرگوش عروسکی آوا که روی صندلی عقب بود، افتاد و آه بلندی از دل آتش گرفته‌اش برخواست و با صدای بلند نالید: -آوا، مامان کجایی... به طرف خیابان‌های منتهی به در پشت فروشگاه حرکت کرد. خیابان بلند و مستقیم را چند بار گشت، نمی‌دانست به کدام سو برود و کجا را جستجو کند. چند باری پیاده شد و از سر استیصال پشت و لابه‌لای یک ردیف شمشادی را که گوشه‌ی خیابانِ باریک و بلند بودند نگاه کرد و هر دفعه ناامیدتر از قبل به سمت ماشین برگشت. بعد از حدود بیست دقیقه خسته و ناامید و هق هق کنان به فروشگاه رفت. نظافت‌چی پیر دلداری‌اش داد: -امیدتون به خدا باشه، پیدا میشه. الهام روی یک صندلی که کنار پیشخوان بود نشست و دستانش را مقابل صورتش گرفت و بلند زار زد. نظافت‌چی لیوان آب‌قندی آورد و با اصرار از او‌ ‌خواست که بنوشد: -خانم این رو بخورید، فشارتون نیفته! آقای بابایی پیداش می‌کنه، مطمئن باشید. و حساب‌دار همچنان خیره به این دو نگاه می‌کرد. بعد از پنج دقیقه‌ای سر و کله‌ی آقای بابایی و شاگرد از پشت در شیشه‌ای پیدا شد و الهام از جا برخواست و سلانه سلانه به طرف‌شان دوید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌼🥀💦🌸 😍😜 😄😁☺️ به دانش آموزان ميگه : ها شما دلتون پاكه دعاكنيد بارون بياد . يكيشون پاميشه ميگه : ما اگر پاك بود که تاحالا شما صد دفعه رفته بودي زيرتریلی😂😂😂😂 🌷🌹🌹🌷🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷 ـ🌧⛈🌧 ... 👇 شرعی🌷🌹🌷 ✍.. کردن و تقلب دادن در امتحان یا درمسابقات و.. جایز نیست. ❌ ❗️رضایت و عدم رضایت تقلب دهنده، تأثیری در حکم آن ندارد و اگر با این کار، کسی ضایع شود، باید رضایت او حاصل شود. 🌸🌺🌸 ❓اگر دانش آموز یا دانشجویی با نمره قبولی کسب کند و به مرحله ی بالاتر برود و از مزایای آن استفاده کند، حکم استفاده از این مزایا چیست؟ 🌷آیت الله خامنه‌ای دامت برکاته : 🌷🌹 به طور کلی جایز نیست وباید از آن واستغفار شود . 🌷آیت الله سیستانی دامت برکاته :🌹🌷 در امتحانات به هر روشی که باشد جایز نیست ولی حقوق دریافتی حلال است ، واگر تخصص کامل مطابق مدرک دریافتی ندارد جایز نیست خود رابه این عنوان به مؤسسه دولتی یاخصوصی جهت استخدام معرفی نماید. 🌷آیت الله مکارم شیرازی دامت برکاته : 🌷🌹 هرگونه در شرعا است، واگر کسی در ورودی دانشگاه ومانند آن کرده ولی بعدا مراحل تحصیلی وشغلی رابدون تقلب گذرانیده می تواند از مدرک تحصیلی خود ومزایای مترتب برآن استفاده کند، مشروط براین که از کار خود جداتوبه کرده وهرگز سراغ چنین کارهایی نرود وبااعمال نیک آینده، گذشته راجبران کند. احکام احکام شیرین
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
🙏 😴وقتی می خوابم؛ - تو، فشار خونم رو پایین میاری، و اینجوری، فعالیت همه اعضای بدنم، به جز مغز رو کند می کنی. - از غده هیپوفیز هورمون رشد رو آزاد می کنی، که باعث رشد و ترمیم پوست، استخوان و عضلاتم میشه. - وقتی خوابم عمیق میشه؛ اطلاعات بی ربط و اضافه رو از ذهنم پاک می کنی تا به پردازش مغز وحافظه ام کمک کنی. - بیدار میشم، در حالیکه اعضای بدنم سالم سالمن، چون تو مراقبشون بودی...💞 ممنونم ازت خدا... 🙏 @Ostad_Shojae
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌨🌨 اولین برف پاییزی سال ☁️ امروز مهمون حرم شده و زائرها با شوق زیر آسمون صحن میان تا با شوق برای همه دعا کنن...🌱 راستی ❄️ زیر این برف قشنگ به امام رضا(ع) بگیم کی التماس دعا گفت...؟ پ.ن: خیلی دلم میخواست یه برف یا بارون زیر گنبد باشم...
رزقی که تو حرم قسمتمون شد:)💛🌱 _چه خوبه که دنیا هنوز قشنگیایی مثل تورو داره که با حجاب خوبت عطر فرشته هارو روی زمین پخش میکنی 😍⚘
♥️͜͡🕊 ‌‌بَسته‌ام‌عهد‌که‌در‌راه‌شَهیدان‌باشـم چادُر‌مشکی‌مَن‌بو؎‌شَهادت‌دارد:))
+فاطمه! -جانم؟! +جان علی نرو:) 🖤
میگه‌‌ڪنڪور‌دارم ‌نمیرسم‌نمازوبخونم! ببینم‌؛میرسی‌ناهاربخوری؟ شام‌بخوری؟،چت‌ڪنی؟ فیلم‌ببینی؟!!🤦‍♂ چراوقت‌عبادت‌‌ڪه‌میشه‌ فاز‌صرفه‌جویی‌دروقت‌میگیریم؟!🚶🏿‍♂. .🕳 روزقیامت‌... نمیگن‌‌تڪ‌رقمی‌بودی‌یانه‌ میگن‌نمازت‌ڪو؟!🤨💔 . .
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۷ آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از در وارد شدند و لحظاتی در سکوت به الهام نگاه کردند. الهام گیج و منگ روی یکی از صندلی‌ها نشست. احساس می‌کرد سرش مثل یک هندوانه‌ی بزرگ و تو خالی شده است و آرزو کرد همین الآن از خواب بپرد و این کابوس وحشت‌ناک تمام شود. آقای بابایی فریاد کشید: -کی به دوربین‌ها دست زده؟! همه ساکت نگاهش کردند. ادامه داد: -باشه هیچی نگید؛ ولی الآن حالیتون می‌کنم! به خاطر آبروی فروشگاه هیچ دلم نمی‌خواست کار به پلیس بکشه... و توی جیبش دست کرد و موبایلش را بیرون کشید و با سه ضربه انگشت شماره‌ای را گرفت: -الو، سلام. ببخشید توی فروشگاه ما یه دختربچه مفقود شده... . ناگهان الهام احساس کرد همه‌ی ویترین‌های رنگارنگ و میز و صندلی‌هاو زمین و سقف فروشگاه و آدم‌هایش، مانند امواج دریا بالا و پایین می‌روند و او هم در این دریا در حال غرق شدن است؛ فشار موج او را از روی صندلی بر زمین کوفت و دیگر چیزی نفهمید... . موج‌ها که آرام گرفتند، سرش سنگین شده بود، به زحمت پلک‌های ورم کرده و به هم چسبیده‌اش را از هم باز کرد؛ همه چیز تار بود؛ انگار مهی غلیظ همه جا را پوشانده بود. گرمای دستی را روی پیشنانی‌اش حس کرد و صدایی در گوشش اکو شد: -بیدار شدی مادر؟ در میان فضای مه‌آلود چشمان گریان مادرش را دید. کم کم همه جا واضح‌تر شد. سرمی که قطره قطره مایعی از آن می‌چکید و به رگ دستش وارد می‌شد، تختی که رویش دراز کشیده بود، دیوارهای سفید اتاق بیمارستان... انگار به فکش وزنه‌ای سنگین آویزان کرده بودند، به زور دهانش را باز کرد و بریده گفت: -م.. امان، آ... وا... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۴۸ مادر دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت: -توکلت به خدا باشه دخترم، ان‌شا‌ءالله پیدا میشه. و بعد پر چادر مشکی‌اش را روی صورتش گرفت و گریست. با صدای ضربه‌ای به در، مأمور پلیس وارد اتاق شد و مستقیم به بالای سر الهام آمد: -سلام خانم حالتون بهتره؟ الهام در حالی که رنگ به صورت نداشت، به زحمت لبان خشکش را باز کرد و آهسته پرسید: -چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ مأمور پلیس بعد از مکثی جواب داد: -ما هم برای همین اینجاییم که هر چه زودتر مشخص بشه دختر شما کجاست، ممنون میشم باهامون همکاری کنید و به سوألاتمون پاسخ بدید. و برگه و خودکاری را که به دست داشت، برای ثبت اظهارات الهام بالا آورد: بفرمایید لباس تن بچه چه شکلی بود؛ منظورم رنگ و مدلشه. قطره اشکی از گوشه چشم الهام چکید و با صدای گرفته گفت: -شومیزِ قلب‌‌ مشکی با زمینه سفید و شلوار جین مام استایل مشکی و کفش راحتی سفید، یه گل‌سر سفید هم روی سرش بود. -رنگ موها و رنگ چشم و مشخصات ظاهری بچه؟ -موهای فر قرمز بلند؛ قد نود سانت؛ سه و سال و هشت ماهشه؛ پوست سفید؛ چشم‌ها مشکی. -هدف شما از رفتن به اون فروشگاه چی بود؟ و اگه میشه از اول تعریف کنید که بچه چه‌طور گم شد. الهام نفس عمیقی کشید: -من بلاگرم برای کار تبلیغاتی رفته بودم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها