eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش مادر و طنین صدای آرام‌بخش پدر تسلایش باشد. نگاه ملتمسانه‌ و پر از اشکش را به صورت مادر دوخت و پرسید: -بابا کجاست؟ -همین‌جا، بیرون اتاق، می‌خوای صداش کنم؟ گلویش از شدت فشار میل ترکیدن گرفت و نتوانست سخنی بگوید، سرش را به علامت بله، تکان داد. پیرزن بلافاصله به بیرون اتاق رفت و پس از لحظاتی در با صدای ضربه‌ای باز شد و پیرمردی قدبلند و چهار شانه با محاسن سپید وارد اتاق شد. هر دو خیره در چهره‌ی هم نگاه کردند. در عمق چشمان قرمز پیرمرد غمی بزرگ لانه کرده بود. الهام سکوت را شکست و صدای لرزانش در فضای اتاق پیچید: -فکر می‌کردم دیگه بهتون نیازی ندارم؛ ولی بابا، نمی‌دونم اگه تو این شرایط کنارم نبودید، چه‌کار می‌کردم... پدر به طرف الهام رفت و سرش را در آغوش گرفت و هر دو بلند گریستند… . دو ساعتی از مرخص شدن الهام از بیمارستان گذشته بود و او در کنار پدر و مادرش با بی‌حالی به انتظار احضار به اتاق بازپرسی روی نیمکت راه‌روی آگاهی نشسته بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌸🌺🌸 😍😇 😄😁 اسم بابام هست 🧔🏻 هروقت به‌ مامانم میگم بده 🧕میگـه: برو ای، درِخانه‌ی زن 😂😂😂 🌷🌹🌷🌹🌷🌹 🔰احکـــام_فقیـر 🌷🌹🌹🌷🌹 ✍ کسی است که و که باآن سال و اش رادربیاورد ، ندارد. پرداخت برشخصی که است واجب نیست. ♻️ که هست نمی‎تواند از (زکات واجب) دریافت کند. 👈ولی ، بسته‌معیشتی و.. اشکال ندارد.
- فاطمه (س) یک زن بود ، آنچنان که اسلام می‌خواهد . مظهر یک دختر در برابر پدرش ، مظهر یک همسر در برابر شوهرش ، مظهر یک مادر در برابر فرزندانش و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمان و سرنوشت جامعه اش . | علی شریعتی |
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چه‌قدر احتمال می‌دید کار ایشون بوده باشه؟ الهام قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد: - تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید می‌دونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره. سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانه‌اش گرفت: -انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟ الهام برای لحظه‌ای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد: -ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک می‌گذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختی‌مون غبطه می‌خوردن. سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت: -واقعاً این‌طور بود؟ الهام سرش را پایین انداخت: -نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش می‌گذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانواده‌اش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه می‌زدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اون‌جا که با خانواده‌اش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس می‌خوند و نصف روز کار می‌کرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا این‌که کرونا شروع شد و دانشگاه‌ها مجازی شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۱ سرباز صدا زد: -خانم الهام کرمی. الهام بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق رفت و بعد از چند قدم به آن‌جا رسید. کمی مکث کرد و ضربه‌ای به در زد و وارد شد. چشمش که به سرهنگ آگاهی خورد رعشه‌ای به تنش افتاد؛ تابه‌حال پایش به همچین مکانی باز نشده بود و همیشه از پلیس واهمه داشت. سرهنگ سلامی کرد و با اشاره دست او را به نشستن روی صندلی مقابل دعوت کرد: -بفرمایید خانم. وقتی با پارچ شیشه‌ای، لیوان روی میز را پر از آب کرد و به او تعارف کرد، الهام حس کرد که سرهنگ، ترس و اضطراب و دلهره را در چهره‌اش دیده است. -مرسی، آب نمی‌خورم. سرهنگ لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت: -ما شما رو اینجا خواستیم تا چند تا سوأل کوچیک ازتون بپرسیم، ان‌شاءالله که دخترتون هر چه زودتر پیدا بشه. الهام بدون هیچ عکس‌العملی خیره نگاهش کرد. سرهنگ ادامه داد: -بسیار خوب، لطفاً ماجرا رو از اول بدون هیچ کم وکاستی تعریف کنید. الهام نفس عمیقی کشید و سپس به حرف آمد: -من توی اینستا بلاگرم. اون روز هم برای کار تبلیغاتی به همراه دخترم به فروشگاه قنادی شادیما رفتیم. -ساعت خروجتون از منزل و ساعت ورودتون به فروشگاه رو بفرمایید. -ساعت سه و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شدیم و چهار و ربع اونجا بودیم. -قرارتون همین ساعت بود؟ -نه قرار ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی من کمی دیر رسیدم. -خب ادامه بدید. -اونجا میز سرو شیرینی از قبل چیده شده بود و من به شاگرد فروشگاه پیشنهاد دادم ازمون فیلم بگیره. ساعت چهار و چهل و پنج آوا حالش بهم خورد و به سمت دستشویی رفتیم، صورتش رو شستم و بچه راهی سرویس بهداشتی شد. صدای الهام لرزید و با گریه آمیخته شد. صورتش را در میان دستانش گرفت: من یه گشت کوچیک همون اطراف زدم و سرگرم اجناس شدم و زمان از دستم در رفت؛ ده دقیقه بعد که به سمت دستشویی رفتم... تا ساعت پنج فروشگاه رو دنبالش گشتم حدود ده دقیقه. ده دقیقه‌ای هم با صاحب و کارمندای فروشگاه اونجا رو گشتیم. تا ساعت پنج و چهل دقیقه هم خیابون‌های اطراف رو گشتیم... صدای گریه‌اش بلند شد و نتوانست ادامه بدهد. سرهنگ به حرف آمد: -محیط بررسی شده و تمام افراد حاضر در فروشگاه در حال بازجویی هستند، اما می‌خوایم بدونیم خودتون به کس خاصی مظنون نیستید؟ مثلاً دشمنی... الهام سرش را بالا آورد و دستمالی از جیبش بیرون کشید و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای تو دماغی گفت: -نه، من دشمنی ندارم، صاحب فروشگاه می‌گفت دوربین‌ها دستکاری شده، آخه حتی اگه به فرض دشمنی هم داشته باشم، توی فروشگاه چه کار می‌کرد با درهای بسته؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌸🌺🌸🌺🌸 ...😍 ☺️😊😁 توی دو مرحله از سخته  یکی اولش که زیر سرده! بعد هم مرحله دوم که میخوای پاشی و زیر گرمه! بدبختیه! 🤦‍♂😂😂 🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷 ـ🦋🌺🦋🌺 .. 👇 شرعی🌷🌹🌷🌷 ✍️ به گونه ‏ای که چشم نبیند و گوش نشنود موجب بطلان می‏شود. ـ⛈🌧⛈ .. 👇 🌷🌹🌷🌷🌹 🔰 8 چیز را می‏كند : 🔅خارج شدن 🔅خارج شدن 🔅خارج شدن باد و که ازمخرج غائط خارج شود 🔅 كه بر غلبه كند و بواسطه آن نبيند و هم نشنود. (اگر نبيند ولی بشنود وضو نمیشود❌) 🔅هرکاری كه را از بين ببرد (مانند ، و ) 🔅 زنان 🔅کاری كه برای آن باید کرد (مانند جنابت) 🔅 ميّـت انسان احکام احکام شیرین
هدایت شده از گروه فرهنگی بوی بهار
شهیدی که رتبه ی اول کنکور تجربی شد ... "@boyebahar_313"
🌸 ۱۷توصیه مقام معظم رهبری پيرامون روش های انجام امربه معروفونهی ازمنکر 1⃣بدانیدکه کجاوچگونه بایدامربه معروف ونهی ازمنکرکرد. 2⃣معروف ومنکررابشناسید. 3⃣درمتن مسائل کشورباشیدواتفاقات جامعه برایتان مهم باشد. 4⃣تذکرهمیشه اثردارد،شک نکنید.به دنبال بررسی احتمال تاثیرنباشید،که تذکرشمافایده ای نداشته باشد،بگویید. وظیفه شمافقط تذکربازبان است،هیچ وظیفه‌ دیگری ندارید. 5⃣دایره معروف‌هاومنکرها را به حجاب وچند کارجزئی محدودنکنید!جامع و کلان ببینید. 6⃣بااخلاق خوب،محبت و مداراتذکردهیدولی تمنانکنید! 7⃣یک کلمه بگوییدآقا،خانم،برادراین منکراست، این معروف است.این بداست این خوب است. 8⃣شکستن دل مردم،تمسخر،اسراف، گرانفروشی،غیبت،زورگویی،تهمت و...همه از انواع منکرهاست! 9⃣ درس خواندن،ورزش کردن،محبت، عبادت،دفاع از نظام اسلامی،صدقه، همکاری جمعی و.... همه از انواع معروف هاست! 0⃣1⃣ اگربه شما فحش دادندبه خاطر خدا تحمل کنید. 1⃣1⃣دردل تان ازآن منکربدتان بیاید و به آن معروف علاقه‌مند باشید. 2⃣1⃣زبان گزنده نداشته باشید،سخنرانی هم نکنید! 3⃣1⃣خجالت نکشید،نترسید،دچار ضعف نفس نشوید،منتظر دستگاه‌های دولتی هم نباشید. 4⃣1⃣به هیچ عنوان حق اِعمال خشونت یا برخوردفیزیکی ندارید،به هیچ عنوان! 5⃣1⃣اگرحرفتان اثرنکرددفعه‌ های بعدازگفتن ناامیدنشوید. 6⃣1⃣دیگران را وادار کنیدبه امربه معروف و نهی از منکرتاثیر چندنفر خیلی بیشتراست. 7⃣1⃣باهوش باشید،نگذاریدکسی به نام این فریضه چهره مومنین راتخریب کند! نشر پیام صدقه جاریه است https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
از این پس علی بی فاطمه میشود💔
به خدا سوگند شما خالص می‌شوید به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید به خدا سوگند شما غربال خواهید شد تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند، جز گروهِ بسیار کم و نادر ! ✍🏻امام صادق(ع)
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چه‌قدر احتمال می‌دید کار ایشون بوده باشه؟ الهام قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد: - تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید می‌دونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره. سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانه‌اش گرفت: -انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟ الهام برای لحظه‌ای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد: -ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک می‌گذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختی‌مون غبطه می‌خوردن. سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت: -واقعاً این‌طور بود؟ الهام سرش را پایین انداخت: -نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش می‌گذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانواده‌اش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه می‌زدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اون‌جا که با خانواده‌اش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس می‌خوند و نصف روز کار می‌کرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا این‌که کرونا شروع شد و دانشگاه‌ها مجازی شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۳ بعد از ظهر که نیما از کار برمی‌گشت، یک‌سره سرش توی گوشی بود و توجه‌ش به من و دختر چند ماهه‌مون کم شده بود. من هم که به شدت احساس کمبود می‌کردم منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا خوشبختیم رو ثبت کنم و توی پیج به اشتراک بذارم. حتی گاهی با زور نیما رو مجبور می‌کردم برام گل و شکلات تهیه کنه یا با هزار جنگ یک رستوران می‌رفتیم؛ ولی همین که با عکس و فیلمش خیلی‌ها غبطه می‌خوردن کلی لذت می‌بردم؛ تا اینکه اون اواخر نیما به طور کل به ما و خونه و زندگیش بی‌توجه شد و تمام زندگیش شد موبایلش. شب‌ها تا صبح بیدار بود و معلوم نبود به کی پیام می‌فرسته. من هم چون راه چاره‌ای نداشتم و فکر می‌کردم از طرف خانواده‌م حمایت نمی‌شم در حالی که دلم آشوب بود سکوت می‌کردم. سرهنگ با ناخن انگشت شست گوشه‌ی بینی‌اش را خاراند: -به چه دلیل فکر می‌کردید که از طرف خانواده حمایت نمی‌شید؟ الهام بلافاصله جواب داد: -چون که مخالف این وصلت بودن. خانواده‌ی من به شدت مذهبی هستن ولی نیما و خانواده‌ش زمین تا آسمون با اون‌ها فرق می‌کردن. -خب ادامه بدید. الهام بعد از مکثی، دوباره به حرف آمد: یک شب که خواب بود، یواش گوشیش رو از دستش بیرون آوردم و پیام‌های اینستاش رو چک کردم، چیزهایی که می‌دیدم باورم نشد، بیتا یکی از نزدیکترین دوستانم بود... -از چه طریق با این بیتا خانم آشنا شدید؟ -مجازی، توی همون اینستاگرام. -از نزدیک هم دیده بودیدش، رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟ -خیر! من خودم رو زرنگ‌تر از این می‌دیدم که پای یک زن تنها رو به خونه و زندگیم باز کنم. سرهنگ عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیارخوب، ادامه بدید. -توافقی از هم جدا شدیم و مهریه‌م رو در ازای حضانت بچه بخشیدم و با تمام پس‌اندازی که داشتم یک خونه کوچیک اجاره کردم و تمام وقت مشغول به کار شدم و آوا رو هم برای نگهداری می‌فرستادم مهد. تا اینکه وقتی سه سال و نیمه بود حس کردم این‌جور نمیشه زندگی کرد و از طرفی هم پیجمون هنوز فالوور زیاد داشت،به پیشنهاد دوستان رسماً کار بلاگری رو شروع کردم و درآمدش بد نبود و دیگه سر کار نرفتم. -کار قبلیتون چی بود؟کسی از همکارها باهاتون مشکلی نداشت؟ -فروشنده یک بوتیک بودم و همکاری نداشتم جز یک صاحب کار پیر که در روز یکی دوبار سر می‌زد به اون‌جا.بعداً شنیدم فوت کرده. سرهنگ، برگه‌ای را مقابل الهام گذاشت: -توی این برگه اسامی و شماره و آدرس تمام کسانی رو که باهاشون رفت و آمد دارید یا احیاناً مجازی ارتباط دارید یادداشت کنید. الهام ناگهان مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، مانند برق گرفته‌ها خشکش زد و بعد از چند ثانیه به حرف آمد: -من یک پیام تهدید هم داشتم! ولی جدیش نگرفتم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها