eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
رزقی که تو حرم قسمتمون شد:)💛🌱 _چه خوبه که دنیا هنوز قشنگیایی مثل تورو داره که با حجاب خوبت عطر فرشته هارو روی زمین پخش میکنی 😍⚘
♥️͜͡🕊 ‌‌بَسته‌ام‌عهد‌که‌در‌راه‌شَهیدان‌باشـم چادُر‌مشکی‌مَن‌بو؎‌شَهادت‌دارد:))
+فاطمه! -جانم؟! +جان علی نرو:) 🖤
میگه‌‌ڪنڪور‌دارم ‌نمیرسم‌نمازوبخونم! ببینم‌؛میرسی‌ناهاربخوری؟ شام‌بخوری؟،چت‌ڪنی؟ فیلم‌ببینی؟!!🤦‍♂ چراوقت‌عبادت‌‌ڪه‌میشه‌ فاز‌صرفه‌جویی‌دروقت‌میگیریم؟!🚶🏿‍♂. .🕳 روزقیامت‌... نمیگن‌‌تڪ‌رقمی‌بودی‌یانه‌ میگن‌نمازت‌ڪو؟!🤨💔 . .
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۷ آقای بابایی و شاگرد فروشگاه از در وارد شدند و لحظاتی در سکوت به الهام نگاه کردند. الهام گیج و منگ روی یکی از صندلی‌ها نشست. احساس می‌کرد سرش مثل یک هندوانه‌ی بزرگ و تو خالی شده است و آرزو کرد همین الآن از خواب بپرد و این کابوس وحشت‌ناک تمام شود. آقای بابایی فریاد کشید: -کی به دوربین‌ها دست زده؟! همه ساکت نگاهش کردند. ادامه داد: -باشه هیچی نگید؛ ولی الآن حالیتون می‌کنم! به خاطر آبروی فروشگاه هیچ دلم نمی‌خواست کار به پلیس بکشه... و توی جیبش دست کرد و موبایلش را بیرون کشید و با سه ضربه انگشت شماره‌ای را گرفت: -الو، سلام. ببخشید توی فروشگاه ما یه دختربچه مفقود شده... . ناگهان الهام احساس کرد همه‌ی ویترین‌های رنگارنگ و میز و صندلی‌هاو زمین و سقف فروشگاه و آدم‌هایش، مانند امواج دریا بالا و پایین می‌روند و او هم در این دریا در حال غرق شدن است؛ فشار موج او را از روی صندلی بر زمین کوفت و دیگر چیزی نفهمید... . موج‌ها که آرام گرفتند، سرش سنگین شده بود، به زحمت پلک‌های ورم کرده و به هم چسبیده‌اش را از هم باز کرد؛ همه چیز تار بود؛ انگار مهی غلیظ همه جا را پوشانده بود. گرمای دستی را روی پیشنانی‌اش حس کرد و صدایی در گوشش اکو شد: -بیدار شدی مادر؟ در میان فضای مه‌آلود چشمان گریان مادرش را دید. کم کم همه جا واضح‌تر شد. سرمی که قطره قطره مایعی از آن می‌چکید و به رگ دستش وارد می‌شد، تختی که رویش دراز کشیده بود، دیوارهای سفید اتاق بیمارستان... انگار به فکش وزنه‌ای سنگین آویزان کرده بودند، به زور دهانش را باز کرد و بریده گفت: -م.. امان، آ... وا... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۴۸ مادر دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت: -توکلت به خدا باشه دخترم، ان‌شا‌ءالله پیدا میشه. و بعد پر چادر مشکی‌اش را روی صورتش گرفت و گریست. با صدای ضربه‌ای به در، مأمور پلیس وارد اتاق شد و مستقیم به بالای سر الهام آمد: -سلام خانم حالتون بهتره؟ الهام در حالی که رنگ به صورت نداشت، به زحمت لبان خشکش را باز کرد و آهسته پرسید: -چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ مأمور پلیس بعد از مکثی جواب داد: -ما هم برای همین اینجاییم که هر چه زودتر مشخص بشه دختر شما کجاست، ممنون میشم باهامون همکاری کنید و به سوألاتمون پاسخ بدید. و برگه و خودکاری را که به دست داشت، برای ثبت اظهارات الهام بالا آورد: بفرمایید لباس تن بچه چه شکلی بود؛ منظورم رنگ و مدلشه. قطره اشکی از گوشه چشم الهام چکید و با صدای گرفته گفت: -شومیزِ قلب‌‌ مشکی با زمینه سفید و شلوار جین مام استایل مشکی و کفش راحتی سفید، یه گل‌سر سفید هم روی سرش بود. -رنگ موها و رنگ چشم و مشخصات ظاهری بچه؟ -موهای فر قرمز بلند؛ قد نود سانت؛ سه و سال و هشت ماهشه؛ پوست سفید؛ چشم‌ها مشکی. -هدف شما از رفتن به اون فروشگاه چی بود؟ و اگه میشه از اول تعریف کنید که بچه چه‌طور گم شد. الهام نفس عمیقی کشید: -من بلاگرم برای کار تبلیغاتی رفته بودم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌷🌷🌷 ☺️😎 😁😊 ✍‏ کردم بعد مرگم با نصف داراییم بخرن و باهاش رایگان بدن به بچه‌های محل...👱🏻‍♂🧑🏻 👈 رمزشـم و باشد ... دیگر با نـون و خـرما کسی واسه ا‌ت نمیفرستد 😁😁😍😍😅😅 🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ـ🍲🍛🌮 🌷🌹🌷 🔸اگر کسی به شما داد و گفت دارد، 2 حالت دارد :👇 ☘️اگر قصد جدی او این باشد که اگه نخوانید رضایت ندارد که آنرا بخورید در اینصورت باید فاتحه بخوانید و گرنه مدیون خواهید شد.🥴 ☘️ولی اگر هم نخوانید باز هم راضی است که آنرا بخورید و فقط در حد یک توصیه یا درخواست است در اینصورت میتوانید بردارید و هم نخوانید. احکام احکام شیرین
بریم سراغ یه عملیات جدید با رمز همیشه موفق 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
♥️ | به یاد مادرم! 🖐️ ناب‌ترین گفته‌ها را درباره دختر پیامبر (ص) دستچین کن 🏴 نوجوان امروز، سلام‌! همان‌طور که خودت می‌دانی، وارد ایام فاطمیه شده‌ایم. آماده‌ای تا باهم، کمی حس‌وحال مناسب با این ایام را درک کنیم؟ 📆 بعضی روزها در تاریخ حس‌وحال ویژه‌ای دارند؛ چون به افراد خاصی منتسب شده‌اند؛ مثلاً، ایام دهه اول محرم، حس‌وحالش گره‌خورده به نام اباعبدالله علیه‌السلام و یارانشان. یا همین حالا، ایام فاطمیه، با نام مادری هجده‌ساله همراه‌شده که پای امام زمان خودش ایستاد و از «حق» کوتاه نیامد. حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها، زنی بود که نه فقط به‌عنوان همسر و مادر، بلکه به‌عنوان یک «شیعه» توانست حق را بشناسد و علی‌رغم اینکه طرف‌داران کمی داشت، از آن دفاع کند. حالا بخشی از تاریخ، راوی اقتداری شده است که مادرمان هزاروچهارصد سال قبل از خود نشان داد. 🔎 الآن نوبت توست. توی رسانه‌ها و صفحات اینترنتی، دنبال حرف‌هایی درباره دختر پیامبر بگرد. ویدئوی سخنرانی یا هر نوع صحبت دیگری که درباره ایشان دیدی، با همه به اشتراک بگذار. حواست باشد که این گفت‌وگو، ما را در حال و هوای ایام فاطمیه قرار بدهد. هشتگ را هم فراموش نکن. 🧲 راستی!‌ دوستانت را هم به این دستچین دعوت کن. 💫
بسیجی که باشی تو برف هم ذوق آرمانت رو داری...
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۹ و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد: -اصلاً چه اهمیتی داره من برای چه هدفی اون‌جا بودم؟! شما رو به‌خدا زودتر بگردید و بچه‌م رو پیدا کنید. مأمور پلیس لب پایینش را گزید و بعد از مکثی شروع به صحبت کرد: -آروم باشید خانم؛ گاهی جواب این سوألات به ظاهر بی اهمیت می‌تونه سرنخ‌های مهمی رو آشکار کنه! و ضمناً برای کامل شدن پرونده و تکمیل تحقیقات و مراحل اداری لازمه. شما الآن یک روز و نصفی هست که اینجا خوابیدید، سرکار خانم، این پرونده مربوط به گم شدن یک بچه هست پس نمیشه در اون تعلل کنیم تا حال شما کاملاً خوب بشه. امروز آگهی گم شدن دخترتون توی روزنامه‌ها و در سطح شهر و شبکه‌های اجتماعی قرار گرفته؛ پس مشکلی از این لحاظ نیست. لطفاً زیر این برگه رو امضا کنید تا موقتاً از حضورتون مرخص بشیم. و کاغذ را به طرف الهام گرفت. الهام دست بی‌جانش را بالا آورد و آن را امضا کرد. پلیس که اتاق را ترک کرد، به مادرش نگاهی کرد و پرسید: -کی شما رو خبر کرد؟ مادر در حالی که اندوهی عمیق در چشمانش بود لبخند کم‌رنگی زد: -مسئولای بیمارستان؛ شماره‌م رو از توی موبایلت پیدا کردن... چقدر دلش برای این صورت تنگ شده بود؛ لب‌هایی که همیشه می‌خندیدند؛ و چشم‌هایی که حالت عصبانیت یا ناراحتی وشادی یا تعجب را نشان می‌دادند؛ ولی حالا این خنده تقریباً از روی صورت مادر محو شده بود و چهره‌ی شادابش پر از چروک. مگر می‌شد که در عرض دو ماه این‌قدر پیر شده باشد؟! -اومدی سرزنشم کنی مامان؟ اشک از هر دو چشم مادر باریدن گرفت: -نه دخترم، اومدم ببرمت خونه... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش مادر و طنین صدای آرام‌بخش پدر تسلایش باشد. نگاه ملتمسانه‌ و پر از اشکش را به صورت مادر دوخت و پرسید: -بابا کجاست؟ -همین‌جا، بیرون اتاق، می‌خوای صداش کنم؟ گلویش از شدت فشار میل ترکیدن گرفت و نتوانست سخنی بگوید، سرش را به علامت بله، تکان داد. پیرزن بلافاصله به بیرون اتاق رفت و پس از لحظاتی در با صدای ضربه‌ای باز شد و پیرمردی قدبلند و چهار شانه با محاسن سپید وارد اتاق شد. هر دو خیره در چهره‌ی هم نگاه کردند. در عمق چشمان قرمز پیرمرد غمی بزرگ لانه کرده بود. الهام سکوت را شکست و صدای لرزانش در فضای اتاق پیچید: -فکر می‌کردم دیگه بهتون نیازی ندارم؛ ولی بابا، نمی‌دونم اگه تو این شرایط کنارم نبودید، چه‌کار می‌کردم... پدر به طرف الهام رفت و سرش را در آغوش گرفت و هر دو بلند گریستند… . دو ساعتی از مرخص شدن الهام از بیمارستان گذشته بود و او در کنار پدر و مادرش با بی‌حالی به انتظار احضار به اتاق بازپرسی روی نیمکت راه‌روی آگاهی نشسته بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها