eitaa logo
💞یاوران قرآن 📖
219 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
23 فایل
🌷کانال فرهنگی، مذهبی یاوران قرآن🌷 🌹🍃باسلام سعی می کنیم در مسیر قرآن و اهل‌بیت ع باشیم وخرسندیم که در این راه بهترین هاااا با ما همراهند. لطفا کانال ما را به دوستان و اطرافیان خود هم معرفی کنید. ارتباط با مدیران کانال @Besmerabehosein @Mmirkarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزه مخصوص ماه رمضان 🍹🍹 🔸مواد لازم شکر ۲پیمانه آب ۱ پیمانه نعنا ۱دسته کوچک سرکه ۱/۴ لیوان عرق نعنا ۱ق غ خ زعفران دم کرده مقداری @yavaran_Ghuran
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزه ترین آش رشته😌🍲 مواد لازم : نخود ١ ليوان لوبیا چيتی ١ ليوان  عدس ١ لیوان پیاز داغ ۶-۵ عدد سبزی آش ۱۵۰ گرم کشک ۲ ق غ  رشته آش ۱۰۰ گرم زردچوبه  @yavaran_Ghuran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰نکات کلیدی جزء بیست و هفتم 👆👆 @yavaran_Ghuran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دقایقی پیش؛ آغاز مراسم با تلاوت آیاتی از کلام‌الله مجید توسط آقای یونس شاهمرادی یکی از دانشجویان دیدار با رهبر انقلاب @yavaran_Ghuran
🔖حديث| ارزش دانش و دانايى ○○○ عن رسول الله صلى الله عليه و آله :  طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ... بِهِ يُطاعُ الرَّبُّ ويُعبَدُ ، وبِهِ تُوصَلُ الأرحامُ ، ويُعرَفُ الحَلالُ مِنَ الحَرامِ ، العِلمُ إمامُ العَمَلِ والعَمَلُ تابِعُهُ ، يُلهَمُ بِهِ السُعَداءُ ، ويُحرَمُهُ الأشقِياءُ .  📚[ الأمالي للطوسي : 488/1069. ] پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:  ◇تحصيل دانش بر هر مسلمانى واجب است... . ◇با دانش است كه پروردگار فرمانبرى و پرستش مى شود. ◇با دانش است كه پيوندهاى خويشاوندى برقرار مى ماند. ◇با دانش روا از ناروا باز شناخته مى شود. ◇دانش پيشواى عمل است و عمل پيرو آن است. ◇دانش به نيكبختان الهام مى‌شود و شوربختان از آن محروم مى شوند. ○○○ فرازی از حدیث( العِلمُ إمامُ العَمَلِ والعَمَلُ تابِعُهُ) در جلسه امروز مقام معظم رهبری حفظه‌الله‌تعالی در جلسه با دانشجویان نصب شده است. 🗓۱۹ فروردین @yavaran_Ghuran
🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید. راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم... رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم. محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت... مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند. هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود. محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد.. محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد. رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت. گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود. رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟ رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم. مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟! رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید. مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت. رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد. رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @yavaran_Ghuran