•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رنگعشق❤️ 🌷 قسمت هجدهم: تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ت
#رنگشق❤️
🌺 قسمت آخر:
✒مهمان شهدا
روزهای من همچنان یکی پس از دیگری می گذشت و من علی رغم همه تلاش ها نمی توانستم امیرحسین را فراموش کنم!
آن سال یک ماهی به عید نوروز مانده بود. یک روز برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد. بوی امیر حسین من. بوی شهدا، بوی پاکی و صداقت، بوی ایثار و شهادت...
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه را برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی ذهنم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم منطقه... دیدم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ...
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ... برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ..
اتوبوس توی شلمچه ایستاد. راوی گفت... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود
... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ...
✅ پایان ✅
البته قصه عشق و ایثار و شهادت همچنان ...
•یاورانگمنامامامزمان(عج)•
@yavaranegomnam_315
سلام.🤚
وقت بخیر دوستان☺️
خب آخرین قسمت از رمان رو هم گذاشتم و تمام شد...
امیدوارم از این رمان جذاب لذت برده باشید😍❤️
هر نظری که دربارهی رمان دارید در لینک ناشناس پایین بگید👇
https://harfeto.timefriend.net/16870212424777
•یاورانگمنامامامزمان(عج)•
@yavaranegomnam_315
•بہنامَــشڪہتـَنرانـۅرِجـٰانداد✨...🌸•
#اللھمعجلاݪولیڪالفࢪج
•یاورانگمنامامامزمان(عج)•
@yavaranegomnam_315
❀ما قَطَعْتُ رَجایی مِنْکَ❀
هرگز رشته ی امیدم از تو قطع نمیشود✨
#خدای_خوبم
@yavaranegomnam_315
سختاستعاشق شویویارنخواهد! دلتنگ'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️
@yavaranegomnam_315
_سلام و درود☺️💛
_حال احوال چطوره،اوضاع بر وقف مراد؟!😉
_صددرصد میدونید که امروز روز #عرفه هست،و ما تصمیم گرفتیم بیایم و شما رو با این روز آشنا کنیم...🌻
_مثلا این که چرا امروز #عرفه نامگذاری شده؟
#عرفه به چه معناست؟!
چه اتفاق های در این روز افتاده و....
_پس با ما همراه باشید❤️
•یاورانگمنامامامزمان(عج)•
@yavaranegomnam_315
نهم ذیالحجه روز #عرفه یا روز نیایش و از بهترین روزهای پرفضیلت سال است.🍃
روز #عرفه روز ویژه برای بخشایش گناهان و استجابت دعا معرفی شده.🤲
پر فضیلت ترین اعمالی که میشه امروز انجام داد دعا و استغفار هست.📿
روز #عرفه روزی هست که حضرت آدم و حوا به صحرای عرفات میرن. صحرای عرفات در ۱۸ کیلومتری کعبه هست.🕋
و در صحرای عرفات استغفار و از خداوند طلب بخشش میکنن...
دومین روز از سفر حج و روز بعد از آن اولین روز از تعطیلات بزرگ اسلامی که عید قربان است.😁🐑